آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

۱۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

شبه داستان زکات خونین در سه فصل و به صورت فایل PDF

فصل اول این شبه داستان در هفت قسمت تقدیم شد.

دو فصل دیگر به فصل اول اضافه شده است.

دریافت

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۴۷
alef sin

 عن علیّ‌[علیه السّلام]قال: سمعت النّبیّ‌ صلّى اللّه علیه [وآله] یقول: إذا کان یوم القیامة، نادى مناد من وراء الحجب:«یا أهل الجمع غضّوا أبصارکم عن فاطمة بنت محمّد حتّى تمرّ».
المصدر: فضائل فاطمة الزهراء، الحاکم النیسابوری، صص 38-39، ح 4

امام علیّ علیه السلام فرمود: شنیدم پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله را که می فرمود: هنگامی که روز قیامت شود، منادی از پشت حجاب ها ندا دهد: ای جماعت چشم فرو بندید از فاطمه دختر محمّد صلّی اللّه علیه و آله تا آنکه بگذرد.

چند نکته:
1- مولف منبع فوق ابو عبداللّه محمّد بن عبداللّه حاکم نیشابوری، یکی از علمای برجسته اهل تسنن است که در حدیث و علوم مرتبط با آن به مرتبه ای رسیده است که به او لقب حاکم داده اند که یکی از القاب والا در علوم حدیث است.
معروف ترین تألیف او «المستدرک علی الصحیحین» است که در آن روایاتی را که بر اساس شرط های صحت حدیث نزد محمد بن اسماعیل بخاری و مسلم بن حجاج قشیری، صاحبان مهم ترین کتب روایی اهل تسنن، صحیح اند، ذکر کرده است. از جمله احادیث مذکور در المستدرک دو حدیث مهم «طیر مشوی» و «مدینة العلم» است که بر اساس این دو حدیث او را متهم به تشیع و رافضی بودن، کردند.

کتاب «فضائل فاطمة الزهراء» سلام اللّه علیها را «علیّ رضا بن عبداللّه بن علیّ رضا»، یکی از سلفی ها(وهابی ها) تحقیق کرده است که ناصبی بودن آنها به معنای انکار فضایل اهل بیت علیهم السلام، برای هر کسی که با این مذهب آشنایی دارد، کاملا آشکار و واضح است.
محقق کتاب احادیثی را از جمله حدیث فوق تضعیف می کند، لکن تضعیفات این افراد که متاسفانه کتاب های زیادی را تحقیق کرده اند قابل اعتماد و اعتنا نیست، چرا که حب و بغض در آن به شدت دخیل است.
یک نمونه از تضعیفات بی حساب و کتاب آن است که ذیل روایت 59 صفحه 63، عبارتی را از شمس الدین ذهبی نقل می کند که «اسماعیل و شیخه و عاصم ضعّفوا، و الحدیث منکر من القول یشهد القلب به»! (اسماعیل و شیخ او و عاصم(سه راوی مذکور در سند حدیث) تضعیف شدند و حدیث، سخن منکَری است که قلب به (منکر بودنش) شهادت می دهد).
و محقق این عبارت را تایید می کند.
این حرف ذهبی -که بعضا ذیل احادیث فضیلت دیده می شود- حداقل دو سوال را در ذهن بر می انگیزد:
الف- بر فرض که این سه راوی ضعیف باشند، حدیث جعلی نمی شود چرا که وضع و جعل ملاک های خاص خودش را دارد، و کدام یک از این ملاک ها اینجا وجود دارد؟
این راویان نهایتا ضعیف اند نه جاعل.
ب- اینکه قلب شهادت می دهد، مگر قلب ملاک است در تضعیف و تصحیح؟ قلبی که بنا دارد فضایل اهل بیت علیهم السلام را انکار کند، شهادتش در مورد فضایل کجا اعتبار دارد؟ چرا قلب ذهبی و امثال او فقط در مورد احادیث فضائل به تکاپو می افتد که شهادت بدهد؟ اگر این دسته می گفتند: عقاید و باورهای مان چنین شهادت می دهد، باور پذیرتر بود.

