آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

چشم پدربزرگ

دوشنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۹، ۰۱:۲۳ ق.ظ

اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکُم مِّن ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفًا وَشَیْبَةً یَخْلُقُ مَا یَشَاءُ وَهُوَ الْعَلِیمُ الْقَدِیرُ
ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻲ ﺁﻓﺮﻳﺪ ، ﺳﭙﺲ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻲ ﻗﺪﺭﺕ ﻭ ﻧﻴﺮﻭ ﺩﺍﺩ ، ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻧﻴﺮﻭﻣﻨﺪﻱ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﻳﻲ ، ﻧﺎﺗﻮﺍﻧﻲ ﻭ ﭘﻴﺮﻱ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ; ﻫﺮﭼﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﺪ ﻣﻰ  ﺁﻓﺮﻳﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺩﺍﻧﺎ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺎﺳﺖ .(الروم/54)

همیشه حرفش در خانه بود وقتی که همه ی شهر از او می گفتند؛ پدربزرگی که ثروتش زبانزد شهرش بود و الآن دشداشه و عبای سوراخش را نمی تواند عوض کند. فقیر شدنش به دلیل ولخرجی و فساد نیست. مردی که تمام عمرش سر زمین کار کرده است و دانه دانه کاشته که خوشه خوشه برداشت کند، کسی که بیشترِ زمین هایش را شلتوک و گندم پوشانده اما از کناره ی تل های خاکی جوی آب کنار زمینش بی خیال نمی گذرد و نخل های خرمایش را آنجا می کارد و چند اصله زیتون را هم زینت بخش زمینش قرار می دهد، این مرد نه ولخرج است و نه فاسد. اما زورِ عشق به پسرانش چربید و خودش و همسرش و دخترانش را بی نصیب از مالی کرد که عمری برای جمع آوری اش دوید، جنگید، چوب خورد و چوب زد.


