آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

رئیس ناتوان

دوشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۱۸ ق.ظ

وَ قَالَ ( علیه السلام ) : أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اکْتِسَابِ الْإِخْوَانِ وَ أَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَیَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ.
امام علیه السلام فرموده است: ناتوانترین مردم کسی است که از دوستیابی ناتوان باشد، و ناتوانتر او کسی است که از دست بدهد دوستی از یاران را که به دست آورده (زیرا دوست یافتن آسان تر است از نگاهداشتن او). 

​​(نهج البلاغه، حکمت 11)


- شما با توجه به رشته ی تحصیلی تون و رزومه ای که دارید و همینطور توانایی هایی که در این مصاحبه در ارتباط گرفتن با ما، از خودتون نشون دادید به عنوان کارمند روابط عمومی در این شرکت پذیرفته شدید. طی یکی، دو روز آینده مدارک تون رو تکمیل کنید و بعد از ان کارتون رو شروع کنید، موفق باشید.

 


معاون رئیس شرکتی که دو، سه روز پیش برای مصاحبه ی استخدام به آنجا رفتم، طی یک تماس تلفنی این خبر را به من داد و من از خوشحالی پذیرش در این شرکت تک تک اعضای خانواده ام را در آغوش گرفتم و بوسیدم؛ پدرم، مادرم و برادر کوچک ترم.
آن لحظه دوست داشتم همسری در کنار خود می دیدم تا خوشحالی ام را با او تقسیم می کردم اما... .
روز بعد با کیفی خالی که جز کپی از تمام صفحات شناسنامه و کپی پشت و روی کارت ملی و چهار قطعه عکس چیزی در آن نبود، فقط برای حفظ پرستیژ کارمندی که در ذهنم تصور کرده بودم، در شرکتی که اولین پله ی تحقق آرزوهایم بود، حاضر شدم. دوباره اتاق معاون رئیس که وظیفه ی جذب و گزینش را به عهده گرفته بود، ولی این دفعه برای تشکیل پرونده و نه مصاحبه. پس از کمی احوالپرسی و گپ و گفتگو، مدارکم را تحویل دادم و قرار شد از فردا کارم را شروع کنم.
پیش از رفتن، معاون رئیس گفت: جناب آقای ساداتی! پیش از رفتن، یه سر تشریف ببرید اتاق رئیس، می خوان با شما آشنا بشن.
من گفتم: چشم حتما جناب انصاریِ عزیز.
بلند شدم که بروم، معاون رئیس گفتند: تو این شرکت کمی مراعات کن، برات بهتره.
من با چهره ای متعجب گفتم: چی رو مراعات کنم آقای... .
معاون پیش از آنکه جمله ام کامل شود گفت: تشریف ببرید اتاق رئیس خودتون بعدا متوجه میشید.
منشیِ رئیس، خواهرِ معاونش بود. بعدها وقتی در این شرکت مشغول به کار شدم و کم کم همکارانم را شناختم آن را فهمیدم. او از رئیس اجازه گرفت و من بعد از در زدن وارد اتاق شدم. رئیس پشت میز نشسته بود. دعوت کرد بنشینم. آنچنان که باید، تحویلم نگرفت و به جز سلام و علیک حالی از هم نپرسیدیم. بلافاصله پرسید: فامیل تون چیه آقا؟
گفتم: ساداتی.
رئیس گفت: آقای ساداتی! امیدوارم تمام قوانین این شرکت را آقای انصاری به شما گفته باشن و لازم نباشه که من تکرار کنم. ما اینجا به غیر از طرف های داخلی با خارجی ها نیز یکی، دو باری مراوده داشتیم و بر اساس برنامه هایی که ریختیم این رفت و آمدها بیشتر میشه، پس حتما دقت و  ظرافت کار در چنین شرکتی رو ملاحظه کنید. موفق باشید.
من گفتم: ان شاءالله. اما رئیس بدون اینکه سرش را بالا بیاورد چپ چپ نگاهی به من انداخت و دوباره سرگرم کار خود شد.
بیش از من نمی دانستم چه باید بگویم و در واقع نتوانتستم جمله ای بر زبان بیاورم. خیلی به ذهنم فشار آوردم که حرفی بزنم اما رئیس با آن سر و صورتِ کاملا بی مویش و هیکل چهار شانه و طرز صحبت کردنش هیچ جایی برای صحبت نگذاشت. پیش از حضور در شرکت احتمال می دادم که امروز با رئیس رو به رو شوم، به همین دلیل جملاتی را در ذهنم آماده کرده بودم و حتی نحوه ی ادا کردن شان را مدام در ذهنم مرور کرده و چند باری آنها را با همان اداها بر زبان آوردم، اما همه چیز دود شد رفت هوا.
با صورتی درب و داغان آمدم بیرون، حتی یادم نمی آید از رئیس خداحافظی کردم یا نه، با منشی اما قطعا خداحافظی نکرده آمدم بیرون. فقط هنگامی که بیرون می آمدم صحنه ای فکرم را درگیر کرد، آن هم لبخند ژکوند مانند منشی بود؛ همان لحظه که من را دید به من نگاهی انداخت، نیشخندی زد و پس از آن سرش را انداخت پایین و برگه های کارتابلی که جلویش بود را مرتب کرد.
