آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستانک» ثبت شده است

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!

 
مالک نگاهی به ابوخالد کرد و گفت: پیرمرد! مشکل پرداختن زکات و نپرداختنش نیست. اصلا زکات صرفا مقداری مال که از مردم بگیری و به مستحقینش برسانی نیست بلکه یک رکن ثروت سیاسی در کنار خمس و خراج است، ثروتی که قدرت را تضمین می کند. فدک را با وجودی که می دانستند حق شان نیست، چنان که تک تک فرزندان خود را می شناسند، از صاحبش به زور گرفتند چون اگر در دست صاحبش که بزرگترین و مهم ترین و وجیه ترین و محبوترین خلق پس از پیامبر است، می ماند، قدرت پیدا می کرد و برای اینها که مقابل شان علَم مخالفت بر افراشته بود خطر بسیار بزرگی ایجاد می کرد. کسانی که در راه اند و می آیند فقط برای دریافت زکات نمی آیند، بیعت گرفتن را هم لازم می دانند و تو بهتر از هر کسی می دانی من بیعت نمی کنم. اما با این وصف، پیشنهادت را می پذیرم و زکات را بین فقرای قبیله تقسیم می کنم که وقتی آمدند و پرسیدند و گفتم: تقسیمش کردم، دروغی نگفته باشم.
بعضی فقرای قبیله که جا به جا بین مردان و زنان دیده می شدند نمی دانستند که خوشحال باشند بابت مالی که قرار است مالکش شوند یا نارحت باشند بابت این اتفاقات. بعضی از آنها در دل آرزو کردند که ای کاش این مال زمانی به دست شان می رسید، بهتر از این زمان و این شرایط.
جوّ حاکم بر قبیله کمی آرام شد و بعضی به این فکر افتادند که بالاخره از جنگ فاصله گرفتیم اما ابومنصور با آن حالت متفکرانه ی سر به زیر انداخته اش و  نگاه های مرموزانه گاه و بیگاهش نظر دیگری انگار در دل داشت.
ابوخالد رو به او کرد و گفت: ها! ابامنصور! حرفی در دل داری؟ به زبان بیاور جوان.
ابومنصور می خواست از جواب دادن طفره برود اما وقتی سنگینی نگاه های دیگران را روی شانه ی خود حس کرد چاره ای ندید جز اینکه جوابی بدهد: حرف خاصی ندارم جز اینکه شیخ فرمودند: اینها دست بردار نیستند تا اینکه بیعت بگیرند.
مالک بی توجه به حرف های ابومنصور رو به غلام خود کرد و گفت: بَکْر! برو اموال جمع آوری شده ی زکات را بیاور که برویم بین فقرا پخش کنیم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۲۱:۲۶
alef sin

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!

 

ابوخالد عصا زنان جلو آمد و کنار مالک بر زمین نشست و به مالک گفت: یا شیخ! ما پیرمردها شاید شجاعت جوانان را نداشته باشیم و آن را گاهی حماقت بدانیم اما همین احتیاط یا به قول جوان ها ترس، باعث شده بیش از آنکه از زور بازوی مان استفاده کنیم، از قدرت ذهن و فکرمان بهره ببریم، البته اگر جوانی جسارت نکند و نگوید: پیرمرد خرفت، فکر هم مگر دارد.
این جمله را گفت و نگاهی به ابومنصور انداخت.
مالک به پیرمرد گفت: ابا خالد! نه همه ی پیرمردها چنان نگاهی به جوانان دارند که تو می گویی و نه همه ی جوانان آنگونه هستند که حرف شان به میان آمد. پیشنهادی داری؟ می شنویم.
ابو خالد در جواب گفت: اگر آمدند بگو من از سوی پیامبر عامل بر زکات بودم و زکات جمع آوری شده را بین فقرای قبیله ام تقسیم کرده ام.
ابوخالد نیم نگاهی به ابومنصور انداخت و نیشخند او را دید که گوشه ی لبش ماسیده بود. حرفش را ادامه داد و به مالک گفت: با این کار نه زکات را به آنها داده ای و نه جنگی صورت می گیرد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۱:۵۷
alef sin

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیج وجه تاریخ!!!

