آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

من و او - قسمت سوم

سه شنبه, ۲ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۲۲ ب.ظ

این تفکرات از نظر شما و یا هر کس دیگری قطعا وحشیانه است. گاهی که با خودم خلوت می کردم، از خودم بابت این تفکرات گاه گاهی خجالت می کشیدم؛ مثلا من خودم را آزاد اندیش می دانستم و خودم را نباید در قید و بند تحجر و افکار متحجرانه قرار بدهم. اما چه می شود کرد که در این زمانه آدم های زیادی دیدیم و البته خواهیم دید که ژست روشنفکری به خود می گیرند و جز افکار شیطانی و وحشیانه و یا حیوانی چیزی در بساط ندارند اما چون این افکار را با شکل و شمایل فلسفه و شبه آن مطرح می کنند، از سوی دیگران مورد پذیرش قرار می گیرند و حتی گاه توسط آنها به اجرا در می آید. تفکر فاشیستی و یا تمایل به نازیسم آیا جز خوی حیوانی و درندگی که بر اساس برتری نژاد است، چیز دیگری دارد؟ آیا این تفکر در دنیا پیروانی ندارد؟

 


چیزی که مسیر من را تغییر داد، همین تفکر بود. تفکر تخیل نیست؛ تفکر، نگاه به دنیا است با چشمی که عبرت گیر باشد و همین اثر است که تفکر را از تخیل جدا می کند و به آن جایگاه و مقام می بخشد.
من با خودم فکر می کردم که پارتی و عرق سگی و خوشگذرانی و لذت جویی و مستی، آخرش به کجا ختم می شود؟ بر فرض که هر چند وقت یکبار تمام این لذت ها را یکجا و ظرف چند ساعت بردم، آخرش که چه؟ راستش را بخواهید دلم زده شده بود از این همه لذت تکراری!
کلی کار کن و زحمت بکش و عرق بریز و با این و آن چک و چانه بزن که پولی به دست بیاید و آخرش از کف برود!
این راه برایم بن بست بود، بن بست. دری که به سمت خدا و دین و شریعت- که آن زمان از نظر من ارتجاع بود چون ریشه ی دیانت را جهل و ترس مردم می دانستم که در این زمان علم و فناوری نه جهلی وجود دارد و نه ترسی- باز می شد، را هم خودم چفت و بست کرده بودم و به باز کردنش اصلا تمایلی نداشتم.
راه سومی هم به نظرم نمی رسید، مگر اینکه «هم خدا را بخواهم، هم خرما را»، اما اینجا دیگر خدا و خرما نبود که بشود بین شان جمع کرد.
تصمیم گرفتم با خدا صلح کنم اما صلحی محدود؛ یک زندگی عادی مثل بقیه ی مردم بدون پارتی، بدون عرق سگی و بدون زنان و دختران مختلف، هر چند گاهی این صلح نامه را زیر پا می گذاشتم و به سمت جنس مخالف متمایل می شدم که راحت می توانستم به دستش بیاورم چون پول داشتم.
زندگی ام کمی متعادل شد، دخل و خرج مشخص و ساعات کار و تفریح و خواب معین شد. اما هنوز این فکر که نهایتش به کجا می رسم و چه خواهد شد، آزارم می داد و آرامش را از من سلب کرده بود.
یک روز با یکی از بچه ها رفته بودیم بیرون و فرصتی پیش آمد تا کمی صحبت کنیم. او از اینکه من کمتر به دعوت او و دیگر دوستان برای مهمانی های شبانه جواب مثبت می دهم کمی دلخور بود و از من گلایه داشت. من هم رک و پوست کنده به او گفتم: من چند وقتی است دنبال آرامش می گردم. شرکت در این مهمانی ها بیشتر از آنکه ارامم کن، آزارم می دهد.
چپ چپ نگاهی به من انداخت. پیش از آنکه دهان باز کند تا حرفی بزند به او گفتم: ببین داداش! مشکل از دوستی و دوستان نیست، مشکل منم و این تفکرات. همه اش با خودم می گویم: این همه مهمانی و لذت بردن و خوشی کردن، آخرش چه می شود؟ چرا این همه لذت به من آرامش نمی دهد؟ اصلا به کجا می رسم بعد از این همه لذت بردن؟
او هم در جواب من با صراحت تمام گفت: تَهِ این لذت ها پوچی و نیستی و مرگ است، همانطوری که زندگی می کنیم تا برسیم به مردن و نیستی و نابودی. از این دو روز دنیا لذت می بریم تا وقتی رسیدیم به فصل آخر، حداقل بگوییم: لذتی داشت این همه روزگار سختی.

فصلِ آخر، فصلِ آخر...
مدام این دو کلمه در ذهنم رژه می رفتند و محکم پا می کوفتند. فصل آخر چه می شود؟

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">