آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

پادشاهی کفتار

دوشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۷، ۱۱:۵۷ ب.ظ

(این داستان کوتاه ارزش چاپ ندارد ولی شاید ارزش خواندن داشته باشد)


شغال سر بر آستان کفتار سایید و به پابوسی شتافت و در حالی که از فرط خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، گفت: تمام شد سرورم، تمام شد؛ شیر جنگل بی یال و کوپال گوشه ای افتاده و وقت سورچرانی و خوش گذرانی است، نفس های آخرش را دارد می کشد و کمی دست بجنبانید، ده دوازده درخت آن طرف تر، زیر کهنسال ترین درخت جنگل او را می بینید که آخرین لحظات عمرش را می گذراند و نفسش به خس خس افتاده است. حیف است ای سرور جدید تمام جنگل سرسبز، این صحنه را از دست بدهید و کیفور و سرمست از این پیروزی نشوید.



کفتار در حالی که بالای سنگی ایستاده بود و سعی می کرد سرش را بالا نگه دارد تا سینه ی ستبرش را به سرباز جان برکَفَش؛شغال کوتاه قد قرمز رنگ که خود را چاکر و نوکر می دید نه سرباز، نشان دهد، بادی به غبغب انداخت و صدایش را در حالی که سعی می کرد به چشم هایش حالت غیض و غضب بدهد، کلفت کرد و گفت: پشت سر من بیا، برویم شیرینیِ به ثمر نشستن تمام نقشه هایی که برای زمین زدن این شیر کشیدیم و اجرا کردیم، را مزه مزه کنیم و بچشیم و خوش بگذارنیم که از این به بعد این جنگل به گردش سر انگشت من می چرخد و اداره می شود.

حرف های کفتار که به این جا رسید، شادی و خوشی به زیر پوست شغال دوید و دلش غش و ضعف رفت، اما لحظه ای بعد ناراحتی به سراغ او آمد که چرا ارباب گفت: سر انگشت من و نگفت سر انگشت ما، بالاخره هر سلطانی وزیر اعظمی دارد و هر تاج به سری منشی و دم و دستگاه. در این افکار غوطه ور بود و این ناراحتی داشت تمام شادی زیر پوستش را می تاراند که با نهیب کفتار به خود آمد: در ضمن، من ارباب بودم، برای تو حداقل بودم، پس دیگر نگو ارباب جدید، ملتفت شدی؟!

شغال که اشتهای خوشی اش با ناراحتی پیش امده کور شده بود، کارد می زدی خونش در نمی آمد، اما چشمی گفت و به دنبال کفتار به راه افتاد.

هر دو سرمست بودند؛ کفتار از پیروزی به دست آمده و شغال از رساندن خبرش، که پست به هر آنچه حقیر است رضا می دهد و برای تکه استخوانی خوش رقصی می کند.

دوازده درخت آن طرف تر، زیر درخت بزرگ و پربرگ و همیشه سبز سرو، بدن شیر در حالی که سفید شده بود، از شدت درد می لرزید و این دردباعث شده بود که او بدل از غرش های بلند و ترس آور به آه و ناله کردن بیفتد؛ ناله های سوزناکی که رقت انگیز بود و دل را می سوزاند. شیر از سرسبزی جنگل و درخت های بلند و تناور اطراف خود هیچ چیز جز سراب نمی دید؛ سرابی که سبزی جنگل در آن به رنگ خاکستری در آمده بود. در بین این سراب خاکستری اما سیاهی دید که به نظرش آمد فاصله ای زیادی از او دارد اما این دوری به نظر آمده باعث نشد که درد را در صدایش بیندازد و ناله کند، پس لب فروبست و بدون هیچ آه و ناله ای تحمل کرد و این امر باعث شده بود که لرزش بدنش شدید تر شود و به راحتی به چشم بیاید.

ناگهان صدایی را به وضوح شنید؛ صدایی که همین نزدیکی ها بود و با طعنه می گفت: جناب شیر! ناله هایت را فرو نده، درد که داری، ناله هم داشته باش که دردت کمتر شود.

شیر چشم باز کرد و آن سیاهی را که دور دیده بود، مقابل چشمانش نزدیکتر از آنچه که فکرش را می کرد، دید. به جز آن سیاهی، نقطه ی تاریکِ بزرگی نیز در اطراف بود که مدام دور سیاهی می چرخید و این طرف و آن طرف می شد. چشم تنگ کرد و ته مانده ی رمقش را به چشم هایش بخشید تا بتواند تشخیص بدهد که آن سیاهی کفتار است، اما آن نقطه ی بزرگِ تاریک چیست؟ به فراست دریافت که آن نقطه شغال است که همیشه همانند دمِ جنبانِ سگی ولگرد، به دور کفتار می چرخد.

شیر چشم هایش را بست و جمله ی کفتار را بی جواب گذاشت که «جواب ابلهان خاموشی است».

کفتار به دور شیر چرخی زد و با لبخندی که گوشه ی لبش ماسیده بود گفت: جناب شیر! یال و کوپالت کو؟ شیر بی یال و کوپال نوبر است والا! نه هیبتی، نه صولتی!