 
مردی بلند بالا با چهره ی سیاه سوخته و شکمی برآمده و ریش هایی سیاه تر از قیر و سبیل تراشیده شده رو به مالک گفت: یا شیخ! من همان شب به تو گفتم: ما برای مشورت به خیمه ی تو آمده ایم، اما تو پیش از آنکه ما حرفی بزنیم تصمیم خود را گرفته بودی و مشورت لازم نداشتی، چرا وقت ما را گرفتی. الآن هم وسط این چادر ها ایستاده ای که بگویی: حرف من یکی است، دوتا نمی شود؟
مالک نگاه خشم آلودی به آن مرد کرد و خواست حرفی به او بزند اما کمی تامل کرد و حرف پدرش را به یاد آورد که پسرم! هنگامی که خشمگین هستی حرفی نزن که حرف تو اگر حق هم باشد باطل جلوه می کند.
پس نگاهی به دلوی که روی لبه ی چاه بود انداخت و دید کمی آب تَه آن مانده است. با دست راست مشتی آب برداشت و صورت خود را شست و همان جایی که ایستاده بود، چهار زانو نشست.
افراد قبیله با چشم هایی مضطرب تمام حرکات او را زیر نظر داشتند و انتظار جوابش را می کشیدند.
مالک بدون آنکه نگاه خود را به جوان بدوزد، با صدایی که گویا از انتهای چاه تنهایی می آمد؛ جایی که هیچ کس حرف او را درک نمی کرد و منطق او را نمی فهمید، گفت: من آن شب گفتم، الآن هم می گویم: من در تمام اموری که به قبیله و شما مربوط است با شما مشورت کرده و میکنم اما در رابطه با اموری که به خدا و رسولش ربط دارد نه به من و شما و این قبیله، مشورتی نمی کنم و تکلیفی که به گردن دارم ادا می کنم.
مرد بلند بالا چند قدمی به سوی مالک برداشت و کنار او به گونه ای که سایه اش روی او بیفتد، ایستاد و گفت: اینکه به جنگ با ما آمده اند به ما و قبیله بی ربط است؟ اینکه می توان تدبیری اندیشید و زکات را به آنها پرداخت کرد و قتل و خونریزی را از این قبیله دور کرد، به ما ربطی ندارد؟
مالک سرش را بلند کرد و به مردی که سرش انگار جای آفتاب نشسته است نگاهی انداخت و با صلابتی که در گفتارش آشکار بود گفت: اینکه می گویید: زکات را به کسی که نباید، تحویل بدهم، به شما و قبیله ربطی ندارد.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۰۸:۱۰
alef sin

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیج وجه تاریخ!!!

 
روزی که از مراسم تدفین پیامبر برگشتیم، همان روزی که قبل از آن تمام مردان مسلمان جز علی و عده ای جسد پیامبر را رها کردند و برای خود مالکِ الرقاب و خلیفه تعیین کردند، در همین خیمه ی من به بحث نشستیم و من یک کلام گفتم: با این خلیفه بیعت نمی کنم. او چگونه خلیفه و جانشینی است که آن کس که باید او را تعیین کند، بر مسند خلافت ننشانْد. رو به خودِ تو ای ابامنصور! که می گفتی: مسلمانان با او بیعت کردند، ما هم همرنگ جماعت مسلمان بشویم گفتم: بزرگِ مسلمانان؛ علی بیعت نکرده است. به تو گفتم: اگر تمام مسلمانان به سمتی بروند، علی اگر در بین شان نباشد من به آن سمتی که آنان رفته اند نمی روم. ای مردان قبیله! ای جوانان! ای پیران! آیا همان شب من برای شما نگفتم که پیامبر، پسر عمو و داماد و برادر خود که او را از خود دانسته بود و خود را از او و او را نسبت به خود همچون هارون برای موسی معرفی کرده بود و به کسانی که کینه ی علی را به دل داشتند گفت: از علی چه می خواهید؟ از علی چه می خواهید؟ او پس از من سرپرست شما است،پس از اولین و آخرین سفر حج خود، در وادی ای در کنار چشمه ای به نام غدیر خم  خطبه ای  خواند و علی را به عنوان سرپرست هر کسی معرفی کرد که خود سرپرست او است؟ آیا اینها را نگفتم؟
مردان سر خود را به نشانه ی تایید تکان دادند.
مالک در ادامه گفت: پس من زکات را فقط به سرپرست مومنان می دهم.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۰۸:۰۰
alef sin

