آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

روزی از این روزها

جمعه, ۷ آذر ۱۳۹۹، ۰۲:۰۳ ق.ظ

 

«وَلَا تَسُبُّوا الَّذِینَ یَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ فَیَسُبُّوا اللَّهَ عَدْوًا بِغَیْرِ عِلْمٍ»
ﻭ ﻣﻌﺒﻮﺩﺍﻧﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻛﺎﻓﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺧﺪﺍ ﻣﻰ  ﭘﺮﺳﺘﻨﺪ ، ﺩﺷﻨﺎم ﻧﺪﻫﻴﺪ ، ﻛﻪ آنان(کافران) ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﻱ ﺩﺷﻤﻨﻲ ﻭ ﻧﺎﺩﺍﻧﻲ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺩﺷﻨﺎم ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺩ. (الأنعام/108)

 

 

همین که پایم را از خانه بیرون گذاشتم یادم آمد که مشمای بزرگی را که باید با خودم می بردم و پلاستیک های کوچک میوه و سبزیجاتی که باید بخرم و در آن بگذارم، فراموش کردم. برگشتم و به همسرم گفتم: مشما بزرگه رو بده، یادم رفت. همسرم به محض برگشتنم نچ نچی کرد و پرسید: کجاس؟

یادم نبود کجا گذاشتم. او دید که روی جا کفشی است. همین که مشما را داد، انگار که من را تازه دیده باشد با حالت تعجب تصنعی که بزرگترها برای بچه ها ادایش را در می آورند، گفت: کاپشن نپوشیدی؟ سردددههه.