بعد از چهارده سال مادرم تصمیم گرفت به عیادت پدر و مادرش و دیدن شهری که در آن بزرگ شده بود برود. هویزه ی امروز با آن روزهایش خیلی متفاوت است؛ روستایی بود که بخش شد و بخشی که شهر. دیگر خبری از آن همه دار و درخت و سرسبزی که ورودی شهر را مزین کرده بود نیست. پارکی که دور تا دور با درختان اکالیپتوس محصور و سراسرش چمنِ سبز بود و حوض بزرگ آب، وسطش قرار داشت و دو سرسره و یک الّاکلنگ همه وسایل بازی اش بودند، به پارکی بدون درخت و پر از جدول و وسایل بازی تبدیل شده است و جنگل کوچکی که رو به روی پارک بود، جایش را به خانه های ویلایی داده. شهر مثل آدم هایش تغییر کرده است.
در این مدت مادرم نمی توانست پیاده مسیری را برود، یا سوار ماشین شود و قصد مسافرت کند. بیرون رفتنش تنها وقتی بود که کارد به استخوان می رسید و چاره ای نداشت. این کارد تنها درد بود و بیچارگی که چاره اش دکتر.
پیرمرد به جز پسر یکی مانده به آخر که از کودکی روی پای خودش ایستاد و از همان زمان دستش را در جیب کرد، برای تک تک فرزندانش یا خانه خرید و یا خانه شان را آباد کرد؛ پسر بزرگ خانه ای دو حیاطه با دو در که به دو خیابان باز می شد، دومی و چهارمی خانه ی پدری را دو نیم کردند و نشستند. ناگفته نماند که چهارمی با فشاری که به پدرش آورد، با پول پدر قصری ساخت. سومی خانه ای کنار خانه ی پدری خرید و ساخت و ششمی دو کوچه بالاتر. کوچک ترین این خانه ها با مساحتی نزدیک به صد و پنجاه متر نصیب کوچکترین پسر شد.
شاید آرزوی بزرگ خیلی از مردم به خصوص جوان هایی که تازه زندگی مشترک شان را شروع کرده اند و تلاطمی هم کشتی زندگی شان را گرفتار کرده است، خانه دار شدن است. آرزویی که برای دایی هایم در حد آرزو نماند و راحت به دستش آوردند. پس باید طرح بعدی تصاحب اموال را پایه گذاری کرد؛ زمین های کشاورزی. پیرمرد که کمی کمرش خم شد اما هنوز توانی برای بیل زدن، کاشتن و برداشتن داشت کم کم شروع کردند دم گوشش آیه ی یاس خواندن: تو دیگه باید استراحت کنی. تا کی می خوای کار کنی. موهای سر و صورتت سفید شدن، صورتت چروکیده شده، دندونات یکی یکی افتادن و کمرت خم شده. پا بنداز رو پا و استراحت کن، ما زمین ها رو اداره می کنیم.
این پروسه چند سالی طول کشید تا اینکه روزی  که پدربزرگ مثل همیشه در اتاقش لم داده بود و سیگار می کشید و به رادیو با صدای بلندش گوش می داد، دورش جمع شدند و کاغذ و خودکار آوردند. پیرمرد انتظار چنین روزی را داشت. چند سالی است که او در آب نمک خوابانده بودند. با تمام اعتراض ها و دعواهایی که شد و در آینده قطعا صورت می گیرد، یک به یک زمین ها تقسیم شدند. حسن، پسر کوچک سوالی داشت: سهم دخترا چی میشه، چهار تا خواهر داریم. پسر سومی مثل کفتار خشمگین به برادرش پرید: به دخترا بدیم که بدن به شوهرای فُگُرِشون(1)؟ اونا هیچ سهمی ندارن، هر چی هست بین خودمون تقسیمش می کنیم، تمام.
حرفی زد که حرف دلِ طمّاع همه بود.
به همین سادگی پدر را زمین زدند که مردِ کار هیچ وقتی برای بازنشستگی و نشستن و بیکاری ندارد.
پیرمرد هر روز چروکیده تر از دیروز، دارایی اش تاراج شده، تمام زندگی اش چمدانی است که لباس ها و قند و چایی و سیگار خودش و همسرش در آن است و بسته ی نانی که در اتاق خالی از همه چیز جز قاب عکس جوانی و رادیو و سه چهار متکای قدیمی و دو تشکچه و دو پتو، گوشه ای برایش گذاشته اند.
چشم پدربزرگ چشمه ی اشک است، از دردی که می کشد و سختی زندگی که بعد از رفاه دچارش شده است و قلبش را می چلاند و اشکش را سرازیر می کند. از تنهایی خودش و همسرش که زندانی اتاق پذیرایی از مهمان شده اند. پیرزن سوی چشم ها و توان بلند شدن را از دست داده است و پیرمرد با گوش هایی که سنگینی به جان شان نشسته است، باید تکیه گاه همسرش باشد و او را ضبط و ربط کند. از درد کمر می نالید، دردی که به سبب بلند کردن همسر برای اجابت مزاج، باری به بارها و دردی به دردهایش اضافه کرده است.
سنگینی بارِ دردهایش را کلمات به دوش می کشند و همه در کنار هم شعر می شوند. اَبوذیه هایی(2) در وصف دنیا، نامردی مردها، بی معرفتی رفیقان، نمکدان شکستن نمک گیرها و طمع پسران. شعرهایی که هیچ وقت سر از هیچ کتاب و دفتری در نیاوردند و در فضای اتاقش پراکنده شدند تا در و دیوار بهترین شاهدی باشد بر اینکه چه تلخی ها جرعه جرعه سر کشیده شد.

_____________
(1) فگر کلمه ای است که مردم خوزستان برای آدم فقیرِ بدبختِ بدشانس به کار می برند.
(2) ابوذیه سبک شعری است که از چهار مصرع تشکیل شده، سه مصرع اول به کلماتی ختم می شود که یک قافیه و معمولا یک آوا دارند و مصرع آخر با کلمه ی متفاوت پایان می پذیرد. مثال:
انجسم گلبی علیک ارباع وانصاف
خلّیلک عداله ویای وانصاف
اشوکت نتوالم انه ویاک وانصاف
و عله اعناد العدو نمشی سویه

موافقین ۲ مخالفین ۱ ۹۹/۱۰/۲۲
alef sin

نظرات  (۱)

۲۲ دی ۹۹ ، ۲۱:۲۱ محمد منتصری

چه تلخ...

پاسخ:
تلخ تر از تلخ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">