علاوه بر این کتاب، این روایت در کتاب های دیگر اهل تسنن از جمله فضائل الصحابة احمد بن حنبل، المستدرک علی الصحیحین حاکم نیشابوری، المعجم الأوسط و المعجم الکبیر طبرانی، دلائل النبوة و فضائل الخلفاء الاربعة و غیرهم، و معرفة الصحابة ابو نعیم اصفهانی و الشریعة آجری و غیره آمده است.( به این لینک مراجعه شود  https://b2n.ir/absarakom ).
ای کاش کسی یا کسانی پیدا شوند که در برابر کاری که وهابی ها با میراث روایی اسلام می کنند و بر اساس امیال خود به تصحیح و تضعیف روایات می پردازند، به تحقیق کتاب های روایی با قلمی عالمانه و محققانه و به دور از تعصب اقدام کنند تا بیش از این شاهد از بین رفتن این میراث گرانبها نشویم.

 

 

2- شبیه متن این حدیث در مجامع روایی شیعه نیز ذکر شده است که از آن جمله می توان به کتاب امالی شیخ صدوق ج1، ص 69- 70، ح 36 و کتاب عیون أخبار الرضا علیه السلام ج 2، ص 32-33، ح 55 اشاره کرد.

3- دستور از پشت حجاب ها و سرا پرده بی شک دلیل بر عظمت و بزرگی حضرت زهرا سلام اللّه علیها است، که هر چشم پاک و ناپاکی به ایشان نیفتد.

