آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

۳۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «وبلاگ» ثبت شده است

«یوما» در زبان عربی خوزستانی، ندایی است برای صدا زدن مادر که در اصل «یا اماه» بوده است. حال این کلمه عربی خوزستانی عنوان رمانی است از «مریم راهی» که انتشارات «نیستان» آن را منتشر کرده است.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۷ ، ۱۲:۲۴
alef sin

روزی بود روزگاری بود. در آن روزگار، جز اسب و الاغ و شتر، وسیله ای برای سفر و رفتن از شهری به شهر دیگر وجود نداشت. راه ها پر از خطر بود. مردم گروه گروه و به صورت کاروان به سفر می رفتند تا بتوانند با دزدهایی که در پیچ و خم راه ها و گردنه های سرد و دشوار کمین کرده بودند، مقابله کنند.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۷ ، ۱۶:۰۱
alef sin

شوروی که سقوط می کند، در مناطق مسلمان نشین دفینه هایی گرانبها و قدیمی از کتاب های مذهبی، از زیر خاک بیرون می آیند تا در بازار به فروش برسند. یکی از خریداران کتاب های قدیمی کشیشی است ارتدوکس به نام میخاییل ایوانف که از قضا کتابی گرانبها و قدیمی نوشته ی عمروعاص به دست او می رسد که در آن زمان نوشته شده است و پیش از وقوع جنگ صفین را روایت می کند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۷ ، ۰۲:۵۰
alef sin
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ تیر ۹۷ ، ۲۳:۲۴
alef sin

فیلتر تلگرام


بحث اجتماع امر و نهی یکی از مباحث علم اصول فقه است. ذیل این عنوان بحثی مطرح می شود که آیا تعدد عنوان موجب تعدد مُعَنوَن می شود؟

برای توضیح، مثال معروفی وجود دارد و آن هم نماز در مکان غصبی است. در این مثال دو عنوان وجود دارد که عبارتند از نماز و غصب که دو حکم وجوب و حرمت بر آن ها بار می شود. اگر گفته شود که تعدد عنوان موجب تعدد معنون می شود، دو حکم وجوب و حرمت بر فعل و کار مکلف بار می شود و در غیر این صورت که قول به امتناع تعدد است حکم هر یک از دو عنوان که مهم تر است مقدم می شود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۴۰
alef sin

دیگر سراغی از من نمی گیرد

پا به کوچه های تنگ و تاریک من نمی گذارد

در خانه ی من را نمی زند

شاید راه را گم کرده باشد

شاید گوشه کناری خوابش برده است

شاید به سراغ غیر من رفته است.

دیگر شانه به شانه ی من راه نمی رود

پا جا پای من نمی گذارد و پشت سر من قدم بر نمی دارد

شاید همچون پرنده ای نشسته بر شانه ی کودکی خندان، دنیا را به کام خویش می بیند و خوشی را در آغوش گرفته است.

دیگر دست در دست من نمی گذارد

با من سخن نمی گوید

خنده بر لبانم نمی نشاند

شاید زیر درخت سیب در کنار جویباری در بر دیگری نشسته است.

خراب خانه ی مرا جز تاریکی شب سرکی نمی کشد

و چایی خانه ام را لب نمی زند جز غصه و غم

و جز درد و رنج هم سخن و هم زبانی ندارم.


ما را ز شادی و خوشی هیچ نصیب نیست... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۳۴
alef sin

شب ها٬ قبل از خواب٬ حتما برایم قصه می گفت٬ و گرنه خوابم نمی برد.

حقیقت آن بود که قصه می ساخت٬ چاره ای نداشت٬ وقتی هدف خواباندن است٬ قصه بافتن تنها کار ممکن می شود. قصه هایی بی سر و ته٬ که اول داشتند و آخر همه شان خواب .


داستان ها٬ ماجراهای مختلفی از زندگی های متفاوت بود٬ گاهی شاد٬ گاهی غمگین٬ بعضی امیدوار کننده و بعضی یأس آور.


