آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

۱۳ مطلب با موضوع «چند خط... :: سینوسی» ثبت شده است

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ آذر ۹۹ ، ۰۲:۱۰
alef sin

نفس نفس زنان در حالی که دو دستش را مشت کرده بود و زانوی پای چپش را به زمین چسانده، نشست. نفس کشیدنش از حالت طبیعی خارج شده بود و انگار که نفس های آخرش را می کشید. دو-سه بار سرفه کرد؛ سرفه های خشک. از تک و تا افتاد که زانوی پای راستش را هم به زمین چسباند. با چشم هایش نا امیدانه خط پایان را جستجو می کرد اما خط پایانی برای خودش ندید.
دونده ی سمت راستی دو دقیقه پیش از او به خط پایان رسیده بود و دیده بود که دست هایش را بالا برده و تکان می داد و می خندید. 
دونده ی سمت چپی اش چند متر جلو تر از او به خط پایان رسیده بود و او هم با جست و خیز شادی خود را ابراز می کرد.
اما برای او انگار که خط پایانی وجود ندارد و یا اگر دارد او نمی بیند. پس باید بلند شود بدود. اما همین که خواست از جا برخیزد، با سر افتاد روی زمین و دیگر بلند نشد.
اطرافیان که او را چنین دیدند برای او کف زدند و غریو شادی سر دادند که او به خط پایانی که دیگران فقط می دیدند رسید.

 

**این چند خط پریشان نویسی است...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۹ ، ۰۱:۰۵
alef sin
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۱ اسفند ۹۸ ، ۱۲:۲۸
alef sin

(این نوشته پریشان گویی بیش نیست...)

 

- این آتش را خاموش کنید.
این جمله را آهسته و با خونسردی کامل گفت.
تا پیش از این همه دور آتش نشسته بودند، خود را گرم، سیخ وافور را داغ کرده و چایِ تلخ و سیاه قوری را گرم نگه داشته بودند و به واسطه ی آتش از نئشگی در آمده، به خلسه و سپس نشاط رسیده بودند.
پس از این دیگری نیازی به آتش نبود و باید خاموش می شد.
یکی مانده ی چایی تهِ استکانش را ریخت، دیگری خاکستر دور و اطراف زغال های گداخته را و سومی با آن دندان های زردش، از فرط زیاده روی در کشیدن وافور برای این دو دست می زد و می خندید.
آتش اما کم کم راهی به زغال های زیرین پیدا کرد و در آنجا برای خود لانه ای برگزید که نه چای سیاه خفه اش کند و نه خاکستر، خاکش.
آن سه نفر به گمان اینکه کارشان را خوب انجام داده اند، هر کدام سر جای خود روی کمر، طاق باز ولو شدند و چون خرس به خواب زمستانی رفتند و خرناسه می کشیدند.
آتش اما در فکر شعله ور شدن بود، در فکرِ بزرگ تر و بزرگ تر شدن، ولی راهی پیدا نمی کرد مگر اینکه از بیرون کمکی برسد.
پس تلاش کرد که همانطور که خود را زیر زغال ها پنهان کرده بود، راهی به بالا پیدا کند و سر بر آورد اما همه جا را خاکستر فرا گرفته بود. مشکل از این هم بدتر شد وقتی که وسعت خود را در حال کم شدن دید؛ زغال های گداخته کم کم سرد می شدند، خاکستر می شدند و دست دراز می کردند تا او را دفن کنند.
از هر شش جهت خود را در محاصره می دید و تنها امیدش پشت خاکسترهای بالایی بود، پس باید دل را به دریا بزند و پیش از آنکه خاموشی به سراغش بیاید تلاش خود را بکند.
با دقت نگاه کرد، نور ضعیفی را دید، به سمت آن حرکت کرد، دست خود را از سوراخ بیرون برد، جریان هوا را روی آن حس کرد و انگشتانش را کمی تکان داد.
تکه کاغذی گوشه ی منقل که نیمی از آن سوخته و خاکستر شده بود و گوشه راستش عدد 40 و در مقابل گوشه ی چپ عبارت «چهل و یک سال زندگی» دیده می شد، تا دست آتش را دید، کمی تقلا کرد تا از دست خاکستر فرار کند و به سمت او برود. با نفس هایی که به سختی می آمدند و می رفتند و تنی سیاه از زغال های سرد شده ای که دست و پای او را می خواستند ببندند، خود را به آتش رساند و دست در دست او گذاشت و آتش گرفت و به آن نیرو بخشید و زغال های خاموش را روشن کرد و دوباره کل منقل گر گرفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۰۲:۴۶
alef sin

 

... وَخُلِقَ الْإِنسَانُ ضَعِیفًا
... ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. [سورة النساء/28]

