آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «چند خط...» ثبت شده است

1396/9/9

     …

     …

     …

    /\

1397/9/9






سلام عزیزدلم

چند وقتی است می خواهی برایت بنویسم- طاقچه بالا میگذارم که کم نیاورم، انگار که نویسنده ی بزرگی چون تولستوی، داستایوسکی، کافکا یا جین آستین هستم!!! البته این آخری که نیستم، آخر او زن است و هیچ نشان زنانگی در من نیست!!- اولین سالگر عقد و همراهی و همنوایی و هم نفسی مان بهترین فرصت است برای از تو نوشتن، برای تو نوشتن.

یک سال به اندازه یک پلک به هم زدن گذشت، اما خوش گذشت، به خوبی گذشت. با وجود تک دعوا و قهرهایی که از قدیم گفته اند نمک زندگی است و در واقع نشان دهنده ی تفاوت ها و تغایرها است، این یک سال با عشق گذشت، و این عشق البته به نظر من ثمره ی گذشتن و ایثار و با صفایی و بی ریایی و آسان گرفتن و اعتقاد به ساده زیستن تو است. به عبارت ساده تر و صریح تر و شفاف تر، این عشق ثمره و نتیجه ی بودن تو است.

اگر به سال گذشته برگردم و تصویر تو را بار دیگر نشانم دهند و برای آشنایی با تو و صحبت های اولیه دوازده ساعت مسافرت به استانی دیگر را در پیش گیرم و نگاهم یک لحظه با نگاهت برخورد کند و یک ساعت صحبت کنیم و دو ماه و نیم فاصله بیفتد بین این صحبت و عقد و برای انجام مراسم عقد، از اهواز تا اردبیل را مسافرت کنم - اینها همه، خلاصه ی تمام اتفاقاتی بود که از لحظه ی دیدن عکس همسرم تا عقد برای من و او اتفاق افتاد- بار دیگر این پروسه طولانی را انجام خواهم داد و از تمام کردن و به انجام رساندنش پشیمان نبودم و نیستم و نخواهم بود، بلکه با تمام وجود پذیرایش هستم چرا که زندگی یعنی عشق و عشق بدون تو برای من معنایی ندارد.- جمله ی کلیشه ای که اگر نباشد انگار که اصلا هیچ ننوشته ای!!-

پس،

سالگرد یکی شدن مان مبارک همسر عزیزتر از جانم.-جمله ای که همسرم بعد از شنیدن آن اصرار داشت روی کیک بنویسیم اما مخالفت کردم چون این ادا و اطوار را دوست ندارم، هر چند اگر هم می خواستیم بنویسیم نمی شد، چون که کیک سفارش ندادیم و کیک آماده ای که گرفتیم، جایی برا نوشتن نداشت!!-


*-* نکته: از خواب بیدار شدی، این مطلب رو خوندی و ذوق زده شدی، احتمالا ان لحظه خوابم پس لطفا منو از خواب بیدار نکن و بذار بخوابم- این نکته را برای همسرم نوشتم اما همان لحظه که این نوشته را در شبکه ی اجتماعی واتس آپ ارسال کردم، از خواب بیدار شد و من غافلگیر شدم، از قدیم گفته اند: چاه مکن بهر کسی، اول خودت بعدا کسی. البته خدا همیشه از اینجور چاه ها نصیب کند-

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۹۷ ، ۲۱:۱۳
alef sin

امروز روزِی است به نام شما، به یاد شما؛ روز میلاد شما. چه مبارک روز و چه فرخنده لحظات و ساعاتی است که در آن لحظه از شما یاد شود، نام شما بر زبان آید و جان و دل و روح و قلب را مطهر و معطر کند. هر روز، روزِ شما است و هر لحظه متعلق به شما. نام شما از مناره ها و مأذنه ها و گلدسته ها هر روز گوش را نوازش می دهد و لب ها را به صلوات مترنم می کند که «بخیل آن است که نام شما را بشنود و صلوات نفرستد». این همان ندایی است که کسانی در قد و قامت و قواره های مختلف به انحاء متفاوت می خواستند خاموشش کند ولی « خواهان آن اند که نور خدا را خاموش کنند و خداوند کامل کننده نور خویش است گرچه کافران خوش نداشته باشند».

