آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

سال سوم ابتدایی شروع کردم به روزه گرفتن، یعنی دقیقا وقتی نه سالم بود. مثل دخترها که نه سالگی به سن تکلیف می رسند، من هم آن سال تصمیم گرفتم روزه بگیرم!!
هیچ چیزی از احکام و دستورات روزه نمی دانستم؛ نیت روزه، وقت نیت، همه ی مبطلات روزه. تنها چیزی که بلد بودم این بود که باید از اذان صبح تا اذان مغرب هیچ چیزی نخورم، هیچ چیزی حتی آب دهان!!
۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۵ آذر ۹۹ ، ۰۱:۲۰
alef sin
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ آذر ۹۹ ، ۰۲:۱۰
alef sin

 

«وَلَا تَسُبُّوا الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ فَیَسُبُّوا اللَّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ»
ﻭ ﻣﻌﺒﻮﺩﺍﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺧﺪﺍ ﻣﻰ  ﭘﺮﺳﺘﻨﺪ ، ﺩﺷﻨﺎم ﻧﺪﻫﻴﺪ ، ﻛﻪ آنان(کافران) ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺩﺷﻤﻨﻲ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻧﻲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺷﻨﺎم ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺩ. (الأنعام/108)

 

 

همین که پایم را از خانه بیرون گذاشتم یادم آمد که مشمای بزرگی را که باید با خودم می بردم و پلاستیک های کوچک میوه و سبزیجاتی که باید بخرم و در آن بگذارم، فراموش کردم. برگشتم و به همسرم گفتم: مشما بزرگه رو بده، یادم رفت. همسرم به محض برگشتنم نچ نچی کرد و پرسید: کجاس؟

یادم نبود کجا گذاشتم. او دید که روی جا کفشی است. همین که مشما را داد، انگار که من را تازه دیده باشد با حالت تعجب تصنعی که بزرگترها برای بچه ها ادایش را در می آورند، گفت: کاپشن نپوشیدی؟ سردددههه.

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۷ آذر ۹۹ ، ۰۲:۰۳
alef sin

وَأَن لَّوِ اسْتَقَامُوا عَلَى الطَّرِیقَةِ لَأَسْقَیْنَاهُم مَّاءً غَدَقًا
ﻭ ﺍﮔﺮ [ ﺍﻧﺲ ﻭ ﺟﻦ ﺑﺮ ﻃﺮﻳﻘﻪ ﺣﻖ] ﭘﺎﻳﺪﺍﺭﻱ ﻛﻨﻨﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﻲ ﺳﻴﺮﺍﺏ ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ ﻛﺮﺩ. (الجنّ/16)

 

سوله ای پر از گرد و خاک که در عمق هفتاد سانتی متری زمین قرار داشت و سقفش یک متری از زمین فاصله. ورودی اش ده پله داشت، پله هایی کنده کاری شده در دیواره ی زمین. دو طرف سوله دو ردیف برانکارد چسبیده به هم، چیده شده بود. روی تمام برانکارد ها زخمی ها دراز به دراز افتاده بودند؛ بعضی که نای ناله کردن داشتند مدام ناله می کردند و دیگران یا از شدت درد نا نداشتند یا به زور مسکن های قوی بیهوش بودند. عده ای روی شکم خوابانده شده بودند و عده ای دیگر روی کمر و دسته ی سوم به پهلو. تعداد مجروح ها زیاد بود و برانکاردها کم. گروهی از زخمی ها که بعدها آورده شده بودند روی زمین نشسته یا دراز کشیده بودند. جای سوزن انداختن نبود و رفتن و آمدن بین این همه مریض کار خیلی سخت و شاید غیر ممکنی بود. مدام باید حواسم را جمع می کردم که دست، پا، یا شکمی را زیر پا له نکنم.
بسته به شدت جراحات هر کدام شان، اولویت بندی شده بودند که با هلیکوپتر از اینجا منتقل بشوند. شیمیایی ها اولویت اول بودند. تعداد کپسول های اکسیژین کم بود. آخرین حمله، حمله ی شیمیایی بود. تعداد زیادی از بچه پرپر شدند، عده ای هم که زنده مانده بودند ذره ذره جان می دادند.
ردیف سمت راستی در ورودی سوله، برانکارد پنجم از آخر، جوانی که دهه ی دوم زندگی اش را نگذرانده بود بیهوش روی برانکارد افتاده بود. اولویت اول سوار شدن به هلیکوپتر بود، چنان که نفر اول در لیست پرکشیدن. وقتی او را آوردند یکی-دو باری چشم باز کرد. چشم هایش سبز روشن بود. صورتش اگر گرد و خاک و باروت را از آن پاک کنی، سفید و موهای کوتاه شده ی سر و کم پشت ریش و سبیلش بور بود. سرم به دست راستش وصل و کپسول اکسیژن به صورتش. امکانات دیگری لازم داشت، اما امکاناتی نبود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۱ آذر ۹۹ ، ۱۲:۴۶
alef sin