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!

 

جوانک سیاه پوست که بَکر نام دارد و غلام مالک است خود را به ارباب خویش می رساند و با تنی سخت عرق کرده و نفس زنان می گوید: ارباب! ارباب! دارند می آیند. من صدای سم اسبان زیادی شنیدم. دارند می آیند.
با شنیدن این خبر ولوله ای در قبیله می افتد، زنان نگرانی خود را فریاد می زنند و اشکِ ترس از چشم سرازیر می کنند. کودکان از گریه های مادران ردّ ترس از مرگ و آینده ای نامعلوم را خواندند و به رنگ آن درآمدند و جیغ شکنان و فریاد زنان خود را در آغوش مادر خود انداختند.
مالک که به دیواره ی چاه تکیه داده بود، با شنیدن خبر سر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت.
جوانی به او نزدیک شد و گفت: به چه فکر می کنی، شیخ؟! چرا زکات را به آنها نمی دهی و خود و ما را از این رنج کشنده و عذابِ انتظارِ مرگی که خود خریدار آن هستیم رها نمی کنی؟
مالک رو به جوان گفت: ابا منصور! تو از جنگ، ترس به دل داری که از همین الآن خود را مرده می بینی.
چشم های ابو منصور از این سخن دردناکِ مالک بیرون زد و در حالی که رگ های گردنش متورم شده بود و با دست روی آن می زد به او گفت: شیخ مالک! تو مالکِ این گردن، شمشیرت را بیرون بیاور و آن را بزن، مرد نیستم اگر اعتراضی کنم. من از مرگ می ترسم؟ من از مرگ مــی تــرســـــم؟ من اگر از مرگ می ترسیدم هنگامی که قبیله ی بنی صریف به قبیله ی ما حمله کرد و خواست هر آنچه داریم با خود ببرد و مردان را بکشد و زنان را به کنیزی ببرد، شمشیر به دست نمی گرفتم و فرار می کردم، اما نکردم، فرار نکردم شیـــــخ.
مالک همچنان آرامش خود را حفظ کرده بود و به جوان گفت: پس حرف از عذابِ انتظارِ مرگ به زبان نیاور مَرد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۸ ، ۰۷:۵۸
alef sin
 

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!