عجیب نیست اگر در این زمان بشنویم بعضی جشن گرفتن برای میلاد شما را بدعت دین بشمارند و خارج از دینی بدانند که داخل در دین شده است، دینی که پیامبرش شما هستی!!! عجیب نیست، چرا که همان ها سر از خاک بیرون آورده اند و دوباره علم مخالفت و میراندن دین و علوم و معالمش را پی می جویند و ره به جایی نمی برند چنان که پیش از نبردند؛« بگو حق آمد و باطل نابود گشت که بی تردید باطل نابود شدنی است».

اینها همانی هستند که ردای جانشینی تان را بر تن کردند در حالی که خود بهتر از همه کس می دانستند بی ربط ترین و دورترین عالمیان از شمایند و حکومت رحمت برای عالمیان را به مُلکِ عضوضی تبدیل کردند که در آن ظلم و ستم راه یافته است.

بگذاریم و بگذریم از این شکوایه ها و ناله ها که تاریخ را پر ساخته است و داد و فریاش گوش فلک را پر کرده و قیل و قالش در سطور کتاب ها و سیاهه ی کاغذها فراوان ذکر شده.

عنان قلم را بسپاریم به دست امیر بیان و سخن و از زبان ایشان این روز فرخنده را به شما ای رسول خدا -درود خداوند بر شما و خاندانت باد- و امیر مومنان - سلام خداوند بر او- که پدران این امت هستید تبریک عرض کنیم.


« حَتَّی أَفْضَتْ کَرَامَةُ اللَّهِ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَی إِلَی مُحَمَّدٍ ( صلی الله علیه وآله ) فَأَخْرَجَهُ مِنْ أَفْضَلِ الْمَعَادِنِ مَنْبِتاً وَ أَعَزِّ الْأَرُومَاتِ مَغْرِساً مِنَ الشَّجَرَةِ الَّتِی صَدَعَ مِنْهَا أَنْبِیَاءَهُ وَ انْتَجَبَ مِنْهَا أُمَنَاءَهُ عِتْرَتُهُ خَیْرُ الْعِتَرِ وَ أُسْرَتُهُ خَیْرُ الْأُسَرِ وَ شَجَرَتُهُ خَیْرُ الشَّجَرِ نَبَتَتْ فِی حَرَمٍ وَ بَسَقَتْ فِی کَرَمٍ لَهَا فُرُوعٌ طِوَالٌ وَ ثَمَرٌ لَا یُنَالُ فَهُوَ إِمَامُ مَنِ اتَّقَی وَ بَصِیرَةُ مَنِ اهْتَدَی سِرَاجٌ لَمَعَ ضَوْؤُهُ وَ شِهَابٌ سَطَعَ نُورُهُ وَ زَنْدٌ بَرَقَ لَمْعُهُ سِیرَتُهُ الْقَصْدُ وَ سُنَّتُهُ الرُّشْدُ وَ کَلَامُهُ الْفَصْلُ وَ حُکْمُهُ الْعَدْلُ أَرْسَلَهُ عَلَی حِینِ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ وَ هَفْوَةٍ عَنِ الْعَمَلِ وَ غَبَاوَةٍ مِنَ الْأُمَمِ »




