هیچ چیزی به ذهنم خطور نمیکند. انگار که قفل کرده باشم. دریغ از یک فکر ساده. هیچِ هیچ. این حس و حال قبلترها گاه گاهی به من دست میداد، اما این روزها مدام تکرار میشود. کافی است چند لحظهای خودم را مشغول هیچ کاری نکنم. در واقع هیچ کاری نباشد که انجام بدهم. مثل لحظههایی که در اداره همهی کارهایی که باید تمام کنم را به سر انجام رساندم و مراجعه کنندهای ندارم و صدای تلفن به تماسی بلند نشود. در این لحظه، شاید اگر کس دیگری جای من باشد، ابتکار عمل به خرج میدهد و اتفاقات آیندهی دور و نزدیک را پیشبینی کرده، و چاره اندیشی میکند و تمهیدات لازم را فراهم. اگر هم چشمهی ابتکارش به واسطهی عدم شناخت درست از شرایط محیط و ظرفیتهای درونیاش خشک شده باشد، برای خود کاری دست و پا میکند؛ فیلمی میبیند، صفحات اجتماعی را بالا پایین میکند، به اتاق همکارِ بیکارِ دیگری رفته، با او به گپ و گفت مینشیند. هر کارِ ممکنِ دیگری متصور است، اما من در این لحظه توانایی انجامِ درستِ این کارِ ممکنِ متصوَر را هم ندارم.