این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!
این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!
ابوخالد عصا زنان جلو آمد و کنار مالک بر زمین نشست و به مالک گفت: یا شیخ! ما پیرمردها شاید شجاعت جوانان را نداشته باشیم و آن را گاهی حماقت بدانیم اما همین احتیاط یا به قول جوان ها ترس، باعث شده بیش از آنکه از زور بازوی مان استفاده کنیم، از قدرت ذهن و فکرمان بهره ببریم، البته اگر جوانی جسارت نکند و نگوید: پیرمرد خرفت، فکر هم مگر دارد.
این جمله را گفت و نگاهی به ابومنصور انداخت.
مالک به پیرمرد گفت: ابا خالد! نه همه ی پیرمردها چنان نگاهی به جوانان دارند که تو می گویی و نه همه ی جوانان آنگونه هستند که حرف شان به میان آمد. پیشنهادی داری؟ می شنویم.
ابو خالد در جواب گفت: اگر آمدند بگو من از سوی پیامبر عامل بر زکات بودم و زکات جمع آوری شده را بین فقرای قبیله ام تقسیم کرده ام.
ابوخالد نیم نگاهی به ابومنصور انداخت و نیشخند او را دید که گوشه ی لبش ماسیده بود. حرفش را ادامه داد و به مالک گفت: با این کار نه زکات را به آنها داده ای و نه جنگی صورت می گیرد.
این شبه داستان نه داستان است و نه به هیج وجه تاریخ!!!
این شبه داستان نه داستان است و نه به هیج وجه تاریخ!!!
این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!
جوانک سیاه پوست که بَکر نام دارد و غلام مالک است خود را به ارباب خویش می رساند و با تنی سخت عرق کرده و نفس زنان می گوید: ارباب! ارباب! دارند می آیند. من صدای سم اسبان زیادی شنیدم. دارند می آیند.
با شنیدن این خبر ولوله ای در قبیله می افتد، زنان نگرانی خود را فریاد می زنند و اشکِ ترس از چشم سرازیر می کنند. کودکان از گریه های مادران ردّ ترس از مرگ و آینده ای نامعلوم را خواندند و به رنگ آن درآمدند و جیغ شکنان و فریاد زنان خود را در آغوش مادر خود انداختند.
مالک که به دیواره ی چاه تکیه داده بود، با شنیدن خبر سر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت.
جوانی به او نزدیک شد و گفت: به چه فکر می کنی، شیخ؟! چرا زکات را به آنها نمی دهی و خود و ما را از این رنج کشنده و عذابِ انتظارِ مرگی که خود خریدار آن هستیم رها نمی کنی؟
مالک رو به جوان گفت: ابا منصور! تو از جنگ، ترس به دل داری که از همین الآن خود را مرده می بینی.
چشم های ابو منصور از این سخن دردناکِ مالک بیرون زد و در حالی که رگ های گردنش متورم شده بود و با دست روی آن می زد به او گفت: شیخ مالک! تو مالکِ این گردن، شمشیرت را بیرون بیاور و آن را بزن، مرد نیستم اگر اعتراضی کنم. من از مرگ می ترسم؟ من از مرگ مــی تــرســـــم؟ من اگر از مرگ می ترسیدم هنگامی که قبیله ی بنی صریف به قبیله ی ما حمله کرد و خواست هر آنچه داریم با خود ببرد و مردان را بکشد و زنان را به کنیزی ببرد، شمشیر به دست نمی گرفتم و فرار می کردم، اما نکردم، فرار نکردم شیـــــخ.
مالک همچنان آرامش خود را حفظ کرده بود و به جوان گفت: پس حرف از عذابِ انتظارِ مرگ به زبان نیاور مَرد.
(این شبهِ داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!)
زندگی جریان دارد مثل رودخانه در بستر رود
مصب دارد و به دنیای بزرگتر ختم می شود
زندگی دریا است٬ آبی تر از آسمان
زندگی دانه های برف است که نم نم فرو می بارد.
ایام انتخابات٬ دوره ای کوتاه است که تاثیر آن سال ها ممکن است محسوس و ملموس باشد٬ در واقع انتخابات ریاست جمهوری تاثیراتش حداقل به مدت چهار سال عیان است و «آن چه عیان است٬ چه حاجت به بیان است»٬ لکن در این دوره ی کوتاه گاه اتفاقاتی رخ می دهد و صحبت هایی بر زبان رانده می شود که آدم حیران می ماند٬ بخندد به این غفلت یا تغافل-تعبیر مؤدبانه است البته- یا گریه کند به این طرز فکر و چنین نوع نگاهی؛ به خصوص در مواردی که این سخنان و حرف ها را کسانی می زنند که داعیه دار سیاست و مدیریت اند!!!