آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

دعانویس چاق

سه شنبه, ۲۰ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۴۵ ق.ظ

قال رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله: ...و من اقتصد فی معیشته رزقه اللّه و من بذّر حرمه اللّه ... .
الکافی، کتاب الإیمان و الکفر، باب التواضع، ح 3

پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله فرمودند:  هرکس در زندگى میانه‌روى کند خدایش روزى دهد و هرکس ولخرجى کند،خداوند محرومش سازد.

پیراهن قهوه ای روشن اتو کرده و شلوار نوک مدادی راه راه با خط های خیلی ریز  به تن کرده بود. مثل همیشه شلوار را تو پیراهن قرار داده و پیش از رفتن کمی کمربند شلوارش را تنظیم کرد. موبایل آیفون سفید رنگش را از روی اپن برداشت و صفحه اش را روشن کرد و نگاهی به آن انداخت و تو جیب سمت راستی شلوارش قرار داد. دهانش مدام می جنبید. می دانم که دارد کندر می جود، غیر از کندر هیچ آدامسی با بزاق دهانش سازگار نیست.
رو کرد به مادرم که رو به روی راهرو به دیوار تکیه داده بود و پدرم را نگاه می کرد، به او گفت: چیزی از بیرون لازم ندارید؟
مادرم که ماکسی -لباس بلند زنانه عربی- قهوه ای به تن داشت و چهار زانو نشسته بود، گفت: نه، فقط مسیرت خورد به عطاری هل و کندر بگیر، همه ی هل و کندرمون رو تموم کردی.
شاید زهری که مادرم در این جمله اش ریخت به پدرم اثر نکرد و بی خیالی را پادزهر خوبی یافته است، و گرنه بعید است که متوجه ناراحتی مادرم نشده باشد.
صدای بسته شدن در که آمد، مادرم انگار که در رینگ مسابقه ی بوکس باشد و صدای زنگ شروع مسابقه به گوشش خورده، شروع کرد به توپ بستن پدرم: مردک علیل المغز! معلوم نیست کدوم گوری داره میره؟ این تیپ رو برا کی میزنی، برای عمه ات، یا برای خواهرای گیس بریده ات؟ یکی نیست بهش بگه بچه هات بزرگ شدن، وقت زن گرفتن شونه، چرا آستین بالا نمیزنی براشون؟ نگا کن حتی یه فرش درس حسابی زیر پام نیست - دستی روی روفرشی که در هال پهن بود کشید-، باید با رو فرشی سر کنم، آخه کدوم ناقص الخلقه ای روفرشی رو، روی موکت پهن می کنه؟ بیس ساله کارمند دولته نتونسته یه خونه برا خودش دست و پا کنه، هر چن سال یه بار باید آواره بشیم. به اینم میگن زندگی آخه؟