4- از این روایت نیز می توان استفاده کرد که دستور به مومنین و مومنات مبنی بر فرو بستن چشم ها در برابر همدیگر، علاوه بر اینکه موجب آرامش روانی جامعه است، برای تعظیم و بزرگ شمردن آنها نیز می باشد.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۵۷
alef sin
نفرت ناشی از رنگ پوست زندگی سیاهان را فروتر از زندگی سفید پوستان قرار داده و انسان سیاه، که عکس العملش در قبال آرزوهایش شبیه سفید پوستان بود، می جنگید تا آگاهی از این تفاوت را در قلبش به خاک بسپارد چون این آگاهی سبب وحشت و تنهایی او می شد.
انسان سیاه که مورد نفرت سفید پوستان و منفور فرهنگی بود که خود جزء حیاتی آن به شمار می آمد، کم کم خودش هم از چیزی از درون خودش که مورد نفرت بقیه بود، متنفر شد ولی غرورش او را وا می داشت این نفرت از خود را پنهان کند چون نمی خواست سفید پوستان بدانند که آنچنان مغلوب آنها شده است که تمام زندگی اش  تابع تلقی آنها از او است. ولی در حین اختفای این نفرت از خود، به ناچار نمی توانست از آنهایی که چنین نفرت از خودی را در او برانگیخته بودند متنفر نباشد. بنابراین همه ی ساعات روزش را مصروف جنگ با خود می کرد، قسمت عمده ی نیرویش را صرف مهار کردن احساسات عنان گسیخته اش می کرد؛ احساساتی که نمی خواست در وجودش باشند ولی کاری از او ساخته نبود.
انسان سیاه که در پشت سد نفرت دیگران مانده و به احساسات خود دل مشغول بود، مدام با واقعیت ستیزه می کرد. او ناتوان شده بود، کمتر قادر بود جهان عینی را ببیند و درباره اش قضاوت کند. و وقتی به این مرحله رسید، سفید پوستان نگاهش می کردند و می خندیدند و می گفتند: نگاه کن، نگفتم همه ی کاکا سیاه ها همه شان همینطور اند؟
برای اینکه گره کور این احساسات سرکوب شده را بگشایم، بخش خالی قایق شخصیتم را با رؤیاهای جاه طلبانه انباشتم تا مانع واژگون شدن آن به دریای بی خبری بشوم.
من هم مثل همه ی آمریکائیان رؤیای اشتغال به حرفه ای و پول در آوردن را در سر می پروراندم، رؤیای کار برای شرکتی که به من اجازه ی پیشرفت بدهد تا آنکه به مقام مهمی ارتقا بیابم. حتی رؤیای تشکیل گروه های مخفی سیاهان که با همه ی سفید پوست ها بجنگند... و اگر سیاه پوستان موافق تشکیلاتی اینچنین نمی بودند، بالاجبار با خود آنها مبارزه می کردم.
و باز هم کار به نفرت از خود ختم شد، ولی این نفرت دیگر نفرتی بود که متوجه بیرون از خودم، یعنی سیاه پوستان دیگر بود.
با این همه با آن بخش از مغزم که ساخته ی دست سفید پوستان بود، می فهمیدم که هیچ یک از رؤهایم به واقعیت نمی پیوندند. بعد از خودم متنفر می شدم که اجازه داده ام ذهنم به چیزهای دست نیافتنی مشغول شود. باز روز از نو، روزی از نو.
کم کم در اعماق ذهنم دستگاهی تعبیه کردم تا سد راه تمام رؤیاها و آرزوهایی شود که خیابان ها، روزنامه ها و فیلم های شیکاگو در من بر می انگیختند. داشتم دوران کودکی دومی را می گذراندم؛ محدودیت امکانات از نو بر من آشکار شده بود. چه رؤیاهایی می توانستم در سر بپرورانم که در آن احتمال تحقق باشد؟ هیچ چیزی به ذهنم نمی رسید و به تدریج، دقیقا بر همان هیچ، همان حس دائم خواستن بدون داشتن، منفور بودن بدون دلیل بود که ذهنم متکی شد. داشتم به ابهام در می یافتم که زندگی برای یک سیاه پوست در آمریکا چه معنایی دارد، نه در قالب وقایع بیرونی، لینچ کردن، جیم کروییسم و خشونت های بی پایان، بلکه در لباس احساسات به چهار میخ کشیده شده، درد روحی.
دریافتم که زندگی سیاهان از آنجا که به رنجی که می برند آگاه نیستند، سرزمینی بی حاصل است و تنها معدودی از سیاهان[که] معنای زندگی شان را می دانند، می توانند سرگذشت شان را بیان کنند.

عطش آمریکایی، ص 33-35
ریچارد رایت
مترجم: فرزانه طاهری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۲۳:۵۹
alef sin

(این نوشته پریشان گویی بیش نیست...)

 