من و منی کردم و آخرش گفتم: باشه کاپشنو بیار.
رو به رو ی خانه ی ما، دو طرفِ پله هایی که به پشت بام راه دارند، گلدان هایی از گیاه های مختلف ردیف شده اند. همگی متعلق به همسایه ی دیوار به دیوار سمت راستی مان است. وقتی نگاه شان می کنی احساس می کنی که در زندان هم بندی هایی داری که تمام تلاش شان را می کنند که بگویند: اینجا خوشکله. زندانه اما خوشکله.
آدم ها شاید دوست داشته باشند وقتی داستانی را می خوانند و خانه ای برای شان در آن قصه توصیف می شود، کلبه ای را تجسم کنند ساخته شده از کنده و الوار های چوب راش، وسط مزرعه یا باغی چند هکتاری که در تابستان، سرتاسر سبز و پر از میوه است و خورشیدش با زمین قهر کرده، و پاییز، درخت هایش لباس های شان را به زمین هدیه داده و آن را زرد و قهوه ای و نارنجی پوش کرده اند و زمستان، آسمان نقل و نبات سفید به همه جا پاشیده باشد. شاید این خانه خیلی رویایی و رمانتیک باشد و دوست داشته باشند کمی واقعی تر به خانه نگاه کنند، پس باید خانه ای پانصد متری را توصیف کنم با اتاق های بزرگ و کوچک و حیاطی که وسطش حوض کوچک آبی رنگِ لبالب پر از آب قرار دارد و ماهی های قرمز و سیاهی که دنبال هم افتاده اند. علاوه بر اینها باغچه ی کوچکی گوشه ی حیاط باشد که وسطش درخت آلو است و دور تا دورش گل های رنگارنگ کاشته شده اند. و کنار باغچه تاب دو نفره ی سفید، رو به روی حوض، میزبانِ گفتگوهای گرم خانوادگی اعم از پدر دختری، مادر پسری، و یا عاشقانه ی پدر و مادر یا دختر و پسر خانواده با نامزدهای شان. این خانه هم بیشتر به درد فیلم و سریال ها می خورد و شاید مردم دل شان بخواهد خانه ای داشته باشند تمیز و حیاط دار که هر روز صبح ها، خورشید سلام شان کند و غروب که می شود دست تکان دادنش را ببینند. باید اعلام کنم خانه ی ما هیچکدام از این اوصاف را ندارد.
طبقه ی چهارم ساختمانی بیست ساله، بعد از پنجاه و پنج پله -ساختمانی که آسانسور نداشته باشد و مجبور باشی روزی سه-چهار بار پله هایش را بالا و پایین کنی، حساب پله ها دستت می آید- و کلی هن هن کردن و تند و تند نفس زدن، دقیقا رو به روی پله های دری سفید رنگ را با پلاکی که ابتدا سعی کردند با چسب چوب سرجایش بنشانند و تکان نخورد و وقتی شکست خوردند، میخ وسط ملاجش کوبیدند تا ثابت بماند، اما باز هم برای ساکنین زبان درازی می کند و چپ و راست می شود، می بینی. اینجا خانه ی ما است؛ خانه ای که دیوارهایش انگار که تو خالی اند و مدام سر و صدای مان را همسایه ها می شنوند و البته ما هم سعی می کنیم فقط صدای شان را بشنویم و به حرف های شان گوش ندهیم. تقریبا همه ی خانه های ساختمان علاوه بر درهای چوبی، درهایی کرکره ای دارند که وقتی ساکنین نیستند، آن درها را می کشند و قفل می کنند، تا همه ی اجزای تشکیل دهنده ی زندان یکجا جمع شوند.
چهار طبقه، پنجاه و پنج پله را پایین رفتم و از مجتمع بیرون زدم و می خواستم سمت فلکه ای که بیست-سی متر بالاتر قرار دارد بروم و از آنجا سوار تاکسی شوم، که تاکسی را دیدم دارد می آید. کم پیش می آید که اینطور شانس ها در خانه ی آدم را بزنند و آدم مثل الاغی که کلوچه خورده باشد، خرکیف شود. اما هیچ خوشحالی دوام ندارد و بعد از هر دفعه در زدن شانس، بدشانسی باید سراغ مان را بگیرد. هنگام پیاده شدن متوجه شدم که کرایه بیست درصد گرانتر شده است.
مغازه های میوه فروشی را نگاهی انداختم و بدون هیچ حساب سرانگشتی و به چشم هم زدنی، متوجه شدم میانگین قیمت میوه ها دقیقا دو برابر پارسال است -در ضمن خانم مارپل هم خودتی، به پوارو با آن سبیل های قشنگش و جیمز باند با آن هیکل خوش تراشش، فکر می کردی جوابی به تو نمی دادم-.
از خیر قیمت مغازه ها و میوه هایش گذشتم و یک راست رفتم سراغ مغازه ای که هر بار از او خرید می کردم. دیدن قیمت های مغازه من را به شک انداخت که درست آمده ام؟ دکان بغلی را نگاهی کردم، آن هم میوه فروشی است. درست آمده ام. یکی از فروشندگان مغازه؛ پسری تقریبا بیست ساله، لاغر اندام، با پوستی سفید و چشم های سیاهِ کمی ریز و دماغی قلمی و موهایی چرب و براق که انگار گربه ای ناخنش را دقیقا وسط سر این پسر کشیده و فرق وسط برایش باز کرده، سمتم آمد و گفت: بفرما. قبل از اینکه درخواستم را بگویم، مرد میانسالی با یک و نود سانت قد، چهار شانه و شکمی که کمی در آفساید قرار داشت و ته ریش سفید به من گفت: ... نظام مقدس اسلامی (توهین کرد)، نارنگی یازده تومن؟ ...نظام مقدس اسلامی(دوباره توهین کرد).
چه جوابی باید به او می دادم؟ ترس در کار نبود؛ هم قد او نبودم اما چهارشانه هستم و شکمم نه به اندازه ی او اما کمی در آفساید است. مثلا اگر شکم او به اندازه ی یک قدم رفته باشد در آفساید، شکم من مثل اسبی که مسابقه را با زبان در آوردنش برده است، در آفساید بود. او عصبانی بود و نباید نفت روی آتش ریخت. سرم را انداختم پایین و جوابی ندادم فقط بعدها این سوال به ذهنم آمد تا حالا چند بار شعار دادیم«ما اهل کوفه نیستیم علی تنها بماند»؟ (1).
فروشنده گفت: حق داره، می خواد بخره، اما نداره، چه کنه؟ طوری که او گفت حس کردم من حقش را خوردم، یا اینکه قرار است من یازده تومان بدهم و یک کیلو نارنگی بخرم.
به جز سیب زمینی و خیار چیزی از آن مغازه نخریدم و باقی خریدهایم را که عبارتند بودند از: گوجه و پیاز و سیب و دو دانه بِه که همسرم می خواست خشک کند و به عنوان چایی استفاده کنیم، از مغازه های دیگر انجام دادم.
برگشتنی با این همه بار می خواستم با تاکسی برگردم، اما همیشه آن چیزی که تو می خواهی، خواسته ی دیگران نیست یا شاید دیگرانی نباشند که خواسته شان با خواسته ات یکی باشد و به نتیجه برسید. -اگر می گفتم مسافر نبود احتمالا از این فلسفه بافی بهتر بود-.
نیم ساعت تو تاکسی نشستم و به حرف های راننده ها که دور هم نشسته بودند گوش دادم. صدای پیرمردی به گوشم رسید که گفت: این دنیا خیلی...(فحش رکیکی داد)، به هیشکی وفا نمی کنه!!
درست تشخیص داده بودم؛ پیرمرد شصت-شصت و پنج ساله ای که پالتوی قهوه ای به تن کرده بود و زیر آن لباس یکدست سفیدی پوشیده. طبق معمول از زمین و زمان و انس و جان و حیوان و نبات و جامدات و مایعات و دی اکسید کربن و اکسیژن و فتو سنتز و تز و آنتی تز گفتند و انتقاد کردند. البته حرف از بایدن و ترامپ که نقل و نبات هر مجلسی است.
بعد از نیم ساعت بی خیال تاکسی شدم و سوار اتوبوس، و مسیری که با تاکسی بیست دقیقه طول می کشد تا تمام شود، چهل و پنج کش پیدا می کند.
از پنجاه و پنج پله بالا رفتم، زنگ در را زدم و لیوانی آب خوردم و شروع کردم به بالا و پایین کردن کانال های تلویزیون.