جمله ی آخری را رو به من که به دیوار سمت راستی اش تکیه داده بودم گفت. توپخانه اش قبل از اینکه شروع به زدن پدرم بکند من باید آنجا باشم، نمی دانم او دقیق وقتش را تنظیم می کند یا من بدشانسم که همیشه سر وقت آنجا هستم. هیچ نقشه و استراتژی خاصی در این مواقع ندارم؛ گاهی همراهی می کنم و با تایید حرف هایش و اضافه کردن موارد و مصادیقی، به گر گرفتن آتش کمک می کنم. گاهی جلوی توپ هایش سینه سپر می کنم و از پدرم دفاع. گاه سوم هم خودم را به کوچه ی علی چپ می زنم و نه این طرف می ایستم و نه آن طرف. گاه چهارمی هم بود، آن هم اینکه طرف خودم بایستم اما این اتفاق هیچ وقت نمی افتاد چون آن وقت هم پیه ی عصبانیت مادرم به تنم مالیده می شد، هم چاقوی تیکه کلام های پدرم اعصابم را خط خطی می کرد.
این بار سکوت، شده بود جوابم. مادرم بلند شد سمت آشپزخانه رفت. خانه ی صد و ده متری مان به جز حیاط که با هزار زور و زحمت یک پژو 405 در آن جا می شد، از یک پذیرایی به اندازه دو فرش دوازه متری و البته کمی قناصی و راهرو و هال نه متری چسبیده به آن و آشپزخانه ی اپن کنار هال و یک اتاق خواب که بدون احتساب کمد دیوار یک قالی شش متری در آنجا جا می شود و حیاط خلوتی بعد از آشپزخانه و حمام و انباری بالای حمام تشکیل می شد.
چند تکه ظرف روی ظرفشویی بود. شیر آب را باز کرد و با سیم ظرفشویی افتاد به جان کاسه ی استیلی که پدرم شب گذشته خورشتش را در آن خورده بود. دلم به حال کاسه سوخت و کمی هم برای خودم ناراحت شدم. حتمی بچه که بودم مادرم هر وقت دلش از من یا پدرم پر بود و من را می برد حمام مثل این کاسه ی بدبخت یا شاید هم بدتر از آن لیف می کشید. بالاخره هر چه نباشد من تخم ترکه ی همان پدر هستم.
- یکی نیس به بابای بی اراده ات بگه: آخه مردِ ناقص العقل! تو لیسانس گرفتی که بذاری دم کوزه آبشو بخوری؟ خیرِ سرت سواد داری، رفتنت پیشِ دعا نویس و رمال برا زیادی روزی چیه آخه؟ اون روباه مکاری که تو میری پیشش جیبت رو یه مرغ چاق و چله ی بی حصار دیده، می خواد بلنبونه. گند بزنن به این زندگی. آهای، پسره ی بی وجود! چرا اونجا ساکت نشستی؟ تو هم لنگه ی باباتی، همش نشستی پشت کامپیوترت داری بازی می کنی و به زمین و زمان بد میگی. نه کاری، نه باری، نه حرکتی. پاشو برو گمشو تو اتاقت.
هر وقت با مادرم همراهی نکنم آخرش همین می شود، مثل گاوی که شیرش تمام شده و باید گردنش را بزنند. بلند شدم بروم تو اتاق که صدای مادرم دوباره بلند شد: وای به حالت اگر در اتاقو بکوبی، میام چنان می کوبمت که هیچ گوشتی رو تا حالا تو عمرم انطوری نکوبیده بودم.
راست می گفت، می کوبید، بیماری اعصاب پدر و پسر و خواهر و مادر و برادر نمی شناسد. در اتاق را نبستم. بی دلیل سیستم را روشن کردم و نشستم پشتش. دعانویسی که مادر گفت، یک بار آمده بود خانه مان؛ مردی چاق با شکمی برآمده و سری تاس که چند تار موی باقی مانده روی سرش را یک طرفی شانه کرده بود با چشم های سیاه درشت و ته ریشی سفید و دماغی کوچک و لب هایی ور قلمبیده که لب پایینی اش مثل زنانی که پروتز لب شان را پیش دکتر قلابی ها انجام داده بودند و خراب شده بود، زیادی بزرگ و بی ریخت بود. آن روز تی شرت زرد رنگی به تن داشت با شلوار کِرِمی که کمربندش را زیر شکم گنده اش بسته بود. چاقی خیلی اذیتش کرده بود، از نفس نفس زدنش معلوم بود. به محض اینکه نشست به پدرم اشاره کرد که رو به رویش بنشیند. پدرم هم مثل یک بچه ی سال اولی که تازه وارد مدرسه شده باشد اطاعت کرد و دو زانو رو به رویش نشست. زیر لب شروع کرد به ورد خواندن و همزمان با دست راستش دو بار علامت بعلاوه و یک بار علامت ضربدر را در هوا رو به پدرم کشید. بعد از نیم ساعت به پدرم گفت: بگو یه سینی بزرگ و یه تخم مرغ بیارن. پدرم با اشاره سر به من دستور داد که بیاورم. تخم مرغ را از یخچال برداشتم و سینی را با راهنمایی مادرم که در جواب سوالِ سینی بزرگه کجاس؟ گفت: آنجا، پیدا کردم و پیش پدرم گذاشتم. دعانویس چاق تخم مرغ را گرفت و با ماژیک قرمز روی آن چند خط اجق وجق کشید. بعد از آن به پدرم گفت: سینی رو رو به روت بذار و رو به قبله بایست و تخم مرغ رو با دست راستت بچسبون به پیشونیت. بدون اینکه پیشونیتو خم کنی تخم مرغو ول کن بیفته تو سینی. پدرم همین کار را با دقت انجام داد و همانطور که ایستاده بود به دعا نویس چاق نگاه می کرد. دعانویس بدون اینکه سرش را از برگه ای که در آن یادداشت می کرد، بردارد به پدرم گفت: تمام چشم زخمایی که ممکنه بهت ضربه بزنن رو کور کردم و این خونه ات که جادو شده بود رو باطل السحر قوی براش استفاده کردم. این سینی، اول تخم مرغش رو پاک میکنی بعدا خودت با دستای خودت میشوری. این دعایی هم که بهت میدم همیشه تو جیب راست شلوارت همراهت باشه. هیچوقت از خودت جداش نکن. این دستوری ام که برات می نویسم دقیق تا دو هفته انجامش میدی، بعد از دو هفته بارون روزی انشالله می باره رو سرت.
پدرم خیلی خوشحال شد، آنقدر که با وجود آن چهره ی همیشه عصبانی و ناراحتش، چشم هایش هم خندید. از آن روزی که دعانویس چاق پا به خانه مان گذاشته بود، هشت-نه روزی می گذرد و پدرم هر روز اسفند و کندر و نمک و کف مریم و فلفل سیاه را که با هم آسیاب کرده بود، در تمام خانه دود می کند.
پدرم چند روزی است تصمیم گرفته که موبایلش را عوض کند. می گوید: بعد یه سال دیگه این گوشی به درد من نمیخوره، باید یه نوشو بگیرم. از انجایی ام که هر کی آیفون تو دستش بگیره بهش عادت میکنه و هیچ موبایلی رو نمی پسنده، منم میخوام آیفون سیکس بخرم. خب طبیعیه که از فایو من گرونتره اما مسعود؛ دوستم همین که موبایل فروشی داره، قرار شده موبایلمو بخره و ما به الاختلاف رو قسطی پرداخت کنم.
سیستم بالا آمد. روی بازی کالاف کلیک می کنم.

موافقین ۰ مخالفین ۱ ۹۹/۰۸/۲۰
alef sin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">