- این آتش را خاموش کنید.
این جمله را آهسته و با خونسردی کامل گفت.
تا پیش از این همه دور آتش نشسته بودند، خود را گرم، سیخ وافور را داغ کرده و چایِ تلخ و سیاه قوری را گرم نگه داشته بودند و به واسطه ی آتش از نئشگی در آمده، به خلسه و سپس نشاط رسیده بودند.
پس از این دیگری نیازی به آتش نبود و باید خاموش می شد.
یکی مانده ی چایی تهِ استکانش را ریخت، دیگری خاکستر دور و اطراف زغال های گداخته را و سومی با آن دندان های زردش، از فرط زیاده روی در کشیدن وافور برای این دو دست می زد و می خندید.
آتش اما کم کم راهی به زغال های زیرین پیدا کرد و در آنجا برای خود لانه ای برگزید که نه چای سیاه خفه اش کند و نه خاکستر، خاکش.
آن سه نفر به گمان اینکه کارشان را خوب انجام داده اند، هر کدام سر جای خود روی کمر، طاق باز ولو شدند و چون خرس به خواب زمستانی رفتند و خرناسه می کشیدند.
آتش اما در فکر شعله ور شدن بود، در فکرِ بزرگ تر و بزرگ تر شدن، ولی راهی پیدا نمی کرد مگر اینکه از بیرون کمکی برسد.
پس تلاش کرد که همانطور که خود را زیر زغال ها پنهان کرده بود، راهی به بالا پیدا کند و سر بر آورد اما همه جا را خاکستر فرا گرفته بود. مشکل از این هم بدتر شد وقتی که وسعت خود را در حال کم شدن دید؛ زغال های گداخته کم کم سرد می شدند، خاکستر می شدند و دست دراز می کردند تا او را دفن کنند.
از هر شش جهت خود را در محاصره می دید و تنها امیدش پشت خاکسترهای بالایی بود، پس باید دل را به دریا بزند و پیش از آنکه خاموشی به سراغش بیاید تلاش خود را بکند.
با دقت نگاه کرد، نور ضعیفی را دید، به سمت آن حرکت کرد، دست خود را از سوراخ بیرون برد، جریان هوا را روی آن حس کرد و انگشتانش را کمی تکان داد.
تکه کاغذی گوشه ی منقل که نیمی از آن سوخته و خاکستر شده بود و گوشه راستش عدد 40 و در مقابل گوشه ی چپ عبارت «چهل و یک سال زندگی» دیده می شد، تا دست آتش را دید، کمی تقلا کرد تا از دست خاکستر فرار کند و به سمت او برود. با نفس هایی که به سختی می آمدند و می رفتند و تنی سیاه از زغال های سرد شده ای که دست و پای او را می خواستند ببندند، خود را به آتش رساند و دست در دست او گذاشت و آتش گرفت و به آن نیرو بخشید و زغال های خاموش را روشن کرد و دوباره کل منقل گر گرفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۰۲:۴۶
alef sin

آن سال یعنی سال 1868 ، سال تأسیس راف و پسران بود. ساموئل و ترینا با هم ازدواج کردند و ساموئل صاحب یک آزمایشگاه مجهز و چند حیوان کوچک و بزرگ شد. او گیاهان مختلف را نیز مورد آزمایش قرار داد و از عصاره ی آنها نیز استفاده کرد. بیماران گتو به او مراجعه می کردند و برای هر مریضی که داشتند دارویی از او می خریدند. شهرت ساموئل عالمگیر شد. کسانی که پول پرداخت دارو را نداشتند از پرداخت پول معاف بودند. ساموئل به ترینا می گفت: اشکال ندارد مهمان ما است. دارو برای شفا است نه پول درآوردن.
کار ساموئل بالا گرفت. وقت آن رسیده بود که به ترینا بگوید: حالا می توانیم یک مغازه ی کوچک برای خودمان باز کنیم.
باز کردن مغازه یک موفقیت چشم گیر بود. کسانی که روز اول از کمک به ساموئل سر باز زده بودند اکنون نزد او می آمدند.
- ما با تو شریک خواهیم شد. می توانیم فروشگاه را به صورت زنجیره ای در بیاوریم.
ساموئل با ترینا مشورت کرد: من همیشه از شریک می ترسم. این شغل مال ما است. آنها با شریک شدن شان در شغل مان، در زندگی ما شریک خواهند شد.
و هر دو با این نظر موافقت کردند.
همانطور که تجارت آنها رشد می کرد و تعداد مغازه ها زیادتر می شد، تعداد متقاضیان شریک شدن با ساموئل نیز زیادتر می شد و او همه ی آنها را رد می کرد. وقتی پدر زنش علت را پرسید او جواب داد:
هیچ وقت یک روباه را اگر چه با تو دوست باشد به داخل مرغدانی راه نده، چرا که بالاخره روزی گرسنه خواهد شد.

