آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

نامادری

يكشنبه, ۲۱ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۴۸ ق.ظ

قال الحسین علیه السلام:
ایّاک و ظلم من لا یجد علیک ناصراً الّا اللّه عزّ و جلّ.
از ستم کردن بر کسی که جز خداوند بزرگ مددکاری ندارد پرهیز کن.

(مصباح الهدی ، چهل حدیث از امام حسین علیه السلام ، حدیث 11)

پدرش ازدواج مجدد کرده بود. شب عروسیِ پدرش خیلی خوشحال بود، می گفت: او مثل اکثر مردها که دوست دارند اجتماع کوچکی را رهبری کنند، دلش می خواهد خانواده ای داشته باشد و بر آن ریاست کند. تا الآن خانواده داشت و رئیسش بود اما بعد از مرگ مادرم، این تشکیلات قاعده ی اصلی اش از بین رفته و پا در هوا معلق است، اما امشب این اجتماع کوچک کامل می شود و پدر بر آن که متشکل از سه دختر و یک زن است ریاست می کند. خوشحال هستم که جمع مان کامل می شود و من به احترام پدرم و به عشق او به این همسر جدیدش می گویم: مادر، هر چند جز مادرم هیچ کسی شایستگی این را ندارد که من به او مادر بگویم.

 


روستای ما بالای یکی از تپه های منطقه ای کوهستانی است و از دوازه ماه سال، ده ماه، هوا سرد است و یا باران می بارد و یا برف. آن دو ماه -ماه های خرداد و تیر- هوای روستا بهاری می شود و خبری از تابستان در آن نیست. روستای ما از دو خانواده یا به تعبیر درست تر دو طایفه تشکیل شده است و آنقدر بین این دو طایفه ازدواج های مختلفی صورت گرفته است که نمی شود بین این دو تفکیک قائل شد و البته طبیعت روستا این است که همه همدیگر را می شناسیم و با هم سلام و علیک داریم. من و او همسر پدرش را خوب می شناختیم و می دانستیم که پیر دختری است که بابت اخلاق بدِ پدرش که مدام به زمین و زمان بد و بیراه می گوید و از عالم و آدم طلبکار است و از این و آن شاکی، روی دست خانواده مانده است و به قول گفتنی «ترشیده». هیچ کسی نمی خواست که داماد چنین مردی شود و دختر او را به عنوان عروس به خانه ی خود راه دهد اما پدر او از روی ناچاری تن به چنین کاری داد.
از این و آن و از او شنیدم که پدرش برای اینکه به خانه و دخترهایش سر و سامانی بدهد با این دختر ازدواج کرده است اما نَقل دیگری هم در این بین هست که پدرِ دختر به زیر پای این مرد نشسته است که فردا پس فردا دخترهایت شوهر می کنند و تو می مانی و یک تنهاییِ بی پایان اگر ازدواج نکنی. تنهایی درد دارد، مرض دارد، افسردگی می آورد، بیکاری و بیعاری و هزار جور کوفت و زهرمار می آورد. تنهایی با این همه تبعات و آثار گناه است. من حاضر هستم دختر به تو بدهم با اینکه می دانم یک بار ازدواج کرده ای و همسرت مرده است اما چاره چیست، بالاخره من مسلمان هستم و ایثار و از خودگذشتگی باید به خرج بدهم و دخترم را به خانه ای بفرستم که سه دختر دیگر در آن خانه زندگی می کنند.
کسانی که روایت دوم را نقل می کنند، می گویند: پدرش در جواب فقط گفته بود: چشم به حرف های تان فکر می کنم. و البته با خنده می گویند: این مسلمانِ ایثارگر، دخترِ ترشیده اش را با منت به این مسلمانِ ساده دل غالب کرد.
دقیقا بعد از دو ماه از ازدواج پدرش، دوشنبه روزی در خلوتکده مان نشسته بودیم. خلوتکده ی من و او دو درخت فندقی هستند که آخرِ باغ ما، چسبیده به دیواری از جنس بلوک سیمانی که این باغ را از باغ همسایه مان جدا می کرد قرار دارد و هر چند خیلی ساده است اما من و او در ذهن از اینجا یک مکان رویایی ساخته بودیم؛ خانه ای درختی که در ارتفاع سه متری زمین قرار دارد و با پله هایی چوبی به بالای درختی می رویم که وسط انبوهی از درختان است و دور تا دور آن انواع گل ها هستند.

