آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

۱۱۳ مطلب با موضوع «چند خط...» ثبت شده است

جمله ی «من از تک تک شما یاد می گیرم» نقل و نبات صحبت های آقا اسماعیل است. به خصوص وقتی که کاری را اشتباه انجام می دهد و یکی از جمع، کار درست را به او یادآوری می کند؛ «من از تک تک شما یاد می گیرم». در وهله ی اول و بدون هیچ سابقه ی آشنایی، این جمله از مردی با سر و ریش سفید، آدمی را به تواضع و فروتنی گوینده رهنمون می سازد، اما تکرار مداوم آن طی آن چند روز و چند ماه، پیش و بیش از فروتنی، نشان سادگی، و بعد از مدتی طولانی دلیلِ بلاهت و جهالت است!!!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۳۶
alef sin

آقا اسماعیل بعد از عمری کار فنی و درست کردن آبگرمکن ها و بخاری ها و کولر آبی های خانه های مردم، به این نتیجه رسیده بود که شأن و جایگاه اجتماعی درخوری ندارد، به خصوص حالا که چند سالی می شد به لطف دانشگاه آزاد و شهریه و البته کمی تلاش، مدرک کارشناسی را به دست آورده بود. با درآمدی که از کار های فنی داشت، خانه و ماشین خریده بود و صبح به صبح بچه هایش بدون نان گرم، روزشان را شروع نمی کردند و صبحانه نمی خوردند. با تمام اینها اما شأن و جایگاه اجتماعیِ درخور را احساس نمی کرد و به دنبال کار اداری بود.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ دی ۰۰ ، ۱۱:۴۳
alef sin

« مرد دم در کلبه ایستاد و به دو سوار که از تپه ی رو به رو پایین می آمدند، خیره شد. چند دقیقه قبل، از پشت میز ناهار خوری سایه ی آنها را که از دور دید، خود را به در رساند. انتظار آمدن شان را داشت، اما نه به این زودی».

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۰ ، ۰۱:۲۰
alef sin

- چندتا دوست صمیمی داری؟
یک سوال ساده، یک جمله مثل باقی جملات که از چند کلمه و یک علامت سوال تشکیل شده است. اما دوست کیست و صمیمیت چیست؟
هر وقت با این سوال مواجه می شوم احساس می کنم سیستم عصبی ام به هم می ریزد. تک تک سلول های مغزم به جنبش در می آیند، بی ربط و با ربط به این موضوع که باید جوابی به این سوال داد. ذهنم درگیر می شود و دو کمله ی دوست و صمیمی مثل روغن مایعی، روان در ذهنم جریان پیدا می کنند و آنجا را زیر و رو می کنند.

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۰ ، ۰۲:۵۳
alef sin
مثل هر سال یادم می رود که امروز چه روزی است، و دقیقا عین هر سال، حاج خانم یادم می اندازد که باید شکلات بگیرم.
یادم نمی آید اولین باری که به او حاج خانم گفتم کی بود، همیشه هر وقت می خواستم صدایش کنم، می گفتم: حاج خانم و «جانم»ی می شنیدم. وقتی اولین باری که به این اسم صدایش کردم، همان اولین باری که یادم نمی آید، نه اخم کرد، نه گره به پیشانی انداخت، نه رو ترش کرد و نه لب به اعتراض جنباند، فقط گفت: جانم. به همین خاطر است که هیچ وقت یادم نمی آید اولین بار کی او را حاج خانم صدا کردم.
۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۲۶
alef sin

هر وقت که وارد نانوایی بربری محله مان می شوم، اولین چیزی که به چشمم می خورد جمله ای است که روی دیواره ی تنور با ماژیک آبی نوشته شده است؛
«آنکه هوس سوختن ما می کرد، کاش می آمد و از دور تماشا می کرد».

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۲ تیر ۰۰ ، ۱۳:۵۹
alef sin

فامیلش را می گذارم یاسی؛ آقای یاسی. چقدر فامیل ضایعی می شد اگر این فامیل را داشت. فکرش را بکن، تو مدرسه به جای یاسی، صورتی و آبی نفتی و سبز زیتونی صدایت کنند. یا وقتی که بزرگ شوی پشت سرت اینطوری از تو یاد کنند. راستش فامیلی که برایش انتخاب کردم با اسمش بی ارتباط نیست.
آقای یاسی، گذشتن از این فامیل بدون نشستن لبخندی روی لب ها سخت است.

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۹ خرداد ۰۰ ، ۰۳:۲۷
alef sin

وَ قَالَ (علیه السلام):
...أَیُّهَا النَّاسُ تَوَلَّوْا مِنْ أَنْفُسِکُمْ تَأْدِیبَهَا وَ اعْدِلُوا بِهَا عَنْ ضَرَاوَةِ عَادَاتِهَا.