عصر هنگامِ روزِ جمعه ای، مالک در خیمه ی بزرگ خود نشسته بود که ابوخالد مسن ترین فرد قبیله با ریش بلند سفید و ابروانی پرپشت که خبر از عمر زیاد او می داد و گاه گاهی خاطراتی از پدربزرگ شیخ برایش تعریف می کرد، بر او وارد شد.  رو به مالک گفت: یا شیخ! من می دانم تو چرا اضطراب داری، اما نگرانی تو بی مورد است چون مرگ حق است، از آن دست حق هایی که قطعا به آدمی می دهند و لازم نیست دنبال گرفتنش برود. پیامبران پیشین از این دنیا چشم بستند و آخرین شان به آنها ملحق می شود. هر پیامبری جانشینی دارد و این پیامبر نیز جانشین خود را تعیین کرده است و پس از او راهش را ادامه می دهد.
مالک رو به پیرمرد کرد و گفت: یا ابا خالد! تو مردی هستی که زیاد عمر کرده ای اما دنیا دیده نیستی و آنگونه که من با سفر و رفتن به این طرف و آن طرف تجربه کسب کرده ام، تجربه ای نداری. تو فکر می کنی این مردم با همان جانشین بیعت کنند؟
پیرمرد گفت: چرا که نه؟! عرب است و بیعتش، سرش برود عهد و قولش نمی رود. عرب به وفای به عهد شهره ی آفاق است.
مالک در جواب او گفت: ای پیرمرد! تو بهتر می دانی که این شهرت را مدیون بزرگان و کریمان عرب هستیم و همه ی عرب ها چنین خصلتی ندارند، به خصوص که پای مصالح و منافع در میان باشد. آیا نشنیده ای که در زمان جاهلیت از میان ما کسانی بودند که بت های خرمایی خود را به هنگام گرسنگی خورده اند؟ چه عهدی بالاتر از عهد بندگی؟ آیا نشنیده ای که برادری از برادر خود قول شرف می گیرد که بعد از مرگ من با همسرم ازدواج نکن و بعد از آنکه می میرد قول و شرفش را زیر پا لگد می کند و با زن برادرش هم خواب می شود؟
یا ابا خالد! برای من خبر آوردند که دیروز؛ پنج شنبه پیامبر درخواست می کنند که برای من قلم و کاغذی بیاورید تا برای تان چیزی بنویسم که گمراه نشوید. دستور می دهد اما یکی از میان جمع می گوید: درد بر او غلبه کرده است، هذیان می گوید.
پیش از آن فرمان می دهد که لشکری را فراهم کنند تا به جنگ رومیان بروند و به همه دستور می دهند تا در اردوی لشکر حاضر شوند و به جنگ بروند، اما عده ای از این دستور سرپیچی می کنند و به لشکر نمی پیوندند.
یا اباخالد طوفانی در راه است، طوفانی از فتنه ها که بهشت و جهنم مردم را رقم می زند.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۸ ، ۱۰:۰۷
alef sin

(این شبهِ داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!)

 
جوانکی سیاه پوست گوش بر زمین خوابانده، با چشم هایی بسته انگار صدای هسته ی مرکزی زمین را می جوید. ناگهان چشم باز می کند و به سرعت بلند می شود و پا تند می کند. آنقدر سریع می دود که آهویی به هنگام فرار از یوزپلنگ.
وسط سیاه چادرهای قبیله که دور تا دور نصب شده اند، کنارِ چاهِ آب، مردان به دورِ مالک؛ شیخ و بزرگ خود جمع شده اند و انتظار می کشند. زنان و بچه ها هر کدام کنار خیمه ی خود نشسته و یا ایستاده به تماشای مردان.
از وقتی که پیامبرشان که به واسطه ی او از بند بت های چوبی و سنگی و خرمایی رها شده بودند، از دار دنیا رخت بست و مالک تصمیم گرفته بود با جانشینی که او تعیین کرده بود بیعت کند و پیوند بخورد نه جانشینی که مردم انتخاب کرده بودند، همهمه ای در قبیله راه افتاده و اضطراب تک تک افراد قبلیه را از زن و مرد در برگرفته بود.
هنگامی که مالک و افراد قبیله اش خبردار شدند وضع پیامبر وخیم شده است، همگی ناراحت و نالان شدند، چرا که بعضی از آنها از جمله شیخ قبیله در اولین و آخرین سفر حج با ایشان بودند و شنیدند که فرمود: نزدیک است مرا فراخوانند و اجابت کنم. و این یعنی وقت چشم بستن و رهایی از بند و زندان دنیا رسیده است.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۰:۱۶
alef sin

وَ قَالَ ( علیه السلام ) : أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اکْتِسَابِ الْإِخْوَانِ وَ أَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَیَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ.
امام علیه السلام فرموده است: ناتوانترین مردم کسی است که از دوستیابی ناتوان باشد، و ناتوانتر او کسی است که از دست بدهد دوستی از یاران را که به دست آورده (زیرا دوست یافتن آسان تر است از نگاهداشتن او). 

