آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

از زبان کفش پاره - قسمت آخر

جمعه, ۲۶ خرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۴۴ ق.ظ

آن شب مهمان خانه ای کوچک و قدیمی در محله ای با کوچه های باریک شدم. باریکی کوچه ها را از ساییده شدن گاه و بی گاه ته گونی دخترک با دیوارهای کوچه متوجه شدم. وقتی وارد خانه شدیم٬ گونی را در گوشه ای قرار داد و ما را؛ یعنی من و دفتر را از آن گونی زباله ها بیرون آورد و با خود به اتاق برد؛ اتاقی کوچک٬ گوشه ی راست حیات که به جای در٬ بر آن پرده ای قرار داشت. چراغ اتاق را که روشن کرد٬ خانمی وارد اتاق شد و رو به دخترک گفت: مریم٬ دخترم! آمدی؟! خسته نباشی عزیزم.



مریم جواب داد: سلامت باشی مادر٬ هنوز که نخوابیدین شما؟ دوباره این چشم های قشنگ تان به راه بود تا مریم از راه برسد؟!

مادر جوابی نداد به جز لبخند و نگاهی که به دستان دختر بود.

مریم گفت: این دفتر٬ نصفه است؛ نصفش‌ استفاده شده و نصف دیگرش هنوز سفید است و می توان از آن استفاده کرد٬ برای مشق به کارم می آید و لازم نیست دفتر مشق جدید بخرم. این هم کفش است که جلویش سوراخ است و برای ترمیم دستانت را می بوسد مامان!

مادر با غمی که در تمام چهره اش مشخص بود و سعی می کرد با لبخندی همه ی آن غم را پنهان کند٬ گفت: چشم مادر جان٬ بده بدوزمش٬ که فردا صبح بپوشی اش.

مانده بودم٬ نه از مارک و برندم پرسید این مادر٬ نه از محل ساختم٬ حتی با وجودی که می دانست سالم نیستم و به درد نمی خورم٬ گفت: باشد٬ بده ترمیمش کنم.

راستی٬ ترمیم یعنی چه؟! دوختن چیست؟! مگر با ترمیم و دوخت٬ دوباره قابل استفاده می شوم و به کار می آیم؟ هر چه باشد بهتر از آن کوره است احتمالا.

مادر مریم مرا به اتاقی برد که در آن مردی روی تختی کهنه و زهوار در رفته دراز کشیده بود و بلافاصله پس از داخل شدن زن پرسید: مریم آمد؟

زن گفت: بله٬ آمد.

مرد پرسید: این کفش ها چیست؟!

زن گفت: مریم آورده شان٬ برای مدرسه می خواهد آن ها را پایش کند و برود مدرسه.

مرد نم اشکی به چشمانش نشست و به زمزمه با خود شروع کرد حرف زدن و گریه کردن.

زن گفت: گریه نکن مرد! گریه ات برای چیست آخر؟ دخترت یک شبه مرد شده است و یک تنه دارد می گرداند این زندگی را تا خم به ابروی تو نیاید و دستت پیش این و آن‌دراز نشود.

مرد در جواب این صحبت ها گفت: فعلا که دستم پیش بچه ام دراز است!

زن گفت: بهتر! دستت پیش غریبه ها دراز نشده خدا را شکر.

مرد با آتش غمی که زبانه اش به زبانش رسیده بود گفت: غیرت مردانه می دانی چیست؟ وقتی بشکند چه٬ می دانی شکستنش چه دردی دارد؟ بچه ی نوجوانت خورد و خوراک و پوشاکت را برای تو و خانواده ات جور کند و تو زنده باشی٬ می دانی چه قدر برای مرد شرمندگی دارد؟ شرمندگی مرد نزد همسر و دخترش٬ می دانی چه زجری دارد؟ به خداوندی خدا! درد کمر شکسته ام٬ از این دردی که روی قلبم سنگینی می کند کمتر است. از داربست افتادم و کمرم شکست و این شب ها از اصل افتاده ام و مردانگی ام را از دست داده ام!

زن سکوت کرد٬ بلکه شوهرش از این حرف ها نزند و بیشتر از این خود را زجر ندهد و نشکند.

اولین سوزن که به تن رفت٬ درد دوختن را فهمیدم٬ درد ترمیم را فهمیدم. از کار افتادن اینقدر سختی و درد نداشت٬ که به کار افتادن دارد. 

