آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

روزهای بی مادری

شنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۱۴ ب.ظ

روضه ای نیمه آزاد از این روزهای بچه های مادر از دست داده...

 

خانه ای سوت و کور بعد از رفتن خانمِ خانه، مادرِ بچه ها. هر کدام گوشه ای کز کرده اند و رد اشک روی گونه های شان مانده است. بی صداترین تشییع را شبانه انجام داده اند؛ بی صدا گریه کردند، بی صدا بر سر و سینه زدند، بی صدا تشییع کردند و بی صدا و بی نشان دفن کردند و برگشتند.


حالا هر کدام شان در این روزهای بی مادری، لحظاتی را یاد می آورند که با مادر گذرانده بودند، لحظاتی که خوشی داشت، ناخوشی داشت، لبخند داشت، گریه داشت، لحظاتی که مادر بود؛
پسر بزرگتر به گوشه ای از اتاق کوچک کاهگلی با حسرت نگاه می کند و با خود واگویه می کند: مادرم اینجا به نماز ایستاده بود و اول برای همسایه ها دعا کرد، بعد برای ما.
پسر کوچک تر کنار برادرش کز کرده است و به گوشه ی دیگرِ اتاق، غم زده نگاه می کند: مادرم اینجا برایم شعر می خواند: أنت شبیه بأبی     لست شبیها بعلی
تو شبیه پدرمی، نه شبیه پدرت علی.
دختر تکیه داده به چهارچوب در،  در حالی سرش را روی دستهایی که به زانو تکیه داده، گذاشته بود و بی صدا گریه می کرد، روزهایی را به یاد آورد که مادر موهای او آرام شانه می زد، مبادا که اذیت شود و سرش درد بگیرد.
همه روزهایی را تداعی می کنند که پدر هیزم می آورد و مادر با روی باز و لب خندان به استقبال پدر می رفت و خسته نباشید که به او می گفت، گل از گل پدر می شکفت و لبخند مادر را با لبخند جواب می داد و خستگی را دم در می گذاشت، بچه ها را یکی یکی در آغوش می گرفت و می بوسید و بازی می داد تا مادر خمیر درست کند و نان بپزد.
روزهایی که مادر باردار شد و برق شادی در چشم تک تک اعضای خانواده جهید و خوشی از سر و روی خانه باریدن گرفت که قرار بود گلی به گلستان بیاید و پس از نیکو و نیکوی کوچک و زینت پدر، نیکوکاری به جمع خانواده اضافه شود.
رد اشک روی گونه ها دوباره خیس شد، دوباره سیل اشک جریان پیدا کرد و بچه ها بی تاب شدند. دیگر دلیلی نداشت بی صدا گریه کنند. ضجه زدند، مویه کردند و فریاد کشیدند. پدر که روی زمین نشسته بود، با چشم هایی ورم کرده و سرخ از گریه به سمت بچه ها آمد. همگی به یک نقطه نگاه می کردند. رد نگاه های شان را گرفت. همگی به در نیم سوخته و دیواری که خون خشک شده رویش مانده بود نگاه می کردند. مرد خانه دو زانو دم در کنار دخترش نشست و سرِ دختر را به بغل گرفت و با بچه ها ناله سر داد؛
روزها به خوشی می گذشت تا اینکه پدربزرگ بال پرواز گشود و پر کشید. مادر بی تاب شد. گریه امانش را برید. موهایش پریشان، رنگِ رویش زرد، توانش تحلیل رفته، خوراکش کم و خواب از چشمانش فرار کرد.
مادر راحت نفس نمی کشید. نمی توانست آرام بخوابد و پهلو به پهلو شود. صورتش کبود، لاله ی گوشش زخمی، چشم هایش خون و لبانش بی رنگ، از پدر رو می گرفت.
پدر باید فکری به حال لکه ی خون روی دیوار کند. در بستر افتادن مادر تمام هوش و حواسش را ربوده بود. حالا که مادر زودتر از همه به ملاقات پدربزرگ رفته است، باید تمام هوش و حواس به بچه ها معطوف شود. بچه هایی که یکی شان نیامده، همسفر مادر شد و بستانی که با سوختن مادر، آتش گرفت.
درد و گریه و اشک، ناراحتی و غم و غصه و اندوه، با رفتن پدربزرگ شروع شد، ظلم و ستم و زور، آتش و خاکستر و دود، سیلی و ضرب غلاف شمشیر، کبودی صورت و بازو و رد خون روی پهلو، با رفتن مادر، اما هیچکدام دوام نخواهد داشت که «همانا همراه با هر سختی آسانی است، آری همراه با هر سختی آسانی است».

 

 


دریافت
مدت زمان: 3 دقیقه 12 ثانیه

موافقین ۰ مخالفین ۱ ۹۹/۱۰/۲۷
alef sin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">