آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

من و او - قسمت دوم

يكشنبه, ۳۱ شهریور ۱۳۹۸، ۱۲:۲۱ ق.ظ

تمام این سفر به جز مسیرهای ترددش با ماشین های آمریکایی و راننده های عراقی، برای من زیبا بود و در خاطرم تا ابد خواهند ماند. خاطره ی اولین سفر به عتبات عالیات و اولین لحظه رو به رو شدن با گنبد طلایی مرقد امام علی علیه السلام از شارع الرسول. آخرین دفعه ای که به زیارت رفته بودم، نُه یا ده ساله بودم؛ با پدر و مادرم رفته بودیم مشهد. طبیعت بچگی، شیطنت و بازی و شادی را می طلبید و من هم که تک فرزند خانواده بودم و از نظر فامیل لوس و ننر تشریف داشتم، از حرم فقط دویدن میان صحن ها یادم است و از مشهد بازار و مغازه های اسباب بازی فروشی اش. هر چند الآن خانواده ای نیست که من تک فرزند آن خانواده باشم.

 


این سفر اما با آن سفر مشهد انگار خیلی تفاوت دارد، دیگر نه دنبال اسباب بازی فروشی می گردم و نه چشمم به بازار است و نه دلم بازی کردن می خواهد. آن لحظه فقط چشمم به گنبد طلا و پنجه ی طلایی روی آن بود و دلم می لرزید و پلک های چشم هایم می پرید. من اذن دخول بلد نبودم، تا الآن هم که از سفر برگشته ام خوب یاد نگرفتم، اما از یک روحانی که نزدیک حرم، داشت برای جمعیتی که دورش نشسته بودند صحبت می کرد، این جمله را شنیدم که وقتی چشمت تر شد و اشک از آن سرازیر شد و یا اگر فقط دلت لرزید، بدان که امام به تو اجازه ی ورود داده است و تو می توانی داخل شوی.
 به در ورودی که رسیدم، پس از اینکه خادمان حرم من را گشتند و رد شدم، چشمم که از نزدیک به گنبد و بارگاه خورد، پلک های چشم هایم که می پرید، یک آن خیس شدند و اشکم سرازیر شد. او با این عظمت و بزرگی اش من را با این حقارت و کوچکی ام راه داده است. بعد از زیارت اول، دو، سه بار دیگر رفتم حرم و هر بار لرزیدن دل و هر بار اشک و درددل.
پس از نجف نوبت به کربلا رسید؛ زیارت آن کس که به من گفته بودند: اگر می خواهی از راهی که درپیش گرفتی برگردی نزدیک ترین مسیر برگشت راهی است که شهیدِ کربلا در آن دست تو را بگیرد و پیش ببرد. 
من همه چیز داشتم، و البته دارم؛ پول، خانه ی بزرگ، ماشین مدل بالا. از وقتی که پدر و مادرم در مسیر برگشت از شمال تصادف کردند و به رحمت خدا رفتند و من را تنها گذاشتند، به شدت از خدا و دنیای او عصبانی و ناراحت بودم. دلخور از اینکه این چه خدایی است و چه عدالتی دارد که عزیزترین کسان من را در حالی که هنوز از بودن در کنار آنها لذت می بردم، از من می گیرد و مانع لذتی می شود که از نظر قوانین او و دینی که فرستاده است، حلال است. این چه دنیایی است که او خلق کرده که در آن جز رنج و زحمت و سختی و درد و مصیبت چیزی وجود ندارد. من از خدا کفری بودم و به او کافر شده بودم، به همین دلیل تمام هر آنچه که از نظر او منطقه ی ممنوعه حساب می شد، زیر پا می گذاشتم و خط قرمزش را رد می کردم؛ مهمانی مختلط و سرو انواع مشروبات الکلی که هر چند وقت یک بار و هر بار در خانه ی خودم و یا خانه ی دوستانم برگزار می شد، سکه ی رایج خلاف های من بود و آنچنان در نظرم عادی شده بود که باور نداشتم خدایی که حرف از حور العین می زند و شراب بهشتی را یاد آوری می کند، خط قرمزی این چنینی برای ما قرار داده باشد. نماز در نظرم دولا شدنی بود که به افعال انسان ها در عهد حجر می ماند و روزه گرفتن عذابی خود خواسته است و روزه دار که به انتخاب خود این عمل را انجام می دهد، را باید آنقدر تشنه و گرسنه نگه داشت که هلاک شود. گاه گاهی با خودم می گفتم: ای کاش قدرتی داشتم که با آن تمام نمازخوان ها و روزه دارها را آنقدر مجبور به دولا شدن و گرسنه ماندن در همان حال می کردم که نقش زمین شوند و بمیرند و در گورهای دسته جمعی خاک روی شان می ریختم.

نظرات  (۱)

سلام بسیار عالی ممنونم موفق باشید.

پاسخ:
علیکم السلام
ممنونم که مطالعه کردید
همچنین شما موفق باشید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">