امام جواد علیه السلام:
عِزُّ المُؤمِنِ غِناهُ عَنِ النَّاسِ؛
عزّت مؤمن در بى نیازى او از مردم است.
تحف العقول ص 89
نمِ اشکی گوشه ی چشم های ریز مادر پیر و گیس سفیدش با آن صورت چروکیده و دماغِ کوفته قلقلی، چکید و «خدایا شکرت» زیر لبی گفت.
- پسرم! بالاخره از دم درِ دکه ایستان «از صبح خروس خون تا بوق سگ» راحت میشی. خوشحالم برات. برو برا من خدا بیامرزی بفرس که با اصرار و فدایت شوم و قربونت برم هایم، دیپلم گرفتی، و گرنه اگه به بابات بود که از همون اول می گف: بیاد بغل دس خودم وایسه تو دکه. خدا بیامرزدش، زود رف، ولی از این زر زرا زیاد می کرد. الآن که وایسادی به کجا رسیدی؟ شدی عین بابای گور به گورت که به زور، سر ماه، یه پاپاسی ازش می کندم که برم دستی به سر و روم بکشم. گاهی می شد که می رفتم به آرایشگر می گفتم: من اینقده پول دارم، اندازه همینقد دستی به صورتم بکش. زنیکه ی لجاره، نگو که تهمت میزنیا؟! میشناسمش، میدونم با اون مردتیکه ی عوضی که هر روز میاد خونه اش و بعد چند ساعت موندن پیشش، میزنه به چاک، روی هم ریخته و پول ازش میسلفه. آره مادر، لجاره نگاه عاقل اندر سفیهی بهم می کرد و میگف: مگه میوه فروشیه، برو هر وقت پول داشتی بیا.