قصه های خاکستری اش٬ راحت خواب را به چشمانم می آورد٬ چرا که اکثرا تکراری بودند. نام خاکستری را خودش بر روی آن ها گذاشته بود و از همان لحظه که شروع می کرد به گفتن٬ فیلمی که در ذهن می پروراندم٬ خود به خود رنگ خاکستری به خود می گرفت و سیاه و سفید می شد با تک خط های سیاهی که از بالا به پایین به روی صفحه کشیده می شدند.


دلیل دیگری نیز داشتند٬ غیر از تکراری بودن٬ که عین قرص خواب آور عمل می کردند٬ دلیلی که بعدها فهمیدم٬ وقتی که دیگر کار از کار گذشته بود و خمیرمایه ی من با آن داستان های ساختگی شکل گرفته بود٬ خواب هایی که رویا٬ کابوس یا مخلوطی از این دو می شدند و بعد از بسته شدن چشمانم سرک می کشیدند و زندگی دیگری در قبال زندگی در بیداری به من عطا می کردند و یا به

زور به خوردم می دادند.


دلیل دیگر آن بود که خاکستری ها٬ همیشه از باء بسم الله تا تاء تمت خاکستری می ماندند و نه فقط هیچ روزنه ی امید و روشنایی در انتهای آن ها نبود٬ که به تاریکی خواب منتهی می شدند.


«پیرمردی در همسایگی ما٬ دو کوچه بالاتر از خانه ای که با هزار زحمت توانسته بودیم اجاره کنیم و با فلاکت در آن زندگی می کردیم٬ در اتاقی سه در چهار زنده بود٬ زندگی که نداشت. او هم مثل ما آن اتاق را که یکی از اتاق های خانه ای بزرگ  و متعلق به مردی مسن به نام غلام بود٬ اجاره کرده  و بعد از زندگی مرفهی که داشت و از آن با آب و تاب تعریف می کرد٬ آخرین سال ها و یا شاید ماه ها و هفته های عمرش را می گذراند. پیرمرد خسته٬ صبح هر روز هن و هن کنان با گاری دستی که بعد از یکی دو سال دست فروشی توانسته بود تهیه کند٬ و پر بود از بادکنک و بادبادک و مداد رنگی و مداد و مدادتراش و پفک و لواشک و تمبر ٬ راهی خیابانی می شد که ته آن دبستانی دخترانه قرار داشت تا با فروش مقداری از آنچه که در گاری داشت٬ بتواند زندگی خود را به سختی بگذراند و با قناعت در خوراک و خوردن نان و چای در وعده های مختلف٬ اجاره ی اتاق خود را فراهم ک

ند.


گاه گاهی زبان به گلایه داشت که چه بودم و چه شدم٬ زمانی بود که اسمم را وقتی می خواستند ببرند کلی پیشوند می گذاشتند قبلش تا بعد از آن اسمم را به زبانشان بیاورند٬ به گونه ای اگر جای من بودی احساس می کردی زبان نا پاکشان را با پارچه های از کلمات مختلف می پوشاندند تا ناپاکی اش به اسم من سرایت نکند٬ ولی حالا چه؟! حتی به خودشان زحمت نمی دهند اسم من را به زبانشان بیاورند و با «هوی» خطابم می کنند. دنیا همین است٬ همه اش ظلم و بدبختی٬ کلی باید زحمت بکشی بی مزد و مواجب٬ و بعد از این همه دوندگی ته خط همیشه بازنده ای و ... .»


«خانم! اجازه؟!


ببخشید دیر آمدم٬ معذرت می خواهم.


مراد پسری کوتاه قد و ترکه ای بود با سری از ته تراشیده شده که روی  لباس گشاد و بلندش


گله به گله لکه های سیاه خود نمایی می کرد و کفشی که از بس وصله شده دیگر جایی برای لولیدن نخ ها در خود نداشت.


پدر مراد٬ شخصیت و مردانگی اش و زندگی مراد و مریم خواهر کوچکتر مراد و مادرشان را دود داده بود و چند سالی می شد که گرفتار  زهر ماری شده . بالاتر آن که باعث شده بود٬ پسر به هر دری بزند تا پول سورت و سات پدر را فراهم کند و گاه گاهی پا جا

پای پدر بگذارد و با دود و دم تنی آشنا کند و این وقت ها حرف هایی می زد که از بچه ای به سن او بعید بود؛ زندگی یعنی بدبختی٬ سیاه بختی٬ یعنی همین دود و دم٬ اصلا زندگی همه اش همین است٬ هر لحظه اش دود می شود می رود هوا بدون هیچ فایده و ثمره ای و ... .»


