آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

شیخ جعفر و مرتضی

جمعه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۱:۴۸ ق.ظ

خانه کوچک شیخ جعفر هفت ماهی بود که با به دنیا آمدن دخترش رنگ شادی و سر زندگی به خود گرفته بود و شیرینی پدر بودن وقتی فرزند دختر باشد دو چندان می شود که دختر بابایی است و پدر عاشق دختر.


دخترِ شیخ سفید رو و تپل با چشمانی سیاه و بزرگ و موهایی لخت و زیبا بود و زود با دیگران انس می گرفت و غریبی نمی کرد. این خصلت دختر کوچولو باعث شده بود که اطرافیان از فامیل و دوست و آشنا گرفته تا غریبه ای که اولین بار با این دختر رو به رو می شد دل به او ببندد تا بلکه دخترک خنده ای معصومانه تحویل او دهد.
شیخ هیچ وقت فراموش نمی کند سفری را که با قطار به تهران داشتند و همسرش در کوپه ی مخصوص خواهران بود و خودش در کوپه ی مخصوص برادران. خانم او برایش تعریف کرده بود که هم کوپه ای ها مدام قربان صدقه ی دختر می رفتند و با او بازی می کردند و گریه های وقت و بی وقتش را بدون هیچ شکایتی تحمل می کردند و او به همسرش گفت: پیرمردی که در کوپه ی من بود با وجود سن و سال بالایش برای دختر خنده روی ما شکلک در می آورد تا بیشتر بخندد.
یکی از کسانی که دوست داشت دخترِ کوچک شیخ را مدام ببیند بقال سر کوچه شان بود. جوانی که با وجود بالا رفتن سن و سالش و داشتن خانه و مغازه از ازدواج سر باز زده بود و در برابر اصرارهای پدر و مادرش همچنان مقاومت می کرد. مرتضی؛ صاحب مغازه دوست داشت با دخترک خنده روی شیخ بازی کند و دستش را ببوسد. چند باری که شیخ تنها رفته بود مغازه اعتراض کرد که چرا دخترت را نیاوردی؟ و شیخ هر بار با خنده گفته بود: هر دفعه که نمی توانم بیاورمش، هوا کمی گرم است، من بعضی وقت ها حال و حوصله ندارم بچه به بغل بیایم بیرون و گاهی هم خسته ام.
یک روز که شیخ جعفر به همراه دخترکش رفته بودند مغازه تا چند قلم جنس برای خانه بخرند، پدرِ مرتضی در مغازه نشسته بود و پسر کار مردم را راه می انداخت. مرتضی تا دخترک را دید گفت: به به! خانم کوچولو، چطوری عمو؟
دخترک لبخندی زد، لبخندی که باعث خنده ی مرتضی شد و دست دخترک را گرفت و بوسید. شیخ رو به پدرش کرد و گفت: این پسر شما اگر ازدواج کرده بود الآن نوه ای شیرین تر از این دختر داشتید و پدرش به جای اینکه قربان صدقه ی بچه های مردم برود، دل به دل فرزندش می داد و دست او را می بوسید و با او بازی می کرد.
پدر مرتضی گفت: حاج آقا! اگر ازدواج کرده بود الآن نوه ی من از بچه ی شما بزرگتر بود. تمام پسر و دخترهایم ازدواج کرده اند، فقط این پسر حاضر نیست ازدواج کند.
شیخ جعفر گفت: چرا ازدواج نمی کند؟ خانه ندارد، خب خانه استیجاری را که از او نگرفته اند. خدا را شکر ماشبن و مغازه هم که دارد و دستش به دهانش می رسد.
پدر مرتضی گفت: خانه اش آماده است، این هم ماشین- با انگشت اشاره پراید سفیدی را که دم در معازه پارک بود نشان داد- و مغازه.
مرتضی پیش از آنکه نگاهی به او بکنیم و از او بپرسیم که چرا ازدواج نمی کنی، پیش دستی کرد و گفت: ای بابا! با این گرانی که نمی شود ازدواج کرد.
شیخ جعفر به او گفت: من در همین ایام گرانی ازدواج کرده ام و از شروع زندگی مشترکم با همسرم یک سال و چهار ماه بیشتر نمی گذرد.
مرتضی گفت: حاج آقا! شما فرق می کنید.
شیخ گفت: دقیقا چه فرقی می کنیم؟ پول مان از پارو بالا می رود یا پشتیبانی خاصی از ما می کنند که از دیگران نمی کنند؟
مرتضی به شوخی گفت: شما آخوندها بالاخره به جایی وصل هستید و هر طور شده به شما می رسند و می رسانند.
شیخ با همان لحن شوخی جوابش را داد که اگر به ما می رسند و می رسانند که با تو هم کلام نمی شدم و مجبور نبودم بیایم مغازه ات تا قیافه ات را ببینم و هر سه خندیدند.
شیخ پیش از رفتن رو به مرتضی کرد و گفت: مرتضی! امام علی علیه السلام حدیثی دارند که می فرمایند:« إِنْ خِفْتَ اَمْراً فَقَعْ نَفْسَکَ فیه» یعنی اگر از کاری ترسیدی خودت را در آن بینداز.
مرتضی پوزخندی زد و گفت: آره! اگر از آتش بترسم خودم را بیندازم در آن.
شیخ لبخندی زد و جواب مرتضی را نداد چرا که با آن پوزخندش مجالی به او نداد تا این حدیث کوتاه را کمی توضیح دهد و به او بگوید مقصود حضرت این است که اگر از انجام کاری فراری بودی و دلیل فرارت تنها و تنها ترس از آن کار بود و هیچ دلیل دیگری نداشتی برای فرار، سراغ آن کار برو و انجامش بده و این مثال آتش که گفتی مغالطه است چون علاوه بر ترس دلایل دیگری برای نینداختن خودت در آن داری. می خواست به او بگوید: آدمی که شنا بلد نیست و آن را یاد نگرفته است چون از آب می ترسد، تنها راهی که به او نشان می دهند این است که او را در آب استخر مثلا می اندازند و می گویند: دست و پا بزن. اما هیچ یک از این حرف ها را نزد و دست از فکر کردن به این حرف ها برداشت و به دخترش نگاهی انداخت و لبخندی به او زد.

نظرات  (۱)

سلام

جالب بود... دیگه این پسره که خونه و ماشینش جور بوده حقیقتا خیلی تنبل تشریف داشته خخخ خب ازدواج میکرده دیگه :/ والااا خخخ

ممنون 

پاسخ:
سلام
ممنون که خوندید.
تنبل و البته ترسو

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">