آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

فَحّاش

پنجشنبه, ۱۸ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۴۰ ق.ظ
عَنْ  سَمَاعَةَ قَالَ: دَخَلْتُ عَلَى  أَبِی عَبْدِ اَللَّهِ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ فَقَالَ لِی مُبْتَدِئاً: یَا  سَمَاعَةُ مَا هَذَا اَلَّذِی کَانَ بَیْنَکَ وَ بَیْنَ جَمَّالِک،َ إِیَّاکَ أَنْ تَکُونَ فَحَّاشاً أَوْ صَخَّاباً أَوْ لَعَّاناً. فَقُلْتُ: وَ اَللَّهِ لَقَدْ کَانَ ذَلِکَ أَنَّهُ ظَلَمَنِی. فَقَالَ: إِنْ کَانَ ظَلَمَکَ لَقَدْ أَرْبَیْتَ عَلَیْهِ، إِنَّ هَذَا لَیْسَ مِنْ فِعَالِی وَ لاَ آمُرُ بِهِ  شِیعَتِی، اِسْتَغْفِرْ رَبَّکَ وَ لاَ تَعُد.ْ قُلْتُ: أَسْتَغْفِرُ اَللَّهَ وَ لاَ أَعُودُ.
الکافی، کتاب الإیمان و الکفر، باب البذاء، ح14
سماعه گفت: نزد امام صادق(علیه السّلام)رفتم و او با من آغاز سخن کرد و فرمود: اى سماعه! این چه جنجالى بود که میان تو و شتردارت پدیدار گشته،مبادا دشنام گو و بد زبان و لعنت فرست باشى. در پاسخ گفتم:به خدا که چنین بوده است(بد زبانی کرده ام)، زیرا که او به من ستم کرد. فرمود: اگر او به تو ستم کرد تو از او جلو افتادی. همانا که این کردار از کردارهاى من نیست و من به شیعیانِ‌ خود دستور نمی دهم که چنین کنند. از پروردگارت آمرزش خواه و بدان باز مگرد. من گفتم:از خدا آمرزش خواهم و بدان بازنگردم.

 


دو دستش را در جیبش کرده بود و شاخه ی گیاه کوچکی که معلوم نبود از کدام چراگاهی آورده بود، گوشه ی لبش گذاشته، بلند بلند آواز می خواند:
«زیرِ آسمونِ این شهر نه غمی دارم نه غصه ای
بی باک و نترس می گردم و می چرخم چون آواره ای
غمگین نباش، لبخند بزن برایم، ای تک درختم
دردا که غمگین شوی، ای نازنینْ عشقِ مستم»


شعری که اوزان شعری را فرسنگ ها جا به جا کرده بود و دست شعر نو و سپید را از پشت بسته.
شعرش به کنار، شر و ور، صدای نکره اش گوش خراش بود و کلِ دفتر را برداشته بود.
بسوزد پدرِ نداشته ی رودربایستی که نمی گذارد از این آزار خلاصی پیدا کنم.
با صدایی بلندتر دوباره خواند:
«زیرِ آسمونِ این شهر نه غمی دارم نه غصه ای
بی باک و نترس می گردم و می چرخم چون آواره ای
غمگین نباش، لبخند بزن برایم، ای تک درختم
دردا که غمگین شوی، ای نازنینْ عشقِ مستم»
کاسه ی صبرم به لب آمد: آهای عشقِ مست! که زانو رو زانو انداختی و دو دستتم کردی تو جیبت و داری علف نشخوار می کنی، نمی دونم این آهنگ کدوم خواننده ی گور به گوریه که تو همین یه تیکه اش رو حفظ کردی، فقط لطفا تمومش کن.
خوشی انگار زده بود زیر دلش که با دهان گشادش رو به من لبخندی زد و گفت: چیه رفیق، دمغی؟ دنیا دو روزه، امروز روزِ خوشیِ ما، فردا روزِ بدبیاری. بذار به خوشی مون برسیم.
مثل کفتاری که شکارش را به شیر باخته است و با غیض دندان قروچه می کند گفتم: آدمِ بی غم، خمیرِ بی مایه اس. روزِ خوشیت روزِ آزار ما نباید باشد که صداتو عینِ الاغ بندازی تو گلوت و آسایش مونو سلب کنی.
جمله ام تمام نشده بود که قهقهه ای زد و صدای الاغ را تقلید کرد و مجددا با صدای بلند خندید: میگما تو همه رو الاغ می بینیا، عیبی ندارد، «کافر همه را به کیش خویش پندارد».
کار می زدی خونم در نمی آمد، دوست داشتم آن لحظه خرخره اش را بجوم بعد با خیال راحت به بقیه ی کارهایم برسم.
نفهم بیشعورِ الاغ، حالیش نیس اینجا دفتر کاره، حتی اگه مشتری نداشته باشه.
.........*****..........