«عشق که گناه نیست٬ عاشق هم گناهکار نیست هر چند عشق لباس زیبایی است که اگر گرگ هم آن را به تن کند٬ از میش های پروار شیر ده نزد چوپان عزیزتر می شود.


راستش را بخواهی٬ از قدیم گفته اند: «علف باید به دهن بزی شیرین بیاید» و با عشقی که نشان می داد سراسر وجودش را گرفته بود٬ من بز که نه گاو شدم و رام او.


رام که بشوی٬ کام می دهی و گرگ کام گرفته که سیر شود٬ باقی لاشه را ول می کند و می رود سراغ گوسفند دیگری.


من یک لاشه شدم٬ لاشه ای که بوی گندش همه را آزار می داد و بودنم اسباب زحمت می شد. نمی توانستم این لاشه را نابود کنم٬ پس ناچار شدم محو شوم٬ و شدم.


از شهر و دیار خود فرار کردم و غریبه ای شدم در شهر٬ غریبه ای که بعد از مدت کوتاهی٬ شهره ی گرگ های شهر جدید شد و از لاشه بودنش پول در می آورد.


این ابتدای قصه ی لیلا بود که برایم گفت و گفت: اینجا تاریک است

و در این تاریکی فقط چشم های گرگ ها روشن است و ... .»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۳۷
alef sin

#کتابخانه_امامت

 

کتاب: #آیة_التطهیر_فی_مصادر_الفریقین

 

نویسنده: #علامه_عسکری

 

کتاب مذکور از یک مقدمه و دو بخش اصلی تحت عنوان «#آیة_التطهیر فی مصادر مدرسة الخلفاء» و «#آیة_التطهیر فی مصادر مدرسة #اهل_البیت علیهم السلام» تشکیل شده است.

در مقدمه ی مختصر کتاب، آثار تفریق کلمه و سوء استفاده ی دشمن خارجی اسلام از این معضل تذکر داده شده است و پس از آن تنها راه حل این مشکل را با توجه به آیه ی 59 سوره ی نساء ،توحید کلمه ذیل رجوع به کتاب و سنت معرفی می کند.

بخش اول کتاب که روایات مدرسه خلافت را دربر دارد ذیل عناوین ذیل جمع آوری و چینش شده است:

1- عندما رای الرسول الرحمة هابطة

2- نوع الکساء

3 - کیفیة جلوس #اهل_البیت تحت الکساء

4- مکان اجتماع #اهل_البیت علیهم السلام

5- من کان فی البیت عند نزول الآیة

6- کیف کان #اهل_البیت عند نزول الآیة

7- شرح الفاظ الآیة

8- تفسیر الآیة بالمأثور

9- ما فعله الرسول صلی الله علیه و آله بعد نزول الآیة

10- من احتجّ بالآیة الکریمة فی اثبات فضائل #اهل_البیت

بخش دوم کتاب روایات مدرسه ی #اهل_بیت علیهم السلام را شامل می شود که تحت عناوین ذیل دسته بندی شده است:

1- شأن نزول #آیة_التطهیر و حدیث الکساء

2- ما فعله الرسول صلی الله علیه و آله بعد نزول الآیة

3- من احتجّ بالآیة فی فضائلهم

 

ویژگی کتاب، راوی محوری آن است؛ به این بیان که تقسیم عناوین و روایات بر مدار راوی است و مصادر مختلفی که روایت را از آن راوی نقل کرده اند ذکر می کند و در نهایت الفاظ یکی از مصادر را نقل می کند.

