خوکچه
«همهشان را لت و پار کردیم. بزن قدشششش».
خوکچه در حالی که دهانش گوش تا گوش باز بود و لبخند غرورآمیز مسخره و اعصاب خورد کنی بر لبش نشسته بود، سینه سپر، اسلحه روی شانه این جمله را گفت و دست راستش را مشت کرده بالا آورد.
میدانی! حس خیلی خوبی دارد که عملیاتی که به تو سپردهاند را به صورت کامل و به درستی اجرا کنی. برایم فرقی نمیکند که به چه شکلی کارم را درست انجام بدهم، تنها چیزی که اهمیت دارد این است که کار به درستی انجام شود. بعد از انجام کار هم، پیش و بیش از آنکه حس غرور بیش از حد سراسر وجودم را بگیرد و همراه نفسهایم از دماغ باد کردهام بیرون بزند و تک تک کلماتم را با لبخند مسخرهای با صلابت ادا کنم، همان حس و حالی که خوکچه الان و هر بار بعد از اتمام کار دارد، دوست دارم هر چه زودتر برگردم خانه، روی مبل جلوی تلویزیون ولو شوم، نوشیدنی سرد با تکیههای یخ بخورم و کم کم خوابم ببرد. شب حوالی ساعت ۹ بیدار شوم، بروم فست فودی رو به روی خانه بنشینم و پیتزا بخورم.
با اینکه از حس و حال و رفتار خوکچه خوشم نمیآید، با این حال دوست صمیمی من در یگان است. دست رد به سینهاش نمیزنم و مشتم را در حالی که لبخند میزنم بالا میآورم و به مشت او میزنم.
از بالای تپه نگاهی به دور و اطراف میاندازم. تنها ردی که از این شهر مانده است است، خیابانهایی است که آوار ساختمانها را روی دوششان تحمل میکنند. هیچ چیزی جز آوار وجود ندارد. از جنبندگان زیر زمین خبر ندارم، اما روی زمین هیچ جنبندهای نیست، هیچِ هیچ. آخرین خانهای که خراب کردیم، همین خانهی سر نبش خیابان است. در حال گشتزنی در میان ویرانهها بودیم که خوکچه به دلیل ترس زیادی که همیشه در گشت زنی دارد، چشمهایش مدام این طرف و آن طرف را میپایید که دید دو نفری وارد آن خانه شدند. خانه که البته نبود، خرابهای که دیوارهایش بر پا بود. خوکچه تا آن دو را دید، به خود لرزید و شروع کرد به داد و فریاد: اونجاااااا، دو نفر رفتن تو اون خونه، زود باش بیسیم بزن، زود باااااااش. هر وقت میترسید اعصاب همهی ما را به هم میریخت و تمرکزمان را از بین میبرد. برای همین ترسش است که خوکچه صدایش میکنیم. بلا فاصله بیسیم زدم و گزارش دادم. همزمان نفربرمان همان لحظه که خوکچه داد و فریاد راه انداخته بود، ایستاد. بعد از اینکه بیسیم زدم، پشت تپه عقب نشستیم و منتظر پهپادها شدیم. دو پهپاد آمدند: یکی برای شناسایی و دیگری بمب افکن. بعد از ده دقیقه صدایی از بیسیم بلند شد: دو نفر تو اتاق سمت راست طبقهی بالان. گزارش تایید میشه، خونه رو هدف قرار بدید.
بلا فاصله صدای انفجاری بلند شد و گرد و خاک به هوا رفت. مجدد پهپاد شناسایی بالای خرابه رفت. صدایی از بیسیم بلند شد: دشمن نابود شد، تمام. خوکچه تا صدا را شنید با خندهای قهقهه آمیز، دیوانهوار شروع کرد به دست زدن و به چهرهی تک تک ما نگاه کردن. از خوشحالی بچهگانهی او و موفقیتمان، همهمان لبخند زدیم.
با خوکچه و بقیهی همرزمان از تپه پایین آمدیم. فرمانده دستور اتمام عملیات را صادر کرد. و این یعنی همهی ما میتوانستیم برگردیم خانه. بدون اینکه نگاهی به پشت سرم بیندازیم که ببینم چه خبر است، سوار نفربر شدم. دلیلی برای نگاه کردن به پشت سر نبود؛ هیچچیزی آنجا وجود نداشت، هیچِ هیچ. از شهر خرابهای بیشتر باقی نمانده است و تمام مردم آن یا آواره شده بودند و یا کشته. هیچکس آنجا باقی نمانده بود. هیچچیز آنجا نبود.
رسیدم خانه. تلویزیون را روشن کردم. نوشیدنی خنک با تکههای یخ آوردم. روی مبل ولو شدم. تلویزیون نگاه میکردم که خوابم برد؛ از خانهی سر نبش دو نفر از زیر آوار بیرون آمدند. بعد از آن دو، از تک تک خانهها افرادی مسلح به همان قد و قامت دو نفر از زیر آوار بیرون آمدن. همه سراسر لباس سیاه به تن داشتند و کلاهی سیاه به سر. خاک سر تا پایشان را پوشانده بود. از چشمهای تک تکشان شرارهی آتش بیرون زده بود. یک راست آمدند سمت تپهای که پشت آن پناه گرفته بودیم. خوکچه تا آنها را دید خندهاش خشکید و شروع کرد به لرزیدن. همهمان مات و مبهوت نگاهشان میکردیم. صدایی شنیدم: «آنچه از کشتار برهد، دیرتر پاید و بیشتر زاید». اسلحههایشان بالا آمد و تنها چیزی که دیدم آتش گلولههایی بود که ما را نشانه گرفته بودند.