« تا اینکه کرامت اعزام نبوت از طرف خدای سبحان به حضرت محمد (ص) رسید، نهاد اصلی وجود او را از بهترین معادن استخراج کرد، و نهال وجود او را در اصیل ترین و عزیزترین سرزمینها کاشت و آبیاری کرد، او را از همان درختی که دیگر پیامبران و امنیان خود را از آن آفرید به وجود آورد، که عترت او بهترین عترتها، خاندانش بهترین خاندانها، و درخت وجودش از بهترین درختان است، در حرم امن خدا رویید، و در آغوش خانواده کریمی بزرگ شد، شاخه های بلند آن سر به آسمان کشیده که دست کسی به میوه آن نمی رسید. پس، پیامبر (ص) پیشوای پرهیزکاران، و وسیله بینایی هدایت خواهان است، چراغی با نور درخشان، و ستاره ای فروزان، و شعله ای با برقهای خیره کننده و تابان است، راه و رسم او با اعتدال و روش زندگی او صحیح و پایدار، و سخنانش روشنگر حق و باطل، و حکم او عادلانه است. خدا او را زمانی مبعوث فرمود که با زمان پیامبران گذشته فاصله طولانی داشت و مردم از نیکوکاری فاصله گرفته، و امتها، به جهل و نادانی گرفتارشده بودند.»


نهج البلاغه ، خطبه 94

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ آذر ۹۷ ، ۱۱:۰۴
alef sin
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۷ تیر ۹۷ ، ۲۳:۲۴
alef sin

خروج امریکا از برجام


«آفتاب تابان» رییس جمهور و همکاران در شبانگاه ایرانیان، پس از آن که در پس ابرها قرار گرفت، به شب ظلمانی و تاریک و دیجور رسید و ناپدید شد تا پیروزی ای که بنابر گفته ی بعضی ها «بزرگترین پیروزی ملت ایران» است به هیچ انگاشته شود و شکستی تاریخی شمرده شود.

آمریکا از برجام خارج شد تا سرما به باغ های سیب و گلابی بزند و خسارت و ضررش باقی بماند. باغ هایی که صاحبان آنها با وجود نصیحت دلسوزانه و پدرانه از بیمه کردنشان امتناع و خودداری کردند چرا که باغبان سابق را «فردی مودب» دیدند و نخواستند ببیند که باغبان های مودب و دیوانه هر دو دشمن اند هر چند به اعتقاد آن ها کارگزاران کدخدا باشند.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۱:۵۲
alef sin

دیگر سراغی از من نمی گیرد

پا به کوچه های تنگ و تاریک من نمی گذارد

در خانه ی من را نمی زند

شاید راه را گم کرده باشد

شاید گوشه کناری خوابش برده است

شاید به سراغ غیر من رفته است.

دیگر شانه به شانه ی من راه نمی رود

پا جا پای من نمی گذارد و پشت سر من قدم بر نمی دارد

شاید همچون پرنده ای نشسته بر شانه ی کودکی خندان، دنیا را به کام خویش می بیند و خوشی را در آغوش گرفته است.

دیگر دست در دست من نمی گذارد

با من سخن نمی گوید

خنده بر لبانم نمی نشاند

شاید زیر درخت سیب در کنار جویباری در بر دیگری نشسته است.

خراب خانه ی مرا جز تاریکی شب سرکی نمی کشد

و چایی خانه ام را لب نمی زند جز غصه و غم

و جز درد و رنج هم سخن و هم زبانی ندارم.


ما را ز شادی و خوشی هیچ نصیب نیست... .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۳۴
alef sin

شب ها٬ قبل از خواب٬ حتما برایم قصه می گفت٬ و گرنه خوابم نمی برد.

حقیقت آن بود که قصه می ساخت٬ چاره ای نداشت٬ وقتی هدف خواباندن است٬ قصه بافتن تنها کار ممکن می شود. قصه هایی بی سر و ته٬ که اول داشتند و آخر همه شان خواب .


داستان ها٬ ماجراهای مختلفی از زندگی های متفاوت بود٬ گاهی شاد٬ گاهی غمگین٬ بعضی امیدوار کننده و بعضی یأس آور.


قصه های خاکستری اش٬ راحت خواب را به چشمانم می آورد٬ چرا که اکثرا تکراری بودند. نام خاکستری را خودش بر روی آن ها گذاشته بود و از همان لحظه که شروع می کرد به گفتن٬ فیلمی که در ذهن می پروراندم٬ خود به خود رنگ خاکستری به خود می گرفت و سیاه و سفید می شد با تک خط های سیاهی که از بالا به پایین به روی صفحه کشیده می شدند.