خط خون، 87-88
سیدنی شِلدان
مترجم: امیر منوچهری پور

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۵۲
alef sin

 

... وَخُلِقَ الْإِنسَانُ ضَعِیفًا
... ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. [سورة النساء/28]

- ها! کرک و پرِ تمام درخت ها می ریزد از سرمای نیمه جان پاییز و تسلیم نسیمِ کمی خنک آن می شوند و لباس خود را در برابر او به نشانه ی مرد نبودن شان می کَنند، اما من، و تنها من و فقط من، در برابر باد و باران و برف و کولاک می ایستم و همیشه برقرار و سبز می مانم و ضرب المثل می شوم که فلانی چون سرو سبز و تناور است در برابر تمام مشکلات.
کودکی که این سخن را شنیده بود و به چشم، جملات و تاریخ های نوشته شده بر درختان پارک را دیده بود، با میخی در دست بر روی سرو نوشت:
این از باد نمی ترسد،
از باران نمی هراسد،
از برف بر خود نمی لرزد،
از کولاک رعشه بر اندامش نمی افتد،
اما از تیزی نوک میخی خون گریه می کند و به خود می پیچد.
امضا: فری، یک دهه هشتادی
12/ 05/ 1397

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۵۹
alef sin

وَ قَالَ (علیه السلام):
الْغِنَى فِی الْغُرْبَةِ وَطَنٌ وَ الْفَقْرُ فِی الْوَطَنِ غُرْبَةٌ.
و درود خدا بر او، فرمود:
ثروتمندى در غربت، چون در وطن بودن، و تهیدستى در وطن، غربت است.

نهج البلاغه(ترجمه دشتی)، حکمت 56

-زن! یک استکان چایی بده دست ما.
صدای فریدون است که تا طبقه ی بالا تند و تیز و بی اجازه می آید و پشت بندش بوی سیگاری است که قافیه را به صدا باخته است و نفس نفس زنان وارد اتاق می شود. حتمی لباس همیشگی اش را پوشیده: پیراهن سیاه آستین بلندِ گشاد با رگه های سفیدِ عرق بدنش و شلوار سفیدِ دم پا گشاد با گُله به گُله لکه های رنگارنگ روی آن.
از اتاق می زنم بیرون پیش از آنکه دود سیگار دو دستش را بیندازد روی گردنم و محکم فشارم دهد و خفه ام کند.
به حیاط خانه که می رسم سلامی به فریدون می دهم که لبِ پنجره نشسته است و چایی را هورت می کشد.
او سری تکان می دهد و رو به همسرش می گوید:
ببینم زن! چه خبر؟ امروز کسی سراغ ما را نگرفت؟
صدای همسرش همیشه پاورچین پاورچین و آرام، درِ گوشم را می زند و گاهی مجبورم کمی بیشتر دقت کنم تا صدایش را بشنوم، اما این دفعه انگار که کمال همنشین در او اثر کرده باشد، با صدایی به بلندی صدای شوهرش گفت:
آخر مرد! چه کسی سر قبر تو قرار است فاتحه بخواند که حالا بخواهد در خانه ات را بکوبد؟! کلون این خانه را جز منیژه و شهلا برای غیبت و دوست های گور به گوریِ این پسرِ دانشجو برای درس، کسی نمی زند.
جمله ی آخری را سعی کرد آرام بگوید اما طوفان به پاشده از رگبار کلماتش مهلت کم کردن صدایش را نداد. فریدون حتما لبخندِ بی خیالی و شانه بالا انداختنم را دید و در جواب همسرش می گوید:
راست می گویی زن! ما گور نداریم که کفن داشته باشیم و الا این همه عمو و عمه و خاله و دایی و جک و جانورهایی از طایفه ی خودمان در شهر هستند که خبری از ما نمی گیرند. خدا کند فردا اگر مُردیم جنازه مان روی زمین نماند.
من بلند شدم بروم اتاق که فریدون داد زد:
های پسر! تو امروز و فردا می روی شهر خودت اما مدیون من هستی که تا قبل از آن روز اگر من مردم جنازه ام را روی زمین بگذاری.
به او گفتم: ان شاءالله عمر طولانی داشته باشید آقا فریدون.
-پسر! مرگ، دوای درد است وقتی غربتِ نداری به جانت می افتد.
انگار دست های زمخت و ناخن های تیز و بلندِ دود سیگار بهتر از تلخیِ زهرِ مکالمه ی فریدون و همسرش است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۵۵
alef sin

