آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

۴۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آیاسار» ثبت شده است

«جرعه ای عشق»


 #عاشقانه_ای_برای_همسرم 


تشنه ای را تصور کن، بی تاب و نا توان، تمام آب بدنش را از دست داده و برای ادامه حیات و زندگی، آخرین رمق و توان خویش را در پاهایش جمع کرده، ردی خط مانند از کشیدن پاها بر روی زمین باقی می گذارد، به این امید که در گوشه ای از این بیابان، جرعه ی آبی پیدا کند و زیر سایه ی تک درختی چند دقیقه ای بنشیند.

دلیل زنده بودنش امید است، امید به آب، به جرعه ای آب.

بین آدم هایی که می آیند و می روند و حوالی ما خانه و کاشانه دارند و زندگی می کنند، کسی پیدا می شود که دیگر تاب و توان و قدرتی برای زندگی ندارد، جز نیرویی که امید به او ارزانی می کند، امید به روزی بهتر برای زندگی ای خوش تر.

حتمی، کسی پیدا می شود که تنهایی چنان او را در فشار و مضیقه قرار داده است که در خود مچاله شده است، اما به حکم امید مقاومت می کند و تحمل می کند، امید به کسی که یاور او شود و او را از این حبس و انحصار انزوا و تنهایی در آورد.

امید دلیلِ بودن است و علتِ ماندن و ادامه دادن، اما به تنهایی کافی نیست، چرا که باید امید به چیزی تعلق بگیرد تا تحقق پیدا کند و دلیل و علت شود.

امید من، به عشقی است که هر روز جرعه جرعه، در کام دلم می ریزی و باعث حیات و زندگانی آن می شوی، که به تپش افتادن دل به همین عشق بستگی تمام دارد، همچنانکه از تپش افتادنش به نبودن عشق.

جرعه ی عشقی که هر روز به من می نوشانی، جرعه ی نور است، جرعه ی به تپش افتادن زندگی و نبض داشتن رگ حیات، ذره ای است که امید این دلیلِ بودن و ماندن با آن جان می گیرد و به جسم و روحم قوت و نیرو می بخشد و من را به حرکت وا می دارد و از سکون و ماندن و مرداب شدن و گندیدن و بوی تعفن دادن بر حذر می دارد.


به امید سرازیر شدن مدام جرعه ای عشق ... .



https://gap.im/ayasar

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۷ ، ۰۷:۰۵
alef sin

«باران من»


#عاشقانه_ای_برای_همسرم


سرزمین خشک و بی باران و تف دیده ی دلم را باران بودی که این چنین سرسبز و زیبا و شاداب شده است.

اگر تو در التهاب باران هستی و هنگام بارشِ آن، بیشتر باریدن را طلب می کنی، من تو را باران دلم می دانم و می خوانم و به بارش مدامت بر جان و دلم که با کلمات و جملات عاشقانه صورت می گیرد، امیدوارم و برای ادامه ی باریدنی این چنین دست دعا سوی آسمان بلند می کنم و نگاه ملتمسانه ی خود را به آسمان می دوزم.

تو با باران نجوا می کنی و من با تو حرف دل،

تو قطرات باران را مخاطب قرار می دهی و من تو را،

تو نگاهت به آسمان است و من چشمانم را به نگاهت دوخته ام،

ای مخاطب من، حرف دلم را آرام در گوشت زمزمه میکنم که دوستت دارم هر چقدر که این جمله کلیشه ای باشد و از مد افتاده،

و چشمانم از تو التماس نگاهی از جنس باران دارد که آن را بر دلم ببارانی و مرا زنده به عشق خود گردانی و مُهر عاشقی بر جان و دلم بنشانی.

ببار ای باران من ببار... .



https://gap.im/ayasar

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۹۷ ، ۰۱:۴۲
alef sin

اهواز هوا ندارد


یکی بود،

می خواهد باشد

اما

خس خس بلند نفس های آخرش به گوش می رسد،

و آخرش،

هیچ کس نبود... .

آب داشت،

اما تشنه ماند تا دیگری سیراب شود

نان داشت،

اما گرسنه ماند تا دیگری سیر شود

نفت داشت،

اما به دیگری داد تا چراغ خانه اش روشن باشد و خود در تاریکی به سر برد

و در آخر

هیچ چیز برایش نماند.