روابط عمومی کارِ مورد علاقه ی من بود، پس صبح زود از خواب بیدار شدن و رفتن شرکت و هشت ساعت کار، برایم سخت نبود اما این حس و حال فقط یک هفته-ده روز اول ادامه داشت و پس از آن مدت نه دست و دلم به کار می رفت و نه از روابط عمومی و کار اداری لذت می برم. یک روز که سرِ خانم منشی خلوت بود به او گفتم: خانم انصاری! روز اول که از اتاق رئیس بیرون آمدم شما تا من را دیدید لبخند زدید، دلیل لبخندتان چه بود؟
خانم انصاری ابتدا انکار کرد که نیشخندی بر لب آورده است اما با اصرارهای زیاد من گفت: راستش را بخواهید! من روز اولی که پایم به این شرکت باز شد، پس از آن بود که منشی قبلی استعفا داده بود. علت استعفایش را آن روز نمی دانستم. برادرم پیشنهاد این کار را به من داد و من هم پذیرفتم. وقتی به من گفت: برو اتاق رئیس تا او تو را بشناسد، پس از آن گفت: مراعات کن برایت بهتر است.
من گفتم: دقیقا همان جمله ای که به من هم گفت.
خانم انصاری گفتند: بله! به تمام کسانی که در این شرکت استخدام می شن، میگه. پیش از آنکه بپرسید: چرا؟ باید بگم که دلیلش اینه که برادرم از زمان کودکی جناب رئیس رو میشناسه؛ چند سالی با همدیگه هم محله ای و همکلاسی بودن. رئیس هیچ دوستی در مدرسه و محله نداشت و البته نداره. برادرم میگه: خیلی کم با من صحبت می کنه، ولی یک بار به من گفت: دوست و دوستی یا بر پایه ی نیاز و احتیاجه و یا بر اساس سود و منفعت و من نه به کسی نیاز دارم و نه دوست دارم از کسی سوء استفاده کنم و نه می خواهم  کسی از من نفعی ببرد. پس خودم هستم و خودم، در ضمن تو هم هر وقت می خواهی بروی، برو من به تو هم احتیاجی ندارم.
من گفتم: یعنی رئیس این حرف را به برادرتان گفت؟ 
خانم انصاری گفتند: بله گفتن، چند بار هم گفتن و برادرم هم هر بار می خواسته قید این رفاقتی که پایه اش سخت سست و متزلزله رو بزنه اما مادرم هر بار به او گفت: پسرم! اگر چه به تو حق می دم که این رابطه رو قیچی کنی، ببُری از دستش خلاص شی، اما ببین این پسره اسم این اُلدُرُم بُلدُرُمش رو گذاشته، بی نیازی و شکل و قیافه اش غرور و تکبّره، اما واقعیتش رو که نیگا می کنی نا توانیه. این دوستت نمی تونه دوست پیدا کنه، حالا هم که با هزار مکافات با تو دوست شده، نمی تونه دوستی با تو رو نگه داره، فلسفه بافیش گرفته، گفته دوستی یا نیازه یا سود و منفعت. عزیزم! یادته رفته بودین اردوی مدرسه، بعدش اومدی از همه چیز و همه کس گفتی و گفتی تا رسیدی به پسری که همش سرش تو لاک خودش بود و نه با کسی جوشید و نه جنبید و نه خنده ای کرد و نه با کسی حرفی زد؟ یادته گفتی: دلم براش میسوزه که هیچ دوستی نداره و از ان موقه تصمیم گرفتی باهاش دوست بشی و کلّی مکافات کشیدی تا همین دوستی معمولی مدرسه و کوچه و بازار رو یادش بدی؟ خب! یاد نگرفت، حالا میخوای بزنی زیر همه چی و بگی به جهنم؟ در این صورت عمرت رو به باد دادی. پسرم! باهاش تاتی تاتی کن بلکه نبُره.
آقای ساداتی! برادرم حرف مادرش رو هیچ وقت زمین نزده و نمیزنه. حالا هم این شرکت و این رابطه و اینم ما به عنوان کارمندای رئیسی که بلد نیست یا به قول مادرم نمی تونه با کسی دوست بشه و همه جور قانونی رو از جمله قانون کار سرش میشه، الّا قانون دوستی.
خنده ی ان روز منم برای این بود که شما مثل بقیه ی کارمندا با کلّی امید رفتین اتاق رئیس اما به کادون زدین و متوجه شدین این آقا رو با یه مَن عسلم نمیشه خوردش.
لبخند تلخی بر لبانم نقش می بندد و می پرسم: این شرکت چند وقته شروع به کار کرده؟
خانم منشی در جوابم می گوید: پنج، شیش ماه، چطور؟
و من در جوابش می گویم: به سال نکشیده جَم میشه و ما دوباره باید بدویم دنبال کار. کسی که نمی تونه خودشو مدیریت کنه و  دوستی برای خودش انتخاب کنه و نگه داره، نمی تونه مدیریت دیگران رو به عهده بگیره.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">