یک نمونه از احادیث کتاب:

نوع الکساء:

أ: فی حدیث عائشة

روی مسلم فی صحیحه و الحاکم فی مستدرکه و البیهقی فی سننه الکبری و کلّ من الطبری و این کثیر و السیوطی فی تفسیر الآیة بتفاسیرهم و اللفظ للأول عن عائشة قالت: خرج رسول الله [صلّی الله علیه و آله] غداة و علیه مرط مرحّل من شعر أسود، فجاء الحسن بن علی فأدخله ثمّ جاء الحسین فدخل معه ثمّ جائت فاطمة فأدخلها ثمّ جاء علی فأدخله ثمّ قال:« انّما یرید الله لیذهب عنکم الرجس #اهل_البیت و یطهّرکم تطهیرا»

 

«المحجّة»

https://sapp.ir/al_mahajjah

 

https://eitaa.com/al_mahajjah

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۴۲
alef sin

«جرعه ای عشق»


 #عاشقانه_ای_برای_همسرم 


تشنه ای را تصور کن، بی تاب و نا توان، تمام آب بدنش را از دست داده و برای ادامه حیات و زندگی، آخرین رمق و توان خویش را در پاهایش جمع کرده، ردی خط مانند از کشیدن پاها بر روی زمین باقی می گذارد، به این امید که در گوشه ای از این بیابان، جرعه ی آبی پیدا کند و زیر سایه ی تک درختی چند دقیقه ای بنشیند.

دلیل زنده بودنش امید است، امید به آب، به جرعه ای آب.

بین آدم هایی که می آیند و می روند و حوالی ما خانه و کاشانه دارند و زندگی می کنند، کسی پیدا می شود که دیگر تاب و توان و قدرتی برای زندگی ندارد، جز نیرویی که امید به او ارزانی می کند، امید به روزی بهتر برای زندگی ای خوش تر.

حتمی، کسی پیدا می شود که تنهایی چنان او را در فشار و مضیقه قرار داده است که در خود مچاله شده است، اما به حکم امید مقاومت می کند و تحمل می کند، امید به کسی که یاور او شود و او را از این حبس و انحصار انزوا و تنهایی در آورد.

امید دلیلِ بودن است و علتِ ماندن و ادامه دادن، اما به تنهایی کافی نیست، چرا که باید امید به چیزی تعلق بگیرد تا تحقق پیدا کند و دلیل و علت شود.

امید من، به عشقی است که هر روز جرعه جرعه، در کام دلم می ریزی و باعث حیات و زندگانی آن می شوی، که به تپش افتادن دل به همین عشق بستگی تمام دارد، همچنانکه از تپش افتادنش به نبودن عشق.

جرعه ی عشقی که هر روز به من می نوشانی، جرعه ی نور است، جرعه ی به تپش افتادن زندگی و نبض داشتن رگ حیات، ذره ای است که امید این دلیلِ بودن و ماندن با آن جان می گیرد و به جسم و روحم قوت و نیرو می بخشد و من را به حرکت وا می دارد و از سکون و ماندن و مرداب شدن و گندیدن و بوی تعفن دادن بر حذر می دارد.


به امید سرازیر شدن مدام جرعه ای عشق ... .



https://gap.im/ayasar

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۰۷:۰۵
alef sin

«باران من»


#عاشقانه_ای_برای_همسرم


سرزمین خشک و بی باران و تف دیده ی دلم را باران بودی که این چنین سرسبز و زیبا و شاداب شده است.

اگر تو در التهاب باران هستی و هنگام بارشِ آن، بیشتر باریدن را طلب می کنی، من تو را باران دلم می دانم و می خوانم و به بارش مدامت بر جان و دلم که با کلمات و جملات عاشقانه صورت می گیرد، امیدوارم و برای ادامه ی باریدنی این چنین دست دعا سوی آسمان بلند می کنم و نگاه ملتمسانه ی خود را به آسمان می دوزم.

تو با باران نجوا می کنی و من با تو حرف دل،

تو قطرات باران را مخاطب قرار می دهی و من تو را،

تو نگاهت به آسمان است و من چشمانم را به نگاهت دوخته ام،

ای مخاطب من، حرف دلم را آرام در گوشت زمزمه میکنم که دوستت دارم هر چقدر که این جمله کلیشه ای باشد و از مد افتاده،

و چشمانم از تو التماس نگاهی از جنس باران دارد که آن را بر دلم ببارانی و مرا زنده به عشق خود گردانی و مُهر عاشقی بر جان و دلم بنشانی.

ببار ای باران من ببار... .



https://gap.im/ayasar

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۴۲
alef sin