آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

- غیر از جهاد ساز و کار دیگری برای حکومت دارید؟ مثلا انتخابات بر پا می کنید؟
صورتش را یک طرفی کرد و زهر خندی گوشه ی لبش نشست: انتخابات؟! ما از طاغوت بیزاریم، تو می گویی: مثل بوزینه پیروی از طاغوت کنیم؟ انتخابات از غرب آمده، از جایی که دشمنان الله بر آن حاکم اند و بر کرسی او نشسته اند و برای تمام مردم جهان نسخه می پیچند. ما برای آزادی این مردم از طاغوت ها آمده ایم تا فقط الله را بپرستند و مطیع قوانین او باشند.
دو جمله ی آخر را در حالی که چشم هایش را به چشم هایم دوخته بود و انگشت سبابه ی دست راستش را سمت آسمان گرفته، گفت. نمی دانم از این عزم و اراده بترسم که از ایمان به مسیری که انتخاب کرده بود خبر می داد، یا از اتکای بیش از حد او به «الله»ی که او بیش از حد، آن را بر زبان می آورد، انگار که «الله» عبد او است، نه او بنده اش.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۰۲:۱۰
alef sin
وَلَا تَرْکَنُوا إِلَى الَّذِینَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّکُمُ النَّارُ وَمَا لَکُم مِّن دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِیَاءَ ثُمَّ لَا تُنصَرُونَ
ﻭ ﺑﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺳﺘﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ، ﺗﻤﺎﻳﻞ ﻭ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻭ ﺗﻜﻴﻪ ﻣﻜﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺁﺗﺶ [ ﺩﻭﺯﺥ ] ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﻴﺪ ﻭﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ ﻫﻴﭻ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﻲ ﻧﻴﺴﺖ ، ﺳﭙﺲ ﻳﺎﺭﻱ ﻧﻤﻰ  ﺷﻮﻳﺪ .(هود/ ١١٣) 
 

سوار ماشین شاسی بلند دو کابین قرمز با خط های سیاه شدم. به محض سوار شدن چشم هایم را بستند و بعد از یکی دو دقیقه، ماشین حرکت کرد.
از وقتی که سوار شدم حدود دو ساعتی گذشت. ابتدا جاده هموار بود اما بعد از یک ساعت کم کم تکان های ماشین زیاد شد تا بیست دقیقه ی آخر که شدت تکان ها زیاد و هر لحظه چرخی از چهار چرخ ماشین بالا و پایین می رفت.
ماشین ایستاد. در باز شد و کسی روی شانه ام زد. خواستم چشم بند را بردارم که همان کسی که روی شانه ام زده بود، دستم را محکم گرفت و آورد پایین. سرم را کمی پایین آوردم و از ماشین پیاده شدم و همان جا ایستادم. دو دقیقه ای نگذشته بود که صدایی پایی شنیدم که به من نزدیک می شد.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۹ ، ۱۴:۴۴
alef sin

قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله: الْمُؤْمِنُ کُفْوُ الْمُؤْمِنَةِ وَ الْمُسْلِمُ کُفْوُ الْمُسْلِمَةِ
پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله فرمودند: مرد مومن هم شأن مومن است و مرد مسلمان هم شأن زن مسلمان است.

(وسائل الشیعة، کتاب النکاح، باب 25، ح 1)

 

خانه مان یکی از آخرین خانه های منطقه است؛ جایی که بعد از آن خانه ای دیده نمی شود و یک دست زمین های بی مصرفی است که گُله به گُله این طرف و آن طرفش خار و علف هرز روییده است. سیل آمده بود پشت خانه مان و هر لحظه از این می ترسیدیم که آب از سیل بند رد بشود و به خانه های مان سرریز کند.
با باقر دوست گرمابه و گلستانم و رفیق خوشی و ناخوشی ها و خوب و بدی هایم که تا جهنم پای هم می رویم، روی سیل بند نشسته بودیم و زانو به بغل گرفته، بیل های مان را کنارمان گذاشته بودیم و مثل بقیه ی مردمی که دل شان به حال خود و خانه شان یا ما و خانه مان می سوخت، با هول و ولا و قلب هایی که نگرانی و هراس را به چشم هایمان ارزانی داشتند انتظار می کشیدیم که یا آب کمی پایین برود و ما راحت بشویم و یا بالاتر از این بیاید و هر چه نداریم را با خود ببرد و باز ما راحت بشویم.
باقر که مثل من پاچه ی شلوارش را تا زیر زانو بالا داده بود گفت: این سیل لعنتی که تمام بشود برویم شمال، این همه آب دیدم هوس دریا به کله ام زد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۹ ، ۱۸:۱۲
alef sin

 

#ماجراهای_فیلسوفک_و_داداش

وَ قَالَ (علیه السلام): إِذَا هِبْتَ أَمْراً فَقَعْ فِیهِ فَإِنَّ شِدَّةَ تَوَقِّیهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْهُ.