تنش زخمی شد،

زخم تیر و ترکش در بدنش جای سالم نگه نداشت،

زخمی رهایش کردند، تا دیگران بیایند و آهی بکشند و بروند،

دل شان سنگ تر از سنگ بود،

کرکس وار به لاشه ی زخمی طمع بستند... .

زخم های دیگرش را نشان داد،

نمک بر زخم هایش پاشیدند، 

و بالای سرش گاه گریستند و گاه به ریشش خندیدند.

گریه کرد،

مدام به یادشان می آورد که چه فداکاری ها کرد،

برایش دستت زدند و کل کشیدند و آفرینش گفتند

و سر به زیر انداختند و راه خود را در پیش گرفتند.

زانو بر زمین زد،

سر در گریبان فرو برد و دو دست بر سر گذاشت

خشمگین و مستاصل،

همراه با گریه، غرّشی آرام کرد:

«لعنت به نمک نشناس، به آنکه نمک خورد و نمکدان را شکست»،

نشنیدند و یا پنبه در گوش شان کردند،

و گذشتند.

دست بلند کرد،

کمک خواست و فریاد زد:

« آنکه دستت می رسد، کاری بکن»،

فریادش در گلو خفه شد، و با سر زمین خورد.

دل از همه برید،

سوی چشمانش کم و کمتر می شد و دیدش تار شد،

یادش آمد

زندگی می کرد،

با عشقی که در رگ و پی اش جریان داشت،

یادش آمد

نفسش را بریدند،

و عشق جاری اش، بیایان نفرت شد.

زندگی اش به نقطه ی پایان رسید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۹۶ ، ۰۹:۵۷
alef sin

طبقات اجتماع


خوب که چشم می اندازی به نقطه نقطه ی این سرزمین، این مملکت، این مرز و بوم و بالاخره این مام وطن!!! از این دست صحنه ها زیاد می بینی، با کمی تفاوت و بالا و پایینی از اختلاف؛ گوشه ای هست که آن پایین دستی ها را پشت تپه ها پنهان کردند و یا اینکه پنهان شدند، تا آن ها را نبینند یا دیده نشوند، و گوشه ای دیگر چنان فاصله ای افتاده است بین دو طبقه ی اجتماع، که ثروتمند چشمش به فقیر نیفتد و بی پول، فقط خواب خوشی های ثروتمندان را ببیند.

خانه های کهنه ی دیوارْ ترک برداشته ی رنگ و رو رفته، در برابر برج های بلند بالای چند میلیاردی، تن های زخمی و جان های ترک برداشته از ظلم و بدن های رنگ و رو دار و روح های بی روح سرگردانِ سرگرم خوشی و گاه فلسفه بافی و گاه آوازه در کردن.

همه را نمی گویم، که گفتن از همه، صحبت از تساوی غیر حاصل انگشتان یک دست است، ولی غالب را مد نظر دارم و خصوص بعضی از آن ها را که خوشی هایشان پایین شهر می گذرد، همان جایی که بدبختی دیگرانی که فرو دست می خوانندشان، تنها رهاورد و نتیجه و اثر آن خوشگذرانی است.

نگاه از مام وطن که بگیریم، و از زمان بگذریم و به فراسوی آن نظری بیندازیم، می بینیم که همیشه سیاهی و سفیدی، تاریکی و روشنایی، کنار هم بوده اند و کاخی ساخته نشد مگر روی ویرانه های کوخی و شکمی سیرتر از سیر نشد مگر آنکه شکم دیگری به کمر چسبید و جیبی پر پول نشد چنان که پول از آن سر ریز شود، مگر آنکه پشه در جیب دیگری پشتک وارو زد.

و این داستان ادامه دارد تا به خط پایان برسد... .


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ بهمن ۹۶ ، ۱۲:۱۷
alef sin

این تکه ها را می خری؟

هرکس خواست٬ قسمتی کند و برد و دید به کارش نمی آید٬ دور انداخت٬

تو می خری؟

تکه تکه جمع شان کردم٬ در هر چاله ای قسمتی بود٬

همه چاله ها را گشتم

پیدا کردم

جمع کردم

آوردم

می خری؟

شنیده ام خریداری؛ خریدار خوبی هستی

از نظر من و امثال من٬ اگر بخواهیم خریدار باشیم٬ مثل تو نمی شویم؛ مانند تو خریداری نمی کنیم٬ همه اش را ضرر می بینیم و زیان٬

ولی نه من خریداری چون توام٬ نه تو چون من اهل محاسبه و سود و زیان.

