آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

ساعتی در قطار - قسمت اول

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸، ۰۹:۱۱ ب.ظ

«مار از پونه بدش میاد، در لونه اش سبز می شه»
این را آرش گفت، وقتی که قطار به ایستگاه قم رسید و بیرون قطار رو به روی کوپه ی ما آخوندی منتظر بود تا در واگن باز شود و او سوار.
آرش رو به من کرد و گفت: شرط می بندم این حاجی می آید سر ما خراب می شود و هم کوپه ای ما است.
بعد رو به آسمان کرد و گفت: خدایا! دو ساعت دیگر به اراک می رسیم، نگذاشتی این دو ساعت با خوشی و آرامش برسیم؟ آدم قحط بود آخوند سراغ مان فرستادی.

 


از این حرف او به خنده افتادم و گفتم: باز مثل همیشه تند رفتی داداش، خب آدم است دیگر حالا لباسش فرق می کند فقط، تازه دو ساعت که بیشتر نیست، بعدش ما پیاده می شویم.
آرش در جواب من گفت: دوباره تو مثبت بازی ات گل کرد؟ آدم است، آدم است، خودم دو چشم دارم اندازه ی چشم های گاو، می بینم که آدم است فقط من از این آدم های این شکلی که همیشه ی خدا سر ما کلاه گذاشتند و بد بخت مان کردند، متنفرم، متنفر می فهمی که.
گفتم: باشه آقای متنفر- حرف راء را با شدت ادا کردم- با چشم های گاوی بگذار خوش باشیم با این بازی و سرم را کردم در موبایل و به بازی ادامه دادم. مدت زیادی از این سر پایین آوردن نگذشته بود که درِ کوپه بعد از چند ضربه ای که به آن زده شد، باز شد و حاج اقا آرام به من و آرش سلام کرد و روی صندلی نشست.
موبایلم که روی حالت سکوت بود به لرزه در آمد، نگاه کردم دیدم آرش که کنار من نشسته بود پیام داده که دیدی آخرش آمد سر ما خراب شد، نگفتم؟
من خنده ی ریزی کردم و شکلک زبان درازی با دو چشم بسته برای او فرستادم. برای او نوشتم بازی ات را بکن و محل نده. او در جواب نوشت: ببین! شرط می بندم این از آن آخوندهایی است که ما هم بخواهیم سرمان در کارمان باشد سر به سرمان می گذارد و آخرش کلاه از سرمان بر می دارد بچه مثبت. من هم نوشتم: من دست و پای آن کسی که کلاه از سرت بر می دارد را بوسه باران می کنم منفی باف.
نیم ساعتی گذشت و حاج آقا یا بیرون را نگاه می کرد یا کتابی را که در دست گرفته بود مطالعه می کرد. یادم است اسم کتاب آذرخش کربلا یا چنین چیزی بود، دقیق یادم نیست. در همین حین به آرش پیام دادم که منفی باف! این شرط را باختی. دماغ سوخته می خریــــــــــــــم وشکلک زبان دراز با یک چشم باز و یک چشم بسته برای او فرستادم. در جواب من فقط شکلک عصبانی که از شدت عصبانیت قرمز شده بود فرستاد.
با دیدن اسم کربلا یادم آمد که من از بچگی به امام حسین علاقه داشتم و بچه که بودم در مسجد و تکیه ی محل حاضر می شدم و عزاداری می کردم تا اینکه کلاس سوم راهنمایی با آرش دوست شدم و از عزاداری و سینه زنی و امام حسین دور.
نمی دانم چرا آرش از عزاداری اصلا خوشش نمی آمد و از هیئت هایی که در خیابان ها راه می افتادند و عزاداری می کردند به شدت متنفر بود؟ آنقدر بدش می آمد که این بد آمدن هم به من سرایت کرد و از این آداب و رسوم مخصوص ماه محرم دور شدم و از زمانی که با آرش صمیمی شدم پایم را در هیچ مسجد و تکیه و هیئتی نگذاشتم. اما با همه ی این اوصاف هنوز امام حسین را دوست می داشتم.