​​(نهج البلاغه، حکمت 11)


- شما با توجه به رشته ی تحصیلی تون و رزومه ای که دارید و همینطور توانایی هایی که در این مصاحبه در ارتباط گرفتن با ما، از خودتون نشون دادید به عنوان کارمند روابط عمومی در این شرکت پذیرفته شدید. طی یکی، دو روز آینده مدارک تون رو تکمیل کنید و بعد از ان کارتون رو شروع کنید، موفق باشید.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۸ ، ۰۱:۱۸
alef sin

قال الحسین علیه السلام:
ایّاک و ظلم من لا یجد علیک ناصراً الّا اللّه عزّ و جلّ.
از ستم کردن بر کسی که جز خداوند بزرگ مددکاری ندارد پرهیز کن.

(مصباح الهدی ، چهل حدیث از امام حسین علیه السلام ، حدیث 11)

پدرش ازدواج مجدد کرده بود. شب عروسیِ پدرش خیلی خوشحال بود، می گفت: او مثل اکثر مردها که دوست دارند اجتماع کوچکی را رهبری کنند، دلش می خواهد خانواده ای داشته باشد و بر آن ریاست کند. تا الآن خانواده داشت و رئیسش بود اما بعد از مرگ مادرم، این تشکیلات قاعده ی اصلی اش از بین رفته و پا در هوا معلق است، اما امشب این اجتماع کوچک کامل می شود و پدر بر آن که متشکل از سه دختر و یک زن است ریاست می کند. خوشحال هستم که جمع مان کامل می شود و من به احترام پدرم و به عشق او به این همسر جدیدش می گویم: مادر، هر چند جز مادرم هیچ کسی شایستگی این را ندارد که من به او مادر بگویم.

 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۸ ، ۰۱:۴۸
alef sin

قال الحسین علیه السلام:
مَوتٌ فی عزٍّ خَیْرٌ مِنْ حیاةٍ فی ذُلٍّ
مرگ با عزّت از زندگی در ذلّت برتر است.

ثروتمندان معمولا برای خانه های خود کارگرانی را برای تمیز کردن خانه و آشپزی و در یک کلام خانه داری به کار می گیرند. من هم در یکی از این خانه ها کار می کنم؛ خانه ای بزرگ و با صفا در شمال شهر. وارد حیاط خانه که می شوی، سمت راست، باغچه ای است که از دم در ورودی شروع می شود و تا ورودی خانه ادامه دارد و انواع گل نسترن در آن کاشته شده است؛سفید، صورتی، زرد. به فاصله ی دو ماشین سواری پهنِ خارجی؛ از این ماشین هایی که صاحبخانه دارد و نمی دانم اسم شان چیست، همین ماشین هایی که از پژو و سمند کمی عریض تر اند، سمت چپ، باغچه ی دیگری وجود دارد که انواع گل ارکیده و محمدی و گل هایی که نمی شناسم وجود دارند. مسیر ماشین رو هم سقفی از پیچک دارد که مانع رسیدن نور آفتاب به زمین می شود. همیشه که از خانه ام که جنوب شهر و در محله ای تقریبا فقیر نشین است بیرون می آیم، این سوال ذهنم را درگیر می کند که چرا در این کشور همیشه شمال شهر منطقه ی اعیان نشین است؟ و آیا در کشورهای دیگر مثلا کشورهای اروپایی هم ثروتمندان، شمال شهرها زندگی می کنند؟ اما جوابی ندارم که به این سوال ها بدهم و با خودم می گویم: کاش کسی بود که جواب سوال های منِ بی سوادِ از همه جا بی خبر را بدهد. 

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۸ ، ۱۸:۰۴
alef sin