آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

سقر

جمعه, ۱۱ مرداد ۱۳۹۸، ۰۲:۰۵ ب.ظ

اینجا «سقر» است، جایی که در آن چنان آتشی است که رنگ پوست را سیاه می کند و گوشت را می سوزاند و استخوان را پودر می کند و به قلب می رسد و هیچ کسی را که به آن وارد شود، راه فراری نیست. آتشی که هلاک می شوی و دوباره زنده می گردی تا دوباره در آتش بسوزی. 

در اینجا موجوادتی هستند که من به ترسناکی آنها نه دیده ام و نه در فکر و ذهن پرورانده ام. ترسناک ترین موجودی که به ذهنم خطور کرده است غولی است به بزرگی ساختمانی ده طبقه که بازوانی به کلفتی و زبری درخت نخل دارد و دو شاخ بر سر و دو چشمی که در دو کاسه خون قرار دارند و تکه هایی از بدنش کنده شده است و تمام بدنش خونی است و آتش از دهانش در می آید و دود از بینی اش، اما این موجودات هیچکدام اینها را ندارند و هر وقت نگاهم به آنها می افتد قلبم از ترس چنان می لرزد که تمام تنم را می لرزاند.

من به این مکان آورده شدم و در این مکان روزگار می گذرانم بی آنکه بدانم شب است یا روز. اصلا زمان اینجا معنایی ندارد و اگر هم داشت برای مثل منی که هر لحظه و هر آن می سوزم و عذاب می کشم، نه معنا داشتنش و نه گذشتنش هیچکدام سودی ندارد. از این عذاب بدتر و سخت تر حسرتی است که به دلم ماند که چرا تا وقتی فرصت داشتم کاری نکردم؟ چرا خودم را گرفتار اینجا کردم؟ چرا؟ چرا؟... .

آن روزهایی که وقت داشتم دوست صمیمی ام که الآن خوش می گذراند و خوب و پاک می خورد و زیبا و تمیز می پوشد و شاد و خرم می گردد- اینها هم که نباشد حداقل عذاب نمی بیند- من را چند باری کنار کشید و گفت: ببین داداش! داری اشتباهی می روی، راه آن طرفی نیست. تا الآن پل های زیادی را پشت سرت خراب کردی، این آخری را خراب نکن. مسیر بازگشتی برای خودت باقی بگذار. همه کاری کردی و این یک کاری که باید بکنی انجام نمی دهی. پیشانی ساییدن بر خاک برای کسی که من و تو را از خاک آفرید، وقت زیادی نمی گیرد اما این کار تنها مسیر بازگشت برای تو است. تو مرام داری، معرفت داری، از مردانگی دور است که آن را خرج همه کس کنی مگر آنکه هستی ات و زندگی ات را به تو بخشیده است.

اما من به جز او دوستان دیگری داشتم، کسانی که با آنها خوش می گذراندم و شب ها تا صبح به عیش و نوش می پرداختم و آنقدر برایم عزیز بودند که تمام پولی که در روز در می آوردم برای آن ها خرج می کردم. ما برای خودمان دسته و گروهی تشکیل داده بودیم و اسمش را گذاشته بودیم جهنمی های بی پروا. هر وقت دور هم جمع می شدیم از همه چیز و همه کس می گفتیم و به ریش شان می خندیدیم، حتی باورها و اعتقادات مردم را برای خوشی خودمان به باد تمسخر می گرفتیم. تمام لحظاتی که با آن ها بودم خوش بود مگر وقتی که یکی از آنها که از من بدش می آمد چون یکی دوباری حالش را گرفته بودم، ادای دوست صمیمی ام را در می آورد که دارد با من حرف می زند و من را نصحیت می کند، در این لحظه هر چند که من را مسخره نمی کرد چون همه با هم قرار گذاشته بودیم که برای مسخره بازی هایمان مرزی قائل بشویم و آن تک تک افراد گروه بودند اما من این رفیق صمیمی را دوست داشتم و مسخره کردنش را نمی توانستم تحمل کنم تا آنکه آنقدر به او خندیدند که من مجبور شدم برای اینکه از این عذابِ قرار گرفتن در منگنه ی داشتن دوست صمیمی و ماندن در گروه جهنمی های بی پروا، قید اولی را بزنم که مدتی بود به دلیل زیاد مسخره شدنش از چشمم افتاده بود.

انسان هر راهی که می خواهد برود اول باید همراهی پیدا کند و من هم برای پیمودن این راهی که به اینجا؛ به «سقر» منتهی شده است دوستان جهنمی خودم را داشتم؛ آنهایی که وقتی در پارک نشسته بودیم و  دختر بچه ی ژنده پوشی با موهای ژولیده و سر و صورتی کثیف و لباسی وصله پینه شده به جمع ما نزدیک شد تا گدایی کند و پولی یا غذایی درخواست کند به او خندیدیم و او را دست انداختیم و ته مانده ی غذایمان را جلوی چشم او به سگ پاکوتاه یکی از اعضای گروه دادیم و آخر سر که با صورتی درهم رفته و چشمانی از اشک پر شده نگاهمان می کرد، او را از خود دور کردیم تا عیش مان کور نشود و خنده مان رو لب نخشکد.

من خودم را مستحق اینجا ماندن می دانم اما ای کاش راهی برای بازگشت به گذشته و یا فرار از اینجا بود.

نظرات  (۱)

خیلی عالی بود. چه زیبا نوشته بودید.

توصیه می کنم از اوصاف بهشت هم بنویسید.

قلم شیوا و دلنیشینی دارید عمق نگر.
پاینده باشید.
پاسخ:
سلام
ممنون که مطالعه کردید
و متشکرم بابت لطف تون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">