دستش را به علامت اعتراض در هوا تکان داد و همزمان که چشم هایش در آینه ی سمت راننده، ماشین عقبی را دنبال می کرد، داد زد: لعنتی چرا اینقده بوق می زنی؟ هی بوق بوق بوق... کوری مگه؟ نمی بینی ترافیکه، ماشینا قفل شدن تو هم؟
ماشین کناری تویوتا کمری سفید رنگی بود که برای پژو ی زرد جلویی اش بوق زد. چشم غره ای به راننده ی تویوتا رفت و زیر لب فحشی نثار او کرد. انگار که همه ی راننده ها و ماشین ها روی اعصاب او می روند، به هر کدام شان که نگاهی می کرد، فحشی می داد: الاغ، کثافت، بیشعور... .
بعضی فحش ها هم قابلیت نوشتن ندارند، شما هم سعی کنید در ذهن تان زیاد دنبال شان نگردید، چون هر کسی فحشی که به آن خو گرفته و زیاد شنیده یا به زبان آورده و یا در ضمیر ناخودآگاهش خزیده است، همان زودتر از دیگر فحش ها به ذهنش خطور می کند.
چند متر جلوتر راننده ی جوانی که موهایش را دم اسبی بسته بود و تی شرت خاکستری به تن داشت و سوار هاچبک آلبالویی بود، صدای ضبط را بلند کرده و به موسیقی گوش می داد:
«اصلا نمیشه از تو بگذرم؛ من ببخشمت خدا نمیبخشتم!
در به در تو دنبالم بگردیم؛ آخرش فقط بهت میخندمو میرم…
هرچقد دلت میخواد؛ کوچیک شو پیش من!
بازی دیگه واسه من؛ تموم شدس گلم…»
یکهو شروع کرد به قهقهه زدن، خنده ای که عصبی بودنش کاملا آشکار بود: آره نمیشه گذشت از این بدبختی. بخوایم هم نمی تونیم بگذریم، توی هم پیچیدیم و مشکلات مون پیچ در پیچ. آخه حیوون تو این ماشینایی که به هم قفلن چطو میشه گذشت؟ بی همه چیز این آهنگو گذاشته، زیادشم کرده که به دختره تو ماشین بغلی خودی نشون بده. آدمای رو اعصاب همه جا پیدا میشن. حتی بهشتم بری یکی پیدا میشه به اعصابت بر... . «بازی دیگه واسه من تموم شدس» خل و مشنگ این بازی -با دست و چشم های زل زده اش به جلو اشاره کرد- کجاش تموم شده اس؟! هر چی میخوایم و تلاش می کنیم تموم شه بیشتر گیر می کنیم.
من فقط به او نگاه می کردم. هیچوقت نتوانستم بفهمم چرا راحت کنترل خودش را از دست می دهد و عصبانی می شود و بد و بیراه می گوید.
گاه گاهی بعد از اینکه آرام می شد، سعی می کردم دور از ماهان؛ پسرمان، با او کمی صحبت کنم که راحت از کوره در نرود. بعضی وقت ها قبول می کرد که این مشکل را باید به شکلی برطرف کند، اما گاهی هم آرامش نصفه نیمه ای که به دست آورده بود، تبدیل به طوفانی می شد و روی سرم آوار.
ماشین پشت سری مجددا بوق زد. دوباره دستش را در هوا پرتاب کرد و داد زد: حیوون دارم میرم دیگه.
..........*****..........

-ماهان، ماهان، بیا اینجا مامان
لباس های مدرسه را از تنش درنیاورده بود. بی حوصله کنارم روی مبل یک نفره نشست.
- بله مامان
ناظم مدرسه امروز از دست او شاکی بود. می گفت: با همکلاسی اش جر و بحث شان شده بود و ماهان آن پسر را هل داده.
- چرا هلش دادی ماهان؟
- رو اعصابم بود مامان.
این اعصاب خراب انگار که از پدر به پسر به ارث رسیده باشد.
- یعنی چی رو اعصابم بود؟
- مامان! من خسته ام. حال و حوصله هم ندارم. گرسنمم هست، ناهار چی داریم.
یک آن خواستم بگویم: کوفت و زهرمار داریم. دردِ بی درمون بگیری تو و بابای بی اعصابت. خسته شدم از دست شما دوتا. تا کی باید این زندگی کوفتی رو تحمل کنم و دم بر نیارم. شما دوتا روانی، منم دیوونه کردین. مدام فحش باید بشنوم. تا کی باید تحمل کنم.
تمام این حرف ها را چند روزی است که مدام با خودم واگویه می کنم و منتظرم سر فرصتِ مناسب به ماهان و پدرش بگویم و داد بزنم. اما هر دفعه منصرف می شوم و امیدوار که شاید روزی برسد که اول پدر و بعدا پسر با آرامش با دور و اطراف شان برخورد کنند.
- ماکارونی داریم. بابات نیم ساعت دیگه میاد، با هم میخوریم. اگه تو هم خیلی گرسنته لقمه ی نون پنیر جعفری برات بگیرم.
بی حوصله تر از وقتی که آمد بلند شد رفت، بدون آنکه جوابی به پیشنهادم بدهد.
پیش از آنکه ماهان را برای ناهار صدا کنم، دعوای امروزش را برای پدرش تعریف کردم و از او خواستم با پسرش صحبت کند.
سر سفره ی ناهار، ماهان در جواب پدرش گفت: حیوون یه من میگه: چرا مداد تراشتو سر زنگ قبلی ندادی به من؟ آخه کثافت مداد تراش خودمه، چرا باید بدمش به تو؟
یکهو صدای کشیده ای که در گوش پسر خوابانده شد بلند شد: به دیگران حق نداری فحش بدی الاغ.

موافقین ۴ مخالفین ۱ ۹۹/۱۰/۱۸
alef sin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">