___________
(1) امام علی علیه السلام چهار سال و نه ماه حکومت کرد. در این چهار سال سه جنگ بزرگ علیه او و حکومتش به راه افتاد که هر جنگ چند هزار نفر کشته و شهید داشت. علاوه بر آن در این مدت شهرهای انبار، مصر و یمن مورد هجوم سربازان معاویه قرار گرفت که در مصر محمد بن ابی بکر پسر خلیفه ی اول اهل سنت که از طرف امام علی علیه السلام حاکم مصر بود را در پوست گاو قرار دادند و آنقدر زدند که تاریخ نویس ها می گویند: گوشتش با گوشت و پوست گاو یکی شد. یا در حمله به یمن بُسْر بن ارطاة سر دو فرزند کوچک عبیدالله بن عباس را که از طرف امام علی علیه السلام حاکم یمن بود، به هم می کوبد و می کشد. اینها حاکم ها بودند که این بلاها سرشان آمد، وای به حال مردم.
با این همه اگر ما -من خودم اول از همه- در آن زمان بودیم به احتمال زیاد مخاطب امام علیه السلام می شدیم که: «یا اشباح الرجال و لا رجال».
موافقین ۲ مخالفین ۱ ۹۹/۰۹/۰۷
alef sin

نظرات  (۳)

۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۹:۵۰ گروه فرهنگی هنری رسانا

شماهم دنبال شدید.

پاسخ:
ممنون
۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۹:۴۸ گروه فرهنگی هنری رسانا

تشکر💐

 

پاسخ:
خواهش میکنم 🌷
۰۸ آذر ۹۹ ، ۱۸:۳۶ گروه فرهنگی هنری رسانا

سلام بر ادمین وبلاگ آیاسار

لطفا برای حمایت از ما وبلاگمان را دنبال کنید,و دنبال شوید.

باتشکر🌹

http://resanatv.blog.ir

پاسخ:
سلام
دنبال شدید.

🌹🌹

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">