آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

وسطی

جمعه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۸، ۰۶:۴۸ ق.ظ

من...

می خواستم خودم را معرفی کنم اما مهم نیست، اصلا مهم نیست که من کی هستم، من هم یک آدم مثل بقیه ی آدم ها، البته نمی شود گفت مثل بقیه ی آدم ها! ولی بی نظیر و بی مانند نیستم و افرادشبیه به من زیاد هستند!

چقدر سخت شروع کردم، انگار که کلمات را مثل گوشت بز که مدام باید جویده شود تا بلکه نرم گردد و گلوگیر نشود، می جوم.

من وسطی ام؛ یعنی وسط دو نفرم، یک برادر دارم بزرگتر از خودم و یکی کوچکتر. وسطی بودن اصلا به نظرم خوب نیست، اصلا، به هیچ وجه ها!!

بچه که بودم، یعنی تا حدود شش سالگیِ من و هفت سالگیِ برادرم، یک خانواده ی چهار نفره بودیم. آن موقع ها پدرم هر وقت می خواست پفکی، راحت الحلقومی، لباسی یا هر چیزی  بخرد، مجبور بود دو تا دوتا بگیرد؛ دوتا تی شرت، دوتا بلوز، دوتا کاپشن، دو تا شلوار. همیشه هم من اول انتخابم را می کردم و برادرم مجبور بود به انتخابم احترام بگذارد و دومی از دوتا را بردارد؛ بزرگتر بود، مادرم این بزرگتر بودن را هندوانه ای می کرد می گذاشت زیر بغلش و او هم قبول می کرد. همیشه اعصابم از این احترام اجباری او خورد می شد و حالم از این کارش به هم می خورد چون این کار او باعث می شد پدر و مادرم با چشم دیگری به او نگاه کنند و بین من و او تفاوت قائل شوند. حتما می پذیرید که این کارشان اعصاب خورد کن است و منِ بچه - آن زمان را می گویم نه الان که مردی بالغم!- را فراری می دهد. این تفاوت قائل شدن ها باعث شد خودم کمی از زیر یوغ تربیت پدر و مادرم،  آزاد کنم و بنده ی یک وسطی دیگر شوم؛ عموی وسطی. او هم مثل من بین برادرهایش وسطی بود، سومی از شش برادر. او نه به برادرهای بزرگترش شباهت داشت نه به کوچک ترها! مانند من، یا دقیق تر بگویم من مثل او و باز هم شما می بینید که این وسط بودن چقدر بد است، چون عموی وسطی من هم احتمالا بر این باور بود که پدر و مادرش بین پسرها فرق می گذارند و کوچک تر ها رو چون کوچک تر اند بیشتر دوست دارند و بزرگترها را چون بزرگتر اند محترم تر می شمارند. این تفاوت بین وسطی با کوچکتر و بزرگتر باعث شده که ما وسطی ها آدم هایی ناهنجار به نظر بیاییم و رفتارمان هم شکل و قیافه ی بقیه نباشد.

عموی من خیلی فضول بود، از خیلی کمی آن طرف تر؛ چه هنگامی که بچه بود و مارمولک مرده را چپاند تو قوطی کبریت و کادو پیچ کرد و به عنوان هدیه ی روز معلم به معلمش  پیشکش کرد!!! و چه آن روزی که جوان بود و نیش عقرب را کشید و عقرب مادر مرده را گذاشت تو قوطی کبریت و به خواهرش به عنوان کبریت داد تا از چوب های نداشته اش استفاده کند!!! عشق او به کبریت از همان روز ها شکل گرفته بود که بعدها سیگاری شد و با گذشت زمان  از چوب کبریت به فندک رو آورد و پیشرفت کرد.

  آن روزی را هم به یاد می آورم که با هم مارمولکی را گرفتیم و شکمش را سفره کردیم و به یاد یکی از فیلم های بروسلی به سیخ کشیدیم ولی به دندان نه!

من با چنین عمویی می پریدم و خوش می گذراندم و در این بین از او یاد می گرفتم و تربیتش را می پذیرفتم، عمویی که به نظرم باز فضولی اش گل کرد و کار دستش داد که  پنج تا بچه از زن اولش پس انداخت و طلاقش داد و از دومی فعلا دوتا.

من از دیوار راست بالا می رفتم؛ عمه های کوچک و بزرگ اگر گریه می کردند و یا ناله سر می دادند، علت بعضی از این اشک ها و ناله ها قطعا من بودم. پسر همسایه اگر سرش شکسته بود، با سنگ من خونش جاری شده. پسرِ داییِ پدرم اگر سنگی پرتاب کرد و به سرم خورد و ورم کرد، قبلش از فضولی های من ذله شده بود. هر شری که به پا می شد به من ختم می شد، حتی اگر من در آن هیچ نقشی نداشتم!!!