وَ قَالَ (علیه السلام):
الدُّنْیَا دَارُ مَمَرٍّ لَا دَارُ مَقَرٍّ وَ النَّاسُ فِیهَا رَجُلَانِ رَجُلٌ بَاعَ فِیهَا نَفْسَهُ فَأَوْبَقَهَا وَ رَجُلٌ ابْتَاعَ نَفْسَهُ فَأَعْتَقَهَا.
و درود خدا بر او، فرمود:
دنیا گذرگاه عبور است، نه جاى ماندن، و مردم در آن دو دسته اند: یکى آن که خود را فروخت و به تباهى کشاند، و دیگرى آن که خود را خرید و آزاد کرد. 

نهج البلاغه(ترجمه دشتی)، حکمت133


- گوسفندی داشتم لاغر مردنی، وزنش خیلی بخواهد بشود پنج کیلو، روی دستم مانده بود و باید یک طوری آبش می کردم. چاره ای نداشتم جز اینکه بستمش به علوفه و آب. دو-سه روز فقط می خورد و می خوابید. آخرش هم قربان خدا بشوم یک آدم ساده لوحی آمد و گوسفندی برای عقیقه ی بچه اش خواست. من هم با چرب زبانی تمام و چپاندن چند دروغ مصلحتی بین واقعیت هایِ خوبیِ عقیقه کردن و مهمانی دادن، گوسفند را غالب این بدبخت کردم، رفت پیِ کارش.
جمله ی آخری را با چند شکلک و خنده ای که باعث خنداندن جمع شد گفت. هنگام خندیدنش سبیل کوتاهِ کم پشت و ته ریش و اندام لاغرش توجهم را جلب کرد، اما او انگار برداشت دیگری از نگاهم کرد. رو به من گفت:
دایی! ناراحت نشی ها!! کار ما طوری هستش که دروغ نگویی کار پیش نمی رود، ما بندِ کارمان هستیم و کارمان بندِ دروغ.
من با لبخندی ماسیده بر لبم گفتم: بله! از بند است که آدمی بنده می شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۸ ، ۱۴:۰۸
alef sin

وَ قَالَ (علیه السلام): ضَعْ فَخْرَکَ وَ احْطُطْ کِبْرَکَ وَ اذْکُرْ قَبْرَکَ.
و درود خدا بر او، فرمود: فخر فروشى را کنار بگذار، تکبّر و خود بزرگ بینى را رها کن، به یاد مرگ باش.
نهج البلاغه (ترجمه دشتی)، حکمت398

روی برانکارد خوابیده بودم و مثل نوزادِ تازه به دنیا آمده قنداقم کرده بودند، با این تفاوت که صورتم را هم پوشانده بودند و سر و ته پارچه را شکلات پیچ.
زیرِ برانکارد هیچ کس نبود، روی هوا معلق بود و آرام آرام حرکت می کرد. با اینکه سر و ته جسدم معلوم نبود اما احساس کردم با سر داخل چاله ای که تهِ آن تنگ تر از سرش است و به عمق نصفِ قدِ یک انسان معمولی، می شوم. ناگهان صدایی از درون چاله شنیدم که می گفت:
به خانه ات خوش آمدی فرامرز.
صدا منعکس می شد؛ هر بار کلمه ای از جمله کم و با ریتمی کندتر و کلفت تر:
خانه ات خوش آمدی فرامرز.
خوش آمدی فرامرز.
فرامرز.
بیلی را دیدم که روی من خاک می ریزد، کم کم اینجا تاریک می شود، تاریک تر از لحظه ی قبل و یک آن همه جا ساکت شد، ساکت و تاریک، آنقدر که سفیدی پارچه، را نمی دیدم.
داشتم خفه می شدم که دستی مچ دستم را گرفت و از خواب پریدم.
سودابه نگران به صورت عرق کرده ام نگاه می کرد و می گفت: عزیزم! خواب می دیدی، چیزی نشده است.
بلند شد، چراغ اتاق را روشن کرد و رفت بیرون و با لیوانی  آب برگشت. آب را که خوردم کمی آرام شدم اما تا صبح خوابم نبرد.