دلیل دیگری نیز داشتند٬ غیر از تکراری بودن٬ که عین قرص خواب آور عمل می کردند٬ دلیلی که بعدها فهمیدم٬ وقتی که دیگر کار از کار گذشته بود و خمیرمایه ی من با آن داستان های ساختگی شکل گرفته بود٬ خواب هایی که رویا٬ کابوس یا مخلوطی از این دو می شدند و بعد از بسته شدن چشمانم سرک می کشیدند و زندگی دیگری در قبال زندگی در بیداری به من عطا می کردند و یا به

زور به خوردم می دادند.


دلیل دیگر آن بود که خاکستری ها٬ همیشه از باء بسم الله تا تاء تمت خاکستری می ماندند و نه فقط هیچ روزنه ی امید و روشنایی در انتهای آن ها نبود٬ که به تاریکی خواب منتهی می شدند.


«پیرمردی در همسایگی ما٬ دو کوچه بالاتر از خانه ای که با هزار زحمت توانسته بودیم اجاره کنیم و با فلاکت در آن زندگی می کردیم٬ در اتاقی سه در چهار زنده بود٬ زندگی که نداشت. او هم مثل ما آن اتاق را که یکی از اتاق های خانه ای بزرگ  و متعلق به مردی مسن به نام غلام بود٬ اجاره کرده  و بعد از زندگی مرفهی که داشت و از آن با آب و تاب تعریف می کرد٬ آخرین سال ها و یا شاید ماه ها و هفته های عمرش را می گذراند. پیرمرد خسته٬ صبح هر روز هن و هن کنان با گاری دستی که بعد از یکی دو سال دست فروشی توانسته بود تهیه کند٬ و پر بود از بادکنک و بادبادک و مداد رنگی و مداد و مدادتراش و پفک و لواشک و تمبر ٬ راهی خیابانی می شد که ته آن دبستانی دخترانه قرار داشت تا با فروش مقداری از آنچه که در گاری داشت٬ بتواند زندگی خود را به سختی بگذراند و با قناعت در خوراک و خوردن نان و چای در وعده های مختلف٬ اجاره ی اتاق خود را فراهم ک

ند.


گاه گاهی زبان به گلایه داشت که چه بودم و چه شدم٬ زمانی بود که اسمم را وقتی می خواستند ببرند کلی پیشوند می گذاشتند قبلش تا بعد از آن اسمم را به زبانشان بیاورند٬ به گونه ای اگر جای من بودی احساس می کردی زبان نا پاکشان را با پارچه های از کلمات مختلف می پوشاندند تا ناپاکی اش به اسم من سرایت نکند٬ ولی حالا چه؟! حتی به خودشان زحمت نمی دهند اسم من را به زبانشان بیاورند و با «هوی» خطابم می کنند. دنیا همین است٬ همه اش ظلم و بدبختی٬ کلی باید زحمت بکشی بی مزد و مواجب٬ و بعد از این همه دوندگی ته خط همیشه بازنده ای و ... .»


«خانم! اجازه؟!


ببخشید دیر آمدم٬ معذرت می خواهم.


مراد پسری کوتاه قد و ترکه ای بود با سری از ته تراشیده شده که روی  لباس گشاد و بلندش


گله به گله لکه های سیاه خود نمایی می کرد و کفشی که از بس وصله شده دیگر جایی برای لولیدن نخ ها در خود نداشت.


پدر مراد٬ شخصیت و مردانگی اش و زندگی مراد و مریم خواهر کوچکتر مراد و مادرشان را دود داده بود و چند سالی می شد که گرفتار  زهر ماری شده . بالاتر آن که باعث شده بود٬ پسر به هر دری بزند تا پول سورت و سات پدر را فراهم کند و گاه گاهی پا جا

پای پدر بگذارد و با دود و دم تنی آشنا کند و این وقت ها حرف هایی می زد که از بچه ای به سن او بعید بود؛ زندگی یعنی بدبختی٬ سیاه بختی٬ یعنی همین دود و دم٬ اصلا زندگی همه اش همین است٬ هر لحظه اش دود می شود می رود هوا بدون هیچ فایده و ثمره ای و ... .»