او گفت: روزهای اول بعد از عروسی، مثل بقیه ی روزهای پیش از عروسی گذشت و من و دو خواهرم کارهای خانه را انجام می دادیم و شب ها قبل از خواب نقشه می ریختیم که چند وقت دیگر چهار نفر می شویم و حجم کار کمتر می شود و می توانیم به کارهایی که به آنها علاقه داریم برسیم. من به کتاب خواندن علاقه ی زیادی دارم اما چون کتاب در این روستا کم است و دختران بیشتر از دوره ی ابتدایی درس نمی خوانند، مجبورم که کتاب هایی که هر کدام دو سه بار خوانده ام را بار دیگر بخوانم تا کتاب جدیدی از طریق معلم مدرسه ی روستا و یا آخوندی که برای تبلیغ می آید و به بچه های کوچک می دهند تا بخوانند، به دستم برسد.
روزهایی که انتظارش را می کشیدیم هیچ وقت نیامدند و در عوض نقشه های نامادری ام عملی شد و دو خواهرم که از من بزرگتر بودند بدون اینکه خواستگاران خود را که دو برادر از روستای پایینی بودند را به خانه ی شوهر فرستاد و دو هفته ای که از عروسی شان گذشته است هیچ خبری از آنها ندارم و نمی دانم چطور زندگی می کنند. روز عقد و عروسی شان یکی بود و هر دو پیش از آنکه در جمع مهمانان حاضر شوند، در اتاق سه نفری مان گریه می کردند. آن روز زنِ پدرم که بعدها فهمیدم اشتباه محض بود که می خواستم به او مادر بگویم، به عنوان مادر دو عروس همراه شان رفت و من و گریه هایم تنها در خانه ماندیم. ای کاش خواهرانم خواندن و نوشتن بلد بودند تا حداقل با هم نامه ای رد و بدل می کردیم.
این روزها به پای پدرم نشسته است که زمین و خانه ات را بفروش برویم شهر زندگی کنیم، آخر این ده کوره ی خراب شده چه دارد که به آن دل بسته ای؟ پدرم هم دارد بار و بندیلش را می بندد برود شهر. برویم شهر، زندگی در شهر کلاس و شخصیت دارد مَرد.
او با گریه به من نگاه می کند و می گوید: اما نمی خواهم بروم شهر، نمی خواهم از تو دور شوم، از این روستا، از این خلوتکده نمی توانم دل بکنم. تو را به خدا دعا کن که خدا به دل پدرم بیندازد که نرویم شهر و در روستا بمانیم. من به این وضعی که دارم که کار خواهران و زنِ پدرم را انجام می دهم راضی هستم اما شهر نرویم.
عقده اش باز شده بود و هر آنچه که در دل نگاه داشته بود به زبان آورد: به خدا حتی به اینکه این زن، عفریته ای باشد که پدرم را جادو کرده و من را پیش چشمان او می زند و پدرم چیزی نمی گوید راضی هستم اما شهر نه. و حتی می پذیرم که در این سن کم با یکی از پیرمردهای روستا ازدواج کنم اما من را از تو که تنها رفیق من هستی جدا نکنند.
این روزها پدرم من را مجبور کرده است که به او بگویم: خانم جان! می دانی که در این روستا رعیت به همسرِ ارباب خودش می گوید: خانم جان! دردِ تَرکه و چوب و سیلی را تحمل می کنم اما این تحقیر را چه کنم؟ پدرم من را کنیز زنش کرده است.
کمی آرام که می شود می گوید:
شکایتم را به خدا می برم و پیش تو درددل می کنم، تو را به مادرت قسم حرف های من رازی باشد بین خودمان.
اسم مادرم که می آید دلم می گیرد، انگار دستی چانه ام را می گیرد و آرام آرام می چرخاند تا گذشته ام را ببینم.
چهار سال بیشتر نداشتم که مادرم در اثر بیماری فوت کرد و پدرم بعد از یک سال با دختری از طایفه ی مادرم ازدواج کرد. این دختر را مادر بزرگم-مادر مادرم- پیشنهاد داد و همو به خواستگاری رفت و سور و ساط عقد را به راه انداخت و جشن عروسی گرفت.آن روزها خیلی از مادربزرگم دلگیر و ناراحت بودم که چرا یک زن دیگر را جایگزین دختر خودش می کند؟ او می خواهد کسی جای دخترش را بگیرد، خود داند، چرا پس از خواستگاری و پیش از عقد و عروسی مدام تا منمنمی را می دید کناری می کشید و نصیحت می کرد که خدا رحمت کند دخترم را، پنجه ی افتاب بود و کدبانو و برای تو هیچ کس مثل مادرت نمی شود اما عزیزدلم! این خانمی که می اید خانه تان را احترام کن و قدر بدان و به او مادر بگو.
من اما همیشه لجم می گرفت و می گفتم: من مادرم را می خواهم، همین و بس.
کمی جلوتر را نگاه می کنم، پدر در لباس دامادی و زنِ پدرم با لباس سفید پا در خانه مان می گذراند و من تَهِ این باغ در خلوتکده ام اشک می ریزم و به جشن نگاه می کنم و مادرم را می خواهم.