آهای پیرمرد! کجایی؟
فریبرز وارد محل کارش شد؛ نمایشگاه ماشین. امروز بر خلاف دو سه روز گذشته که به محض وارد شدن سراغِ لکسوس سیاه و سانتافه ی سفید و پورشه ی قرمز رنگی که روی دست او مانده اند، می رفت و به هر کدام شان می گفت: امروز باید ردت کنم بروی، این کار را نکرد و یک راست رفت پشت میزش نشست و کارگرش را صدا کرد.
- آهای پیری! تو با این تیپ ضایعت مشتری را می پرانی، اما چه کنم که فامیل هستی و پدرم سفارشت را کرده است. حالا برو یک نسکافه از کافه قهوه ی رو به رو بگیر بیا، بگو مخصوص آقا فری!
پیرمرد بدون آنکه پلک بزند و حرفی بگوید، رفت و زود با یک استکان نسکافه برگشت.
- حالا زودتر از جلوی چشمم دور شو که امروز اصلا نمی خواهم ببینمت.
پیرمرد این را شنید و دوباره بدون هیچ حرفی، سمت اتاقک کوچکی که گوشه ی نمایشگاه بود رفت. بقچه ی ناهارش را به دست گرفت، سمت دفتر برگشت و رو به فرزاد گفت: آقا! من از شما و پدرتان خیلی ممنونم که کاری به من دادید و واسطه ای برای رسیدن روزی زن و بچه ی من شدید، اما حرف های هر روزتان از روز قبل نیش دار تر می شود و تلخی این زهر به شیرینی حقوقی که می دهید نمی ارزد. این چند روزی را که از ماه گذشته است، بخشیدم به شما، سلام من را به پدرتان برسانید.
پیرمرد پشتش را کرد و رفت و فرزاد با لبخندی که گوشه ی لبش داشت، گفت:
- آدمِ ضعیف را باید زیر پا له کرد تا دنیا جای بهتری شود. امیدوارم روزی برسد که همه ی آدم های ضعیفِ مثل تو بروند به درک.
پیرمرد که به در نمایشگاه رسیده بود، برگشت و به فرزاد گفت: ما ضعیف ها و شما بزرگ پندار ها، همه، روزی می میریم و بعد از آن باید دید درک جایگاه کدام مان است.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ بهمن ۹۸ ، ۰۱:۵۰
alef sin