«عشق که گناه نیست٬ عاشق هم گناهکار نیست هر چند عشق لباس زیبایی است که اگر گرگ هم آن را به تن کند٬ از میش های پروار شیر ده نزد چوپان عزیزتر می شود.


راستش را بخواهی٬ از قدیم گفته اند: «علف باید به دهن بزی شیرین بیاید» و با عشقی که نشان می داد سراسر وجودش را گرفته بود٬ من بز که نه گاو شدم و رام او.


رام که بشوی٬ کام می دهی و گرگ کام گرفته که سیر شود٬ باقی لاشه را ول می کند و می رود سراغ گوسفند دیگری.


من یک لاشه شدم٬ لاشه ای که بوی گندش همه را آزار می داد و بودنم اسباب زحمت می شد. نمی توانستم این لاشه را نابود کنم٬ پس ناچار شدم محو شوم٬ و شدم.


از شهر و دیار خود فرار کردم و غریبه ای شدم در شهر٬ غریبه ای که بعد از مدت کوتاهی٬ شهره ی گرگ های شهر جدید شد و از لاشه بودنش پول در می آورد.


این ابتدای قصه ی لیلا بود که برایم گفت و گفت: اینجا تاریک است

و در این تاریکی فقط چشم های گرگ ها روشن است و ... .»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۴:۳۷
alef sin

«جرعه ای عشق»


 #عاشقانه_ای_برای_همسرم 


تشنه ای را تصور کن، بی تاب و نا توان، تمام آب بدنش را از دست داده و برای ادامه حیات و زندگی، آخرین رمق و توان خویش را در پاهایش جمع کرده، ردی خط مانند از کشیدن پاها بر روی زمین باقی می گذارد، به این امید که در گوشه ای از این بیابان، جرعه ی آبی پیدا کند و زیر سایه ی تک درختی چند دقیقه ای بنشیند.

دلیل زنده بودنش امید است، امید به آب، به جرعه ای آب.

بین آدم هایی که می آیند و می روند و حوالی ما خانه و کاشانه دارند و زندگی می کنند، کسی پیدا می شود که دیگر تاب و توان و قدرتی برای زندگی ندارد، جز نیرویی که امید به او ارزانی می کند، امید به روزی بهتر برای زندگی ای خوش تر.

حتمی، کسی پیدا می شود که تنهایی چنان او را در فشار و مضیقه قرار داده است که در خود مچاله شده است، اما به حکم امید مقاومت می کند و تحمل می کند، امید به کسی که یاور او شود و او را از این حبس و انحصار انزوا و تنهایی در آورد.

امید دلیلِ بودن است و علتِ ماندن و ادامه دادن، اما به تنهایی کافی نیست، چرا که باید امید به چیزی تعلق بگیرد تا تحقق پیدا کند و دلیل و علت شود.

امید من، به عشقی است که هر روز جرعه جرعه، در کام دلم می ریزی و باعث حیات و زندگانی آن می شوی، که به تپش افتادن دل به همین عشق بستگی تمام دارد، همچنانکه از تپش افتادنش به نبودن عشق.

جرعه ی عشقی که هر روز به من می نوشانی، جرعه ی نور است، جرعه ی به تپش افتادن زندگی و نبض داشتن رگ حیات، ذره ای است که امید این دلیلِ بودن و ماندن با آن جان می گیرد و به جسم و روحم قوت و نیرو می بخشد و من را به حرکت وا می دارد و از سکون و ماندن و مرداب شدن و گندیدن و بوی تعفن دادن بر حذر می دارد.


به امید سرازیر شدن مدام جرعه ای عشق ... .



https://gap.im/ayasar

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۰۷:۰۵
alef sin

«باران من»


#عاشقانه_ای_برای_همسرم


سرزمین خشک و بی باران و تف دیده ی دلم را باران بودی که این چنین سرسبز و زیبا و شاداب شده است.