و درود خدا بر او، فرمود: هنگامى که از چیزى مى ترسى، خود را در آن بیفکن، زیرا گاهى ترسیدن از چیزى، از خود آن سخت تر است. (نهج البلاغه، ترجمه دشتی، حکمت 175)


وقتی می خواستم شنا یاد بگیرم، از پریدن در آب می ترسیدم. بردارم می گفت: اولین دیواری که با آن رو به رو می شوی که یا باید خرابش کنی یا از روی آن بپری تا شنا یاد بگیری، ترس از آب است. بپر، دیوار ترس گرومپی پایین می آید.
این چه منطقی است؟ چه استدلالی است؟ من از غرق شدن می ترسم و او می گوید: بپر تو آب. همیشه بزرگترین ترسم مردن با حالت خفگی است؛ چه خفه شدن در آب، چه بین دو سنگ و چه یک جای تنگ، تفاوتی ندارد، از خفگی می ترسم. از قبر هم به دلیل خفه شدن در آن می ترسم و تنها علتی که باعث آرامشم می شود این است که وقتی من را در قبر می گذراند نفس نمی کشم که خفه بشوم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۹ ، ۰۲:۱۵
alef sin

نفس نفس زنان در حالی که دو دستش را مشت کرده بود و زانوی پای چپش را به زمین چسانده، نشست. نفس کشیدنش از حالت طبیعی خارج شده بود و انگار که نفس های آخرش را می کشید. دو-سه بار سرفه کرد؛ سرفه های خشک. از تک و تا افتاد که زانوی پای راستش را هم به زمین چسباند. با چشم هایش نا امیدانه خط پایان را جستجو می کرد اما خط پایانی برای خودش ندید.
دونده ی سمت راستی دو دقیقه پیش از او به خط پایان رسیده بود و دیده بود که دست هایش را بالا برده و تکان می داد و می خندید. 
دونده ی سمت چپی اش چند متر جلو تر از او به خط پایان رسیده بود و او هم با جست و خیز شادی خود را ابراز می کرد.
اما برای او انگار که خط پایانی وجود ندارد و یا اگر دارد او نمی بیند. پس باید بلند شود بدود. اما همین که خواست از جا برخیزد، با سر افتاد روی زمین و دیگر بلند نشد.
اطرافیان که او را چنین دیدند برای او کف زدند و غریو شادی سر دادند که او به خط پایانی که دیگران فقط می دیدند رسید.

 

**این چند خط پریشان نویسی است...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۹ ، ۰۱:۰۵
alef sin

- باب الجواد کجا است؟
- خانم! آن فلکه را می بینید؟ به آن که رسیدید بپیچید دست چپ، چند متر جلوتر باب الجواد مشخص است.
- ممنونم آقا.
آرام آرام باید قدم بردارم، شنیدم وقتی که می خواهید زیارت بروید، قدم های کوتاه و آرام بردارید.
اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد
صلوات را هم مدام باید بر زبانم جاری کنم، هدیه به مادر امام.
این فلکه اسمش چیست؟ کاش آن مرد می گفت. عیبی ندارد، نزدیک فلکه که شدم، اسمش را حتما نوشته اند، می خوانمش. بالاخره مقداری سواد دارم.
فلکه ی آب؟ چه اسمی؟ آب، مایه ی حیات، رو به روی حرم، مقابل باب الرضا.
حالا باید بپیچم سمت چپ، چند قدم جلوتر. این هم باب الجواد.
السلام علیک یا امام رضا! از همین جا، از باب الجواد. به نام پسرت، به نیابت از ناز دانه ات، به عشق جوادت، سلام بر تو ای علی بن موسی الرضا.
آقا! من اذن دخول بلد نیستم بخوانم، اما می دانم باید در بزنم، اجازه بگیرم؛ پس
یا امام جواد، قربانت ای پسر امام رضا.
اشک هایم روی گونه هایم جاری می شود...
- مامان، مامان! بیدار شو، اذان صبح گفت.
- خواب بود؟
- چی خواب بود؟
- من را مشهد می بری مامان؟
- صبح اولِ صبح مشهد؟ خواب نما شدی مامان؟
- ببخشید پسرم! ممنونم برای نماز صبح بیدارم کردی.
- کاری نکردم، بیدار بودم، داشتم فیلم نگاه می کردم، گفتم تو را هم بیدار کنم. من برم بخوابم.
- نمازت را بخوان، بعد بخواب.
- خیلی خوابم می آید، شب به خیر، نه صبح به خیر مامان.
بلند می شوم که دست نماز بگیرم. آب را که می بینم یاد فلکه ی آب می افتم. سمت چپ، چند متر جلوتر، باب الجواد:
یا امام رضا! ببخشید نمی توانم بیایم زیارت اما ممنونم که من را از یاد نبردی و دعوتم کردی. این هم یک نوع زیارت است اگر قبول کنی.
اشک هایم سرازیر می شود همانطوری که در خواب سرازیر شده بود.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۹
alef sin