نهج البلاغة، ترجمه دشتی، حکمت 359
و درود خدا بر او فرمود:
...اى مردم کار تربیت خود را خود بر عهده گیرید، و نفس را از عادت هایى که به آن حرص دارد باز گردانید

 

یکی از کسانی که برای مصاحبه آمده بود و روی مبل نشسته، دعوتم کرد که از روی زمین بلند شوم و روی مبلی که خالی شده بنشینم. تعارفش را قبول کردم و با تشکری ساده و معمولی رو به روی او، روی مبل نشستم.
به خودم تلقین می کردم که استرس ندارم. اضطراب برای چه؟ یا در مصاحبه پذیرفته می شوم و سراغ مراحل بعدی استخدام می روم، یا ردم می کنند و همین جایی که هستم می مانم. بدتر از این که نمی شود. اما تلقین، حریف تلاطم همیشگی قبل از مصاحبه ها، امتحانات شفاهی و رو به رو شدن با کسی که به حق یا ناحق باید جوابگویش باشم، نشد و ضربی که با پا گرفته بودم را ساکت نکرد.
به دوختن چشم ها به در و دیوار و تصاویر روی آن و صورت های آدم ها پناه بردم؛ بنری با زمینه ی آبی و پرچم ایران و این جمله: من به گزینش حقیقی اعتقاد دارم، بگردید و بهترین ها را پیدا کنید.
بهترین ها، استرسم را بیشتر کرد، چون همیشه جزو متوسط ها بودم.
تعدادی قبل از من، مصاحبه را انجام داده بودند و در حال پر کردن فرم های استخدام. کنار آن کسی که به نشستن روی مبل دعوتم کرده بود، یکی در عین حالی که فرم های خود را پر می کرد، به فرم های بغل دستی اش زیر چشمی نگاه می کرد!
سنگینی نگاهم را روی خودش احساس کرد. نگاهی به من انداخت و لبخندی تحویلم داد.
مسئول گزینش با انگشت اشاره، من را فرا خواند. بلند شدم که بروم. همان لبخند دوباره تکرار شد، پیش از گفتن این جملات: نگران نباش عزیز، مصاحبه سخت نیس. راستی! «ترک عادت موجب مرضه»، این وقتا که در کنار بقیه باید بشینم و بنویسم، همه چیز رنگ و بوی امتحان برام میگیره و کنترل نگاهمو از دس میدم.
دوباره لبخندی زد و «موفق باشی» گفت.
استرسم کم شد.

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۰۱ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۴۷
alef sin

یَا أَیُّهَا الْإِنسَانُ مَا غَرَّکَ بِرَبِّکَ الْکَرِیمِ * الَّذِی خَلَقَکَ فَسَوَّاکَ فَعَدَلَکَ
* فِی أَیِّ صُورَةٍ مَّا شَاءَ رَکَّبَکَ

ﺍﻱ ﺍﻧﺴﺎﻥ ! ﭼﻪ ﭼﻴﺰﻱ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺑﺰﺭﮔﻮﺍﺭﺕ ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟ * ﻫﻤﺎﻥ ﻛﺴﻲ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﻓﺮﻳﺪ ﻭ ﺍﻧﺪﺍﻣﺖ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻭ ﻧﻴﻜﻮ ﺳﺎﺧﺖ ﻭ ﻣﺘﻌﺎﺩﻝ ﻭ ﻣﺘﻨﺎﺳﺐ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ * ﻭ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﺮ ﻧﻘﺶ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﻲ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﺮﻛﻴﺐ ﻛﺮﺩ. (الإنفطار / 6-8)

 

#ماجرای_اول_فیلسوفک_و_داداش

 

سوال نوید به نظرم منطقی می آمد، هر چند که من با او مخالفت کردم و در مقابلش جبهه گرفتم. اما از وقتی که این صحبت ها را شنیدم، مثل صدای تیک تاک ساعت در سرم می چرخند و مدام به آن ها فکر می کنم.
آقای جمال پور معلم دینی مان، امسال تصمیم گرفته است که پس از ارائه ی درس، نیم ساعت آخر کلاس را در اختیار دانش آموزان قرار دهد تا در یک بحث آزاد شرکت کنند و نظرات شان در مورد برخی موضوعات دینی را ارائه کنند و او تنها به عنوان مدیر جلسه، پشت میز معلمی بنشیند و به نظارت بپردازد.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۶ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۴۰
alef sin

وَ قَالَ (علیه السلام):
کُلُّ مُعَاجَلٍ یَسْأَلُ الْإِنْظَارَ وَ کُلُّ مُؤَجَّلٍ یَتَعَلَّلُ بِالتَّسْوِیفِ.
نهج البلاغه، ترجمه دشتی، حکمت 285
و درود خدا بر او، فرمود:
آنان که وقتشان پایان یافته خواستار مهلت اند، و آنان که مهلت دارند کوتاهى مى ورزند.


بعد از چند روز موندن تو کوه های لخت و کم بوته ی اطراف شهر تخت، جایی که از کوه فقط ارتفاع و بلندی و بوته های گله به گله ی همه جا پرت شده را دارد، و جایی که از سرما خبری نیست، چه برسد به سفیدی برف، و نهایت خنکی اش این است که، غروب یکهو انگار که همه چیز عالم از کار می افتد و هوا شمشیر به دست بالای سر می ایستد، هیچ نسیمی نمی وزد و این یعنی نوبت شرجی و رطوبت بالا رسیده است. بعد از بودن در چنین جایی و بی خبری از عالم و آدم، که نه اینترنتی در کار بود و نه تلویزیونی و نهایت رسانه ی در دسترس رادیو بود، موبایلم رنگ دو فلش بالا و پایین اتصال اینترنت را به خود دید. 

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۶ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۴۸
alef sin