جرراد! تو چند سال است که در حوزه ی غرب آسیا مطالعه می کنی و اتفاقات آنجا را زیر نظر داری. سوال من دقیقا این است که آیا من باید از مسلمانان و اسلام بترسم که نکند روزی گردنم را بزنند؟
سوال مجری با خنده و تشویق حاضرین در استودیو همراه می شود.
جرراد به عنوان کارشناس غرب آسیا، بعد از ماجرای حمله به هفته نامه ی شارلی ابدو به این برنامه دعوت شده است. او با لبخندی که از سوال مجری به لب دارد، در حالی که انگشتان دو دست خود را به هم چسبانده است و پشت دو دستش قوز دارند و آنها را رو به روی خود قرار داده است و گاهی انگشتان اشاره اش را به دهانش نزدیک می کند، گفت: خب! باید بگویم وقتی یکهو صدایی می شنوی که می گوید: الله اکبر، باید بلرزی، که نوبت تو فرا رسیده است.
حضار مجددا می خندند و تشویق می کنند.
مجری رو به جرراد می گوید: پس امیدوارم در بین حاضرین کسی نباشد که الله اکبر بگوید.
تعدادی از حاضرین با خنده و با صدایی که کمی بلند است، از گوشه و کنار الله اکبر می گویند.
مجری با خنده می گوید: شما تقلبی هستید، ترسی ندارید. و می خندد.
جرراد در ادامه می گوید: از شوخی بگذریم، باید بگویم که نمی توان گفت: هر مسلمانی تروریست است، چرا که ما در جامعه ی خودمان مسلمانانی را می بینیم و در کنار آنها زندگی می کنیم بدون آنکه آزاری از آنها دیده باشیم. اما باید بگویم که هر تروریستی مسلمان و هر مسلمانی امکان دارد که تروریست باشد یا تروریست بشود و از این امر باید ترسید.
مجری رو به جرارد گفت: تو داری من را می ترسانی مرد! احتمالا از این به بعد هر کجا که رفتم باید مسلح باشم، مثلا یک شات گان زیر کتم جاساز کنم.
لویی از این گفتگوی مسخره خسته شد و تلویزیون را خاموش کرد. بعد از آن ماجرا به شدت عصبانی است و اخبار و مصاحبه های روزنامه ها و رادیو و تلویزون را دنبال می کند تا بهترین تصمیم را بگیرد.
در این حین موبایل او زنگ می خورد، به صفحه اش نگاه می کند و اسم و عکس سوفیا را می بیند، جواب تلفن را می دهد:
-سلام سوفیا
-سلام لویی، کجایی؟
-خانه
-من باید با تو حرف بزنم
-بیا خانه ی من، تنها هستم
-نه لویی، نه! پشت تلفن حرفم را می زنم
-سوفیا! تو خوبی؟ صدایت اضطراب دارد
-لویی! من خوبم. می خواستم بگویم که من الآن در راه مسجد هستم، می خواهم مسلمان بشوم
-شوخی نکن سوفیا، حوصله ی شوخی ندارم، تو می دانی...
-لویی! کاملا جدی دارم حرف می زنم، من می خواهم مسلمان بشوم
-یعنی تو می خواهی تروریست بشوی؟
-نه، نه! همه ی مسلمان ها تروریست نیستند، تو آنها را نمی شناسی، تو...
-حمله کننده ها به شارلی ابدو مسلمانِ تروریست بودند
-اما آنها..
-مهم نیست سوفیا، برو تروریست شو
لویی بعد از گفتن این جمله تلفن را قطع می کند و روی مبل لَم می دهد.
با خود کلنجار می رود و افکار مختلف در ذهنش رژه می روند، و در آخر به این نتیجه می رسد: الآن موقعش است که از این تروریست ها انتقام بگیرم.
شب به سوفیا زنگ می زند، از او بابت رفتارش عذرخواهی می کند و او را برای شام دعوت می کند.
سر میز شام موبایلش را بر می دارد، برنامه ی اینستاگرام را باز می کند. به سوفیا می گوید می خواهم استوری بگذارم، آماده ای؟ سوفیا روسریِ آبی اش را مرتب می کند و به او می گوید که آماده است.
لویی شروع به فیلمبرداری می کند.
سلام به همه
سوفیا امروز مسلمان شده است.
سوفیا لبخندی می زند.
لویی اسلحه ی شات گان را بر می دارد و مستقیم سر سوفیا را نشانه می گیرد و شلیک می کند.
با آرامش تمام می گوید: همانگونه که محمد با شمشیر رحمتی است برای تمام مردمِ عالم(1)، ما هم با شات گان آتشی هستیم برای تروریست ها.
نگاهی به جنازه ی سوفیا می اندازد و می گوید:
سوفیا! با عشق.

___________________

(1) جمله ای که داعشی ها معمولا ابتدای کلیپ های شان می گویند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۸
alef sin