صبح روز بعد از عروسی منتظر بودم درِ اتاقم به صدا در بیاید و من را صدا کنند که بیا و خانه را تمیز کن تا زنِ پدرت اولین غذای خانه ی شوهرش را بپزد اما درِ اتاق هیچ وقت به صدا در نیامد تا اینکه خودم از اتاق بیرون رفتم و دیدم زنِ پدرم دارد اتاق را جارو می کند. تا من را دید سلام کرد و صبح به خیر گفت و من که گیج و منگ خواب و این رفتار بودم، جواب داده و نداده توسط او راهنمایی شدم به سمت آشپزخانه و سفره ی صبحانه که به دلیل دیر بیدار شدنم آن را هنوز جمع نکرده بودند.
یکی دو روزی گذشت و پای زن های همسایه به خانه مان باز شد. هر وقت هم می آمدند از این و آن می گفتند و صد البته در مورد من به زنِ پدرم توصیه می کردند که از این دختر کار بکش تا دست و پا چلفتی بار نیاید و فردا پس فردا نترشد و روی دستت نماند. اگر لازم شده او را کتک بزن تا سر به راه شود. بعد از مرگ مادرش، پدرش او را در پرِ قو خوابانده است. یکی دو دفعه ی اول نا مادری ام جز لبخند جوابی به آنها نداد اما دفعه ی سوم به آنها گفت: هر وقت خواستید بیایید خانه ی ما، قدم تان به روی چشم، و از هر چه خواستید می توانید حرف بزنید و حرف بشنوید اما از هر کس که می شناسید و نمی شناسم و یا می شناسم و عیبش را نمی دانم، حرفی به میان نیاورید که نمی خواهم بشنوم. اما این دختر، صاحب این خانه او است که او در این خانه از پدرش ارث می برد و من از این  خانه ارثی از شوهرم نمی برم. بعلاوه اینکه من ظالم نیستم و از ظلم چه کوچک باشد و چه بزرگ، متنفر هستم و از آنجا که « دست بالای دست » زیاد است ظلمی نمی کنم که ظلمی به من نشود. از این مهم تر اینکه اگر این دختر را کتک بزنم و به او ستم کنم، هر چند مطمئن هستم که با ترفندهای زنانه می توانم شوهرم را متقاعد کنم که کتک حق این دختر است اما خدا را نمی توانم راضی کنم و انتقامش از ظالمی چون من را دفع کنم. پس دیگر نشنوم که بگویید این دختر را کتک بزن. او اگر خواست می تواند در این خانه کار کند، کار یاد بگیرد و کدبانو شود و اگر نخواست پدرش می تواند مجبورش 
کند که او اگر هم کتک بزند، کتکش برای ادب کردن است نه ظلم کردن.

همان دستی که چانه ام را چرخاند، آرام آرام آن را بر می گرداند سرجای اولی تا من ببینم در این هشت سالی که از جشن عروسی پدرم و زنش می گذرد یک بار هم از این زن کتک نخوردم و از سمت او ظلمی به من نشده است و باور کنم که او از خدایی که انتقام ستم دیدگانی که جز او یار و یاوری ندارند را از ستمکاران می گیرد، می ترسد و به او و انتقامش ایمان دارد.

نظرات  (۲)

سلام

چقدر نامادری اول ذهن بی‌مقدر و حقیری در برابر بزرگی دل نامادری دوم داشته.

متناتون تلنگر خوبی‌ان برای وجود آدم

ممنون

 

پاسخ:
سلام
ممنون که مطالعه کردید

۲۱ مهر ۹۸ ، ۱۱:۵۵ abdolnabi solimani

سلام آفرین و صد آفرین به این نا مادری واقعا به این میگن مادر واقعی دست شما هم درد نکنه اولش احساس کردم نا مادری خیلی بد است ولی به آخر متن که رسیدم خوشحال شدم موفق باشید.

پاسخ:
علیکم السلام
ممنونم که مطالعه کردید
خدا رو شکر که خوشحال شدید
ممنونم
همچنین شما موفق باشید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">