- ها! کرک و پرِ تمام درخت ها می ریزد از سرمای نیمه جان پاییز و تسلیم نسیمِ کمی خنک آن می شوند و لباس خود را در برابر او به نشانه ی مرد نبودن شان می کَنند، اما من، و تنها من و فقط من، در برابر باد و باران و برف و کولاک می ایستم و همیشه برقرار و سبز می مانم و ضرب المثل می شوم که فلانی چون سرو سبز و تناور است در برابر تمام مشکلات.
کودکی که این سخن را شنیده بود و به چشم، جملات و تاریخ های نوشته شده بر درختان پارک را دیده بود، با میخی در دست بر روی سرو نوشت:
این از باد نمی ترسد،
از باران نمی هراسد،
از برف بر خود نمی لرزد،
از کولاک رعشه بر اندامش نمی افتد،
اما از تیزی نوک میخی خون گریه می کند و به خود می پیچد.
امضا: فری، یک دهه هشتادی
12/ 05/ 1397

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۵۹
alef sin
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ تیر ۹۸ ، ۱۴:۵۳
alef sin
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۰۹
alef sin

1396/9/9

     …

     …

     …

    /\

1397/9/9






سلام عزیزدلم

چند وقتی است می خواهی برایت بنویسم- طاقچه بالا میگذارم که کم نیاورم، انگار که نویسنده ی بزرگی چون تولستوی، داستایوسکی، کافکا یا جین آستین هستم!!! البته این آخری که نیستم، آخر او زن است و هیچ نشان زنانگی در من نیست!!- اولین سالگر عقد و همراهی و همنوایی و هم نفسی مان بهترین فرصت است برای از تو نوشتن، برای تو نوشتن.

یک سال به اندازه یک پلک به هم زدن گذشت، اما خوش گذشت، به خوبی گذشت. با وجود تک دعوا و قهرهایی که از قدیم گفته اند نمک زندگی است و در واقع نشان دهنده ی تفاوت ها و تغایرها است، این یک سال با عشق گذشت، و این عشق البته به نظر من ثمره ی گذشتن و ایثار و با صفایی و بی ریایی و آسان گرفتن و اعتقاد به ساده زیستن تو است. به عبارت ساده تر و صریح تر و شفاف تر، این عشق ثمره و نتیجه ی بودن تو است.

اگر به سال گذشته برگردم و تصویر تو را بار دیگر نشانم دهند و برای آشنایی با تو و صحبت های اولیه دوازده ساعت مسافرت به استانی دیگر را در پیش گیرم و نگاهم یک لحظه با نگاهت برخورد کند و یک ساعت صحبت کنیم و دو ماه و نیم فاصله بیفتد بین این صحبت و عقد و برای انجام مراسم عقد، از اهواز تا اردبیل را مسافرت کنم - اینها همه، خلاصه ی تمام اتفاقاتی بود که از لحظه ی دیدن عکس همسرم تا عقد برای من و او اتفاق افتاد- بار دیگر این پروسه طولانی را انجام خواهم داد و از تمام کردن و به انجام رساندنش پشیمان نبودم و نیستم و نخواهم بود، بلکه با تمام وجود پذیرایش هستم چرا که زندگی یعنی عشق و عشق بدون تو برای من معنایی ندارد.- جمله ی کلیشه ای که اگر نباشد انگار که اصلا هیچ ننوشته ای!!-

پس،

سالگرد یکی شدن مان مبارک همسر عزیزتر از جانم.-جمله ای که همسرم بعد از شنیدن آن اصرار داشت روی کیک بنویسیم اما مخالفت کردم چون این ادا و اطوار را دوست ندارم، هر چند اگر هم می خواستیم بنویسیم نمی شد، چون که کیک سفارش ندادیم و کیک آماده ای که گرفتیم، جایی برا نوشتن نداشت!!-


*-* نکته: از خواب بیدار شدی، این مطلب رو خوندی و ذوق زده شدی، احتمالا ان لحظه خوابم پس لطفا منو از خواب بیدار نکن و بذار بخوابم- این نکته را برای همسرم نوشتم اما همان لحظه که این نوشته را در شبکه ی اجتماعی واتس آپ ارسال کردم، از خواب بیدار شد و من غافلگیر شدم، از قدیم گفته اند: چاه مکن بهر کسی، اول خودت بعدا کسی. البته خدا همیشه از اینجور چاه ها نصیب کند-

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۷ ، ۲۱:۱۳
alef sin
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ تیر ۹۷ ، ۲۳:۲۴
alef sin

دیگر سراغی از من نمی گیرد

پا به کوچه های تنگ و تاریک من نمی گذارد

در خانه ی من را نمی زند

شاید راه را گم کرده باشد

شاید گوشه کناری خوابش برده است

شاید به سراغ غیر من رفته است.

دیگر شانه به شانه ی من راه نمی رود

پا جا پای من نمی گذارد و پشت سر من قدم بر نمی دارد

شاید همچون پرنده ای نشسته بر شانه ی کودکی خندان، دنیا را به کام خویش می بیند و خوشی را در آغوش گرفته است.

دیگر دست در دست من نمی گذارد

با من سخن نمی گوید

خنده بر لبانم نمی نشاند

شاید زیر درخت سیب در کنار جویباری در بر دیگری نشسته است.

خراب خانه ی مرا جز تاریکی شب سرکی نمی کشد

و چایی خانه ام را لب نمی زند جز غصه و غم

و جز درد و رنج هم سخن و هم زبانی ندارم.


ما را ز شادی و خوشی هیچ نصیب نیست... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۳۴
alef sin