کتاب را که دست حاجی دیدم، فرصت را غنیمت شمردم و بعد از احوال پرسی مختصری به او گفتم: حاج آقا می خواهم یک سوالی از شما بکنم اما ناراحت نشوید از سوالم.
حاجی گفت: بفرمایید اگر بلد باشم جواب می دهم و اگر بلد نباشم برای تان از اساتیدم می پرسم.
گفتم: نه حاج آقا! بحث بلد بودن و نبودن نیست، منظورم این است که سوال من بی ادبی به مقدسات و امامان نیست، فقط سوال است.
حاج آقا با لبخندی ملایم گفت: بفرما، بپرس.
گفتم: حاج آقا! بعضی- و زیر چشمی به آرش نگاه کردم- می گویند: جنگ و دعوای امام حسین و یزید، جنگ دو پسر عمو سر یک زن بود، و این جنگ طایفه ای به ما چه؟ اصلا چرا بیشتر از هزار سال است که این همه آدم وقت و پولشان را هدر می کنند برای چنین دعوایی؟
انتظار داشتم قیافه ی حاجی حداقل کمی درهم برود از ناراحتی اما خیلی آرام و با لبخند گفت: این که شد سه سوال برادر.
گفتم: چطور؟
حاجی گفت: سوال اول اینکه این جنگ، جنگ بین دو فامیل بود یا نبود؟ سوال دوم اینکه به چه دلیل رخ داد و ماجرای آن زنی که می گویند باعث و بانی این جنگ است چیست؟ سوال سوم هم اینکه چرا عزاداری می کنیم؟
آرش با خشمی که در حرف هایش معلوم بود گفت: شما آخوندها دوست دارید حرف بزنید، داداشم یک سوال کرد این همه تجزیه و تحلیل ندارد.
حاجی این دفعه رو به آرش گفت: حرف زدن دلیل می خواهد و من آنقدرها که تو می گویی تمایلی به حرف زدن ندارم، اما سوال داداشت سه سوال بود. اگر هم شما دوست نداری من حرفی نمی زنم برادر.
من بلافاصله گفتم: نه حاج آقا! شما به دل نگیر، این آرش ما همیشه تند مزاج هست و شما لطفا جواب سوال من، یعنی سوالات من را بدهید. در ضمن از دقت شما خیلی خوشم آمد.
حاجی گفت: از سوال دوم شروع کنیم. ببینید ماجرای آن زن که اسمش ارینب بنت(=دختر) اسحاق است، در بعضی کتاب های تاریخی مثل کتاب الامامة و السیاسة نوشته ی ابن قتیبه ی دینوری که از مورخان اهل تسنن است آمده است. اصل ماجرا هم این است که یزید پسر معاویه از وصف زیبایی و کمالات این زن شنیده بود و ندید عاشقش می شود اما این خانم به عقد پسر عموی خودش عبدالله بن سلام که از کارگزاران معاویه بود در می آید و حسرتش به دل یزید می ماند. معاویه وقتی متوجه می شود که عزیز کرده اش ناراحت است نقشه ای می کشد و عبدالله را به شام فرا می خواند و به واسطه ی دو نفر به گوش او می رساند که می خواهم دخترم را به عقد تو در آورم. از آن طرف با دخترش هماهنگ می کند که ازدواج را به شرطی قبول کن که عبدالله همسرش را طلاق دهد. عبدالله از همه جا بی خبر خانمش را در محضر دو شاهد طلاق می دهد و پس از مدتی که می گذرد متوجه می شود که چه فریبی خورده است اما نه راه پس دارد نه راه پیش و سه ماه در شام می ماند. پس از سه ماه معاویه شخصی به نام ابودرداء را به عراق می فرستد تا از ارینب خواستگاری کند. ابودرداء پیش از آنکه پیش این زن برود نزد امام حسین علیه السلام که در عراق بود، می رود تا عرض ارادتی کند و امام که از قصد او با خبر می شوند به او می گویند: برای من هم به اندازه ی همان مهریه ای که معاویه پیشنهاد داده است از ارینب خواستگاری کن و ابودرداء می پذیرد. ارینب که دو خواستگار داشت با ابودرداء مشورت می کند که به کدام یک جواب مثبت دهم؟ و ابودرداء می گوید: حسین نزد من محبوب تر است و ارینب به خواستگاری امام جواب مثبت می دهد.
من رو به حاجی گفتم: پس قضیه درست و جنگ بر سر یک زن بود؟
حاجی گفت: صبر کن بگذار اصل ماجرا تمام بشود بعد ببینیم قضیه درست است یا غلط، و نقشی در واقعه ی روز عاشورا داشته است یا نداشته.
بعد از قبول کردن خواستگاری توسط ارینب، عبدالله بن سلام که در شام از نظر مالی در فشار و مضیقه قرار می گیرد، بر می گردد عراق تا جواهرات و طلاهایی که پیش همسر سابقش به امانت گذاشته بود را بگیرد و پی زندگی اش برود. نزد امام می رود و ماجرا را به ایشان می گوید، حضرت با ارینب که صحبت می کند او می پذیرد که امانتی نزد او است و حاضر است آن را بپردازد. امام به عبدالله می گوید: برو به اتاق و امانتی ات را بگیر. وقتی وارد اتاق می شود و با ارینب رو در رو می شود پس از چند دقیقه یاد خاطرات گذشته می افتند و می زنند زیر گریه. در این هنگام امام حسین علیه السلام می گویند: خدایا! من این زن را سه طلاقه کردم و مهریه ی او را می پردازد و او را به عقد شوهر سابقش در می آورد.
این اصل ماجرا بود اما اصلی که اساس ندارد.
آرش با پوزخند گفت: چطور اصلی است که اساس ندارد؟
حاجی در جواب آرش گفت: اصول زیادی در زندگی ما است که اساسی ندارد مثل جهیزیه بردن دختر به خانه ی شوهر که هیچ پایه و اساسی ندارد و وظیفه ی مرد است که تمام احتیاجات زندگی از جمله وسایل زندگی را فراهم کند، یا شیر بها دادن که بی پایه و اساس است و اصول دیگر.
این قصه هم بیشتر از آنکه روایت تاریخ باشد قصه پردازی است، چون
اولا سند درستی ندارد.
ثانیا در این قصه صحبت از سه طلاقه کردن است، یعنی اینکه یکجا مرد بگوید: همسرم را سه طلاقه کردم و سه طلاق واقع شود و این شکل از طلاق از نظر شیعه باطل است و این نشانه ای است که این قصه اساسی ندارد.
ثالثا اگر مشکل بین امام و یزید به دلیل این زن باشد، امام دلیلی نداشت از مدینه به سمت مکه برود و هجده هزار نامه از مردم عراق به او برسد و ایشان به سمت عراق با زن و بچه و کاروان حرکت کنند و پیش از حرکت و در بین راه و هنگام مواجهه با دشمن سخنرانی کنند و خطبه بخوانند و در برابر سی هزار نفر بایستند. این حرف غیر منطقی است که این همه آدم در آن روز شهید و کشته بشوند به دلیل یک خواستگاری

ادامه دارد... .

نظرات  (۱)

سلام داستان خیلی خوبی بود دوست دارم ادامه داستان را بشنوم دستتون درد نکنه موفق باشید.

پاسخ:
سلام
ممنونم که مطالعه کردید
ان شاءالله ادامه شو هم میذارم
همچنین، برای شما هم آرزوی موفقیت دارم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">