چاپلوسی نمی کنم٬ اما اگر هم بکنم مگر عیبی دارد؟!

تو فقط خریداری

می خری؟

ریز ریز است و نمی دانم چه به کارت می آید٬ حتی اگر آن را سر هم کنی٬ مثل روز اول نمی شود؛ هر شیشه و سفالی بشکند٬ بچسبانی مثل روز اول نمی شود٬ چه برسد به این متاع.

به سیاهی اش نگاه نکن٬ پیش تو جلا پیدا می کند؛ همه ریزه ها جلا پیدا می کند٬ اگر بخری...

می خری؟

هر چه در ازایش دادی می پذیرم٬ اصلا ندادی هم ندادی

مگر آنها که هر کدام تکه ای از آن را بردند و دور انداختند٬ چه بهایی پرداخت کردند که از تو ثمن این خورده ها را بخواهم؟!

پیش تو باشد برایم بس است

می خری؟

نه

بهتر است بگویم

می پذیری؟ می بری؟

اینجا٬ جایش می گذارم٬

دل است٬ پیش تو باشد بهتر است تا که دستم بگیرم و به این و آن عرضه اش کنم و دست رد به سینه ام بزنند و رویم را زمین...

تو امین ای خدا...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۶ ، ۱۵:۴۱
alef sin

آن شب مهمان خانه ای کوچک و قدیمی در محله ای با کوچه های باریک شدم. باریکی کوچه ها را از ساییده شدن گاه و بی گاه ته گونی دخترک با دیوارهای کوچه متوجه شدم. وقتی وارد خانه شدیم٬ گونی را در گوشه ای قرار داد و ما را؛ یعنی من و دفتر را از آن گونی زباله ها بیرون آورد و با خود به اتاق برد؛ اتاقی کوچک٬ گوشه ی راست حیات که به جای در٬ بر آن پرده ای قرار داشت. چراغ اتاق را که روشن کرد٬ خانمی وارد اتاق شد و رو به دخترک گفت: مریم٬ دخترم! آمدی؟! خسته نباشی عزیزم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۶ ، ۰۵:۴۴
alef sin

دنیا غم دارد٬ شادی دارد

غصه دارد٬ خوشی دارد

سختی دارد٬ آسانی هم دارد.

پشت بندش شاید نداشته باشد٬ ولی دارد٬ اتفاقی که در تو احساسی متضاد با حس قبلی ایجاد کند٬ دارد.

نا امید که می شوی٬ وسط سیاهی و‌تاریکی دنیایت٬ نقطه ی نوری بالاخره پیدا می شود که راه را نشانت می دهد٬ و دلت را روشن می کند.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ خرداد ۹۶ ، ۰۶:۲۰
alef sin

خلاصه بگویم اینقدر مرا زد به در و دیوار و توپ و آنقدر روی آسفالت کشید٬ که دیگر توانم برید و تنم سوراخ شد و انگشت بزرگ پایش زد بیرون٬ یک روز شنیدم مادرش می گفت: بیندازش دور٬ پاره شده٬ دیگر به درد تو نمی خورد٬ برو بیندازش سطل آشغال سر خیابان٬ عصر یک جفت خارجی اش را برایت می خرم!!


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۶ ، ۲۱:۳۱
alef sin

هیچ وقت یادم نمی رود روزی را که بعد از چند هفته که درون جعبه راحت بودم٬ از خواب بیدارم کردند و دنیایم را به من نشان دادند؛ دست خودم بود بالا می آوردم٬ تو بودی جای من٬ خدایی بالا نمی آوردی٬ پایی که با جورابی بو گندو٬ داخل دهانت می گذاشتند و تا ته فرو می دادند؟! نه٬ حالت به هم نمی خورد؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۲۰:۰۶
alef sin

معلم ادبیاتمان٬ از آن دسته معلم هایی بود که سی سال خدمتش به پایان رسیده  و می بایست الان بازنشسته باشد٬ اما به هر دلیلی٬ آموزش و پرورش هنوز از او استفاده می کرد.

مردی با موهای سفید کرده و قدی کوتاه و چهره ای شیرین و جذاب و گیرا و دوست داشتنی و عینکی به چشم.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۶ ، ۱۸:۳۰
alef sin