اگر تو در التهاب باران هستی و هنگام بارشِ آن، بیشتر باریدن را طلب می کنی، من تو را باران دلم می دانم و می خوانم و به بارش مدامت بر جان و دلم که با کلمات و جملات عاشقانه صورت می گیرد، امیدوارم و برای ادامه ی باریدنی این چنین دست دعا سوی آسمان بلند می کنم و نگاه ملتمسانه ی خود را به آسمان می دوزم.

تو با باران نجوا می کنی و من با تو حرف دل،

تو قطرات باران را مخاطب قرار می دهی و من تو را،

تو نگاهت به آسمان است و من چشمانم را به نگاهت دوخته ام،

ای مخاطب من، حرف دلم را آرام در گوشت زمزمه میکنم که دوستت دارم هر چقدر که این جمله کلیشه ای باشد و از مد افتاده،

و چشمانم از تو التماس نگاهی از جنس باران دارد که آن را بر دلم ببارانی و مرا زنده به عشق خود گردانی و مُهر عاشقی بر جان و دلم بنشانی.

ببار ای باران من ببار... .



https://gap.im/ayasar

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۴۲
alef sin

این تکه ها را می خری؟

هرکس خواست٬ قسمتی کند و برد و دید به کارش نمی آید٬ دور انداخت٬

تو می خری؟

تکه تکه جمع شان کردم٬ در هر چاله ای قسمتی بود٬

همه چاله ها را گشتم

پیدا کردم

جمع کردم

آوردم

می خری؟

شنیده ام خریداری؛ خریدار خوبی هستی

از نظر من و امثال من٬ اگر بخواهیم خریدار باشیم٬ مثل تو نمی شویم؛ مانند تو خریداری نمی کنیم٬ همه اش را ضرر می بینیم و زیان٬

ولی نه من خریداری چون توام٬ نه تو چون من اهل محاسبه و سود و زیان.

چاپلوسی نمی کنم٬ اما اگر هم بکنم مگر عیبی دارد؟!

تو فقط خریداری

می خری؟

ریز ریز است و نمی دانم چه به کارت می آید٬ حتی اگر آن را سر هم کنی٬ مثل روز اول نمی شود؛ هر شیشه و سفالی بشکند٬ بچسبانی مثل روز اول نمی شود٬ چه برسد به این متاع.

به سیاهی اش نگاه نکن٬ پیش تو جلا پیدا می کند؛ همه ریزه ها جلا پیدا می کند٬ اگر بخری...

می خری؟

هر چه در ازایش دادی می پذیرم٬ اصلا ندادی هم ندادی

مگر آنها که هر کدام تکه ای از آن را بردند و دور انداختند٬ چه بهایی پرداخت کردند که از تو ثمن این خورده ها را بخواهم؟!

پیش تو باشد برایم بس است

می خری؟

نه

بهتر است بگویم

می پذیری؟ می بری؟

اینجا٬ جایش می گذارم٬

دل است٬ پیش تو باشد بهتر است تا که دستم بگیرم و به این و آن عرضه اش کنم و دست رد به سینه ام بزنند و رویم را زمین...

تو امین ای خدا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۱
alef sin

آن شب مهمان خانه ای کوچک و قدیمی در محله ای با کوچه های باریک شدم. باریکی کوچه ها را از ساییده شدن گاه و بی گاه ته گونی دخترک با دیوارهای کوچه متوجه شدم. وقتی وارد خانه شدیم٬ گونی را در گوشه ای قرار داد و ما را؛ یعنی من و دفتر را از آن گونی زباله ها بیرون آورد و با خود به اتاق برد؛ اتاقی کوچک٬ گوشه ی راست حیات که به جای در٬ بر آن پرده ای قرار داشت. چراغ اتاق را که روشن کرد٬ خانمی وارد اتاق شد و رو به دخترک گفت: مریم٬ دخترم! آمدی؟! خسته نباشی عزیزم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۴۴
alef sin