پیش از آنکه شیر چشم باز کند و بخواهد جوابی بدهد، شغال خنده ای کرد و گفت: با موهای یالش که دسته دسته و تک تک افتادند، هیبتش قطره قطره ریخت و صولتش ذره ذره آب شد؛ انگار که تمام قدرت شیر ها به موهای یالشان بسته است، همچنان که تعادل گربه ها به موهای سبیل شان است.

شیر سکوت را بیش از این جایز ندانست؛ سکوت در جواب جاهل و ابله، هر که باشد حدی دارد و از حد که بگذرد نشانه ضعف است تا نشانه ی اقتدار و ثبات شخصیت.

شیر چشم باز کرد و دندان قروچه ای کرد. از این کار او شغال پشت سر کفتار پناه گرفت و سر پناه او پایش کمی لرزید ولی تعادل خودش را حفظ کرد. شیر با دیدن این صحنه گفت: اگر هیبت و صولت من به یالم بود، که از دندان به هم ساییدنی چنان ترسی به دلتان راه پیدا نمی کرد و چنین لرزی به تن تان نمی افتاد!! یال و کوپالم را غصه ی نداشتن یکی دو همراه ریخت، همراهی که نقشه های شما را ببیند و باور کند و به دیگران بقبولاند که شما سودای شاهی این جنگل را در سر دارید. همراهی که باور کند و دیگران را به این باور برساند جنگلی که در آن کفتار پادشاه باشد، خرگوش و آهو و کبوتر و جغد و گرگ و مار و پلنگ همه در عذاب اند و راه فراری ندارند مگر آنکه یا یک به یک طعمه شوند و یا آنکه از این جنگل فرار کنند و سر به بیابانی بگذارند که می دانند ابتدایش جنگل است اما نمی دانند آخرش به کجا ختم می شود.

کفتار بلند خندید؛ خنده ای که کش دار شروع شد و تبدیل به قهقهه شد. بعد از قهقهه رو به شیر گفت: آخرین لحظات عمرت هم دست از سخنرانی بر نمی داری و فکر می کنی که هنوزم هم سلطانی هستی که بالای کنده ی درختی ایستاده و همه ی حیوانات به سخنانت با جان و دل گوش می دهند؟ نه جناب شیر،  همان روزها هم که برو و بیایی داشتی،  اکثر حیوانات نگاه شان به تو بود و گوش شان به لب من و امروز که بی یال و کوپال شدی، تنهای تنها هستی و حتی کسی نیست این لحظات آخر کنارت باشد. یادت می آید وقتی همین شغالِ سرخ مویِ جان بر کف را پیش تو فرستادم که به تو هشدار دهد لحظات آخر عمرت نزدیک است و آن لحظه که بیاید جز من کسی بالای سر تو نمی آید. به یاد داری بر سر این شغالِ مادر مرده چنان غرشی کردی که تا چند ساعت بعد از اینکه پیش من آمده بود، لکنت زبان داشت و نمی توانست حرف بزند. اما حالا به حرفم رسیدی و فقط من ماندم و تو و این بدبختِ فلک زده.

حرف های کفتار، شغال را ناراحت و دلگیر کرده بود؛ که این حیوان دُم کوتاهِ مغرور تا دید تخت پادشاهی گرم و نرم برای او آماده است، همچون الاغی که یونجه اش زیاد شده، جفتک می اندازد و دوست و دشمن را از بالا نگاه می کند و همه را چاکرِ تیره روز و نوکر سیاه بخت خود می بیند. تمام این حرف ها و صد البته بدتر و بیشتر از این ها از دل و ذهن شغال گذشت اما راهی به زبانش باز نکرد که فلک زده بی زبان است و جان نثار ساکت و خاموش و خفه.

شیر با پوزخندی که بر لب های لرزانش آورد، گفت: پیش گو هم شده ای کفتار!!! حالا که حرف از پیش گویی شد، های شغال! بگذار آینده ی این جنگل و تو را بگویم. این جنگل کم کم خالی از حیوان می شود، که جایی که کفتار پادشاه باشد، هر حیوانی مرگ و آوارگی را به یک لحظه زندگی در ملک کفتار و زیر سایه ی شوم و نحس او ترجیح می دهد. و تو ای شغالِ نگون بخت که نوکر بی جیره و مواجب این دم کوتاه وحشی شده ای، بدان که روزی می آید که پادشاهت همانطور که چند لحظه ی دیگر به جسم بی جان من می افتد و آن را تکه پاره می کند تا قلبم را به دندان بکشد، روزی که هیچ حیوانی را در این جنگل نبیند تا تکه تکه اش کند، به جان تو می افتد و از تو تکه پوستی را بیشتر باقی نمی گذارد، که کفتار، پادشاه باشد یا غلام سیاه، ذلتی ذاتی دارد و شخصیتی سست که به وقت گرسنگی و دست تنگی و ناچاری به هر آنچه دستش برسد، تکه تکه می کند و به نیش می کشد.

حرف های شیر که تمام شد، شغال به چشم خود دید که کفتار از فرط عصبانیت به جسم بی جان شیر افتاد و تا قلب او را به دندان نکشید، آرام نگرفت.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">