عموی من فضول بود اما با برادرانش سر جنگ و دعوا نداشت، برعکس من که تا دوره ی دبیرستان با برادر بزرگترم کارد و پنیر بودیم و این نبود مگر به این دلیل که من به این وسطی بودن لعنتی که باعث شده بود بین من و او و آن سومی تفاوت بگذارند، توجه داشتم ولی عمویم چندان ملتفت نبود و اگر بود سعی می کرد زیاد به آن اهمیتی ندهد. البته ناگفته نماند الان که کمی عاقل تر شدیم، رابطه مان برادرانه است اما هنوز هم که هنوز است فرق گذاشتن بین من و او را می بینم، نه اینکه حس کنم، نه! می بینم.

مشکل من با وسطی شدن، تشدید شد. مشکل من که نبود، چون من هیچ نقشی در آن نداشتم و این پدر و مادرم بودند که بین فرزندانشان تفاوت قائل می شدند.

برادر سومی پیش از آنکه به زندگی بیاید، مبغوض پدرم بود چون پدر بیست و هشت ساله ی دانشگاه رفته و لیسانس زیست شناسی گرفته ی من که بعدها کارمند سازمان تعزیرات شد و بعد از آن جذب سازمان بازرگانی شد که بعدتر از آن به صعنت معدن تجارت تغییر نام داد، به شدت به این شعار که «پدر! مادر! دوتا بچه کافیه» اعتقاد  داشت. به همین دلیل هر کاری کرد که بچه ی سومش پا به این زندگی نگذارد، اما از آنجا که این برادر کوچکتر من همینطور که الان به این دنیا و مال و منال نداشته، علاقه ی زیادی دارد و همیشه تو خیال خود یک زندگی لاکچری دارد، به این دنیا دو دستی چسبیده بود و نیفتاد مگر وقتی که شکم مادرم را دم تیغ داد و با جیغ و گریه بیرون آمد. به نظر شما بچه ای که تو شکم مادرش بود و پدرش این زن رنج دیده ی باردار را از پله ها بالا و پایین می دواند و یا روی کمر او می رفت تا بچه را بیندازد، اما نیفتاد و یا هنگامی که به دنیا آمد یک بچه ی یخ زده بود، چون ویار مادرش یخ بود، آیا دو دستی که نه، با تمام وجود به این زندگی و این دنیا نچسبیده است؟!

وقتی که پدرم حاضر نبود برای برادر کوچکترم شناسنامه بگیرد و می خواست او را به کسی بدهد و یا به یک شکلی رد کند، ولی مادر و مادربزرگم بدون اطلاع پدرم برای او اسم انتخاب کردند و شناسنامه گرفتند، من به این شانس همیشه مست و خمار و خواب خودم لعنت فرستادم که مشکل یکی بود، دوتا شد و «گاومون زائید».

دلم خوش بود که پدر، این پسر کوچک تر را نمی خواهد اما «زهی خیال باطل»، همان روزها باید حدس می زدم که کوچک تر ها عزیز ترند، همانطور که بزرگ ترها محترم تر.


اولی که بود، حداقل حق انتخاب داشتم اما حالا همین حق را هم ندارم!!

اولین بار پدرم برای من و برادرم هنگامی که او دوم دبیرستان بود و من اول دبیرستان، تلفن همراه نوکیا 1600 خرید با دو سیم کارت دائمی. من بر خلاف برادرم که خساست به خرج می داد و زیاد با تلفنش صحبت نمی کرد و پیامک نمی داد، با این توجیه که خرج تلفنش زیاد نشود، با تلفن هم زیاد صحبت می کردم و هم زیاد پیامک می دادم آنقدر که پدرم متقاعد شد سیم کارت دائمی من را بفروشد و از آن وقت تا به حالا یا گوشی دست دوم برایم بگیرد و یا موبایل نو که برای برادرانم می گرفت، تلفن دست دوم شان را به من می داد تا دوباره فرق بگذارد بین  پسرانش.

از تلفن شانس نیاوردم، از درس و دانشگاهی که به قول پدرم شش سال برای فوق دیپلم گرفتن از آن، وقت گذاشتم و آخر بی نتیجه ماند، و سربازی که دو ماه اضافه خدمت داشت، هم شانس نیاوردم و این روز ها که دوباره تفاوت قائل شدن ها خودی نشان داده است، پدر به برادر کوچکتر که سربازی نرفته، سرمایه ای داده تا با یکی از پسرهای فامیل کاری را شروع کنند و من بعد از اتمام خدمت اجباری، شب ها تا صبح این طرف و آن طرف پرسه بزنم و صبح ها تا بعد از ظهر بخوابم.

از بیکاری خسته و نالانم اما چون وسطی هستم و نه مثل کوچکتر عزیز و نه مانند بزرگتر محترم، کسی به ناله های من که به گوش همه کس از دوست و آشنا و غریبه رسیده است، اهمیتی نمی دهد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">