صبح علی الطلوع٬ مریم انگار نه آن دختر پسرنمای دیشبی بود با آن لباس های کثیف!! لباس مدرسه ای تمیز٬ هر چند کمی کهنه به تن کرده بود و با لبخندی زیبا از داشتن من! به سمتم آمد٬ دختری نوجوان با صورتی سبزه و چشمانی سیاه و بزرگ. تا دیشب مرد بود و مردانگی اش به چشمم آمد و صبح دختر بودن و دخترانگی با تمام ظرافت هایش٬ به جز دست های ضمخت و زخم و زیلی اش٬ که هیچ شباهتی به دست های کوچک و ظریف یک دختر نداشت و کف پاهای بزرگش که به پدرش رفته بود انگار.

برای من کفش٬ فرقی نمی کند دارا و ندار٬ ثروتمند و فقیر٬ چرا که هر دو پا روی ملاجم می گذارند تا به راحتی قدم بردارند٬ اما قلب آدم ها برای من فرق می کند؛ قلب سنگی و سخت و اعصاب همیشه به هم ریخته ی صاحب قبلی ام که مرا به در و دیوار می کوبید٬ با قلب مهربان مریم که به جز پیاده روی و بازی٬ برایم سختی و زحمتی ایجاد نمی کند٬ فرق دارد. همیشه کثیف بودن و پرت کردنم توسط صاحب قبلی و تمیزی هر روز و به ارامی از پا درآوردن و آرام تر گذاشتنم یک کناری توسط مریم٬ فرق دارد.

دخترک همه چیزش فرق داشت انگار٬ چه نداری اش از مال دنیا و چه دارایی اش از قلب بزرگ و مهربانی های یک آدم به عنوان آدم.

گاهی می نشست و آرزوهایش را برای دوست صمیمی اش می شمرد٬ -دوستی که با وجود صمیمیت نمی دانست مریم شب گرد رزق و روزی است٬ نمی دانست مریم شب ها مرد می شود و خانواده اش را اداره می کند و روزها دختر- آرزوهایی که برای او دور بود و دراز؛ اولین آرزویش سلامتی دوباره ی پدرش و آخرین آرزویش هم سلامتی دوباره ی پدر٬ آن وسط ها اگر آرزوی دیگری هم می کرد٬ یک پای آرزویش پدر بود؛ سفر مشهد با پدر و مادر٬ فارغ التحصیلی در برابر چشمان پدر.

وسط آرزو کردن ها٬ گاهی دوست صمیمی به شوخی می گفت: و یک شوهر مناسب اهل زندگی و بساز! و مریم به لبخند تلخی٬ جواب می داد٬ که یعنی تا پدر از زمین بلند نشود٬ نه٬ تا با پای خودش بلند نشود٬ و نیاید محضر و اجازه ندهد٬ نه.

این حرف ها یعنی تنها و تنها آرزوی من٬ ایستادن دوباره پدر است و بس.

آرزوی آدم ها گاهی به واقعیت مبدل می شوند و گاهی هم نمی شوند؛ چه به واقعیت برسند و چه نرسند٬ آرزو های جدید جایگزین قبلی ها می شود و دوباره تلاش برای رسیدن به آرزوها.

آرز‌وهای مریم اما هیچگاه به واقعیت مبدل نشد٬ تمام آرزوهایش زیر تلی از خاک رفت و دیگر هیچ رکنی از ارکان آرزوهایش٬ پدر نبود؛ پدرش در اثر زخم‌ بستر و عدم مداوای آن در دل دختر جاودانه شد.

یک سال بعد از مرگ پدر٬ وسایل جدیدی وارد خانه شد٬ و از جمله ی آن وسایل کفش نو؛ و این یعنی دوره ی من تمام شده است. وسایل جدید٬ کفش نو٬ مرد دیگری در زندگی مریم.

من بعد از آن اتفاق کنار گذاشته شدم٬ اما پرتم نکردند؛ کنار یک سطل زباله قرارم داد٬ تا در آینده چه پیش آید!! 

دیگر مانند دفعه ی قبل نگران و ناامید نیستم٬ چرا که یا کسی مانند مریم سراغم می آید تا مرا با خود ببرد و به کارش آیم٬ یا آنکه تفکیک زباله و کوره و دوباره شئ جدید!! این را از معلم مدرسه یادم مانده است؛ یک روز٬ یکی از معلم ها وسط صحبت هایش از قانون نمی دانم چی چی تن(=نیوتن) حرف زد و گفت: طبق این قانون در این دنیا ماده و انرژی نابود نمی شوند بلکه تبدیل می گردند٬ پس من هم بعد از کوره تبدیل می شوم و نابودی در کار نیست.

شما را نمی دانم که از کجا آمده اید و به کجا می روید٬ اما من سخت می روم؛ کوره سخت است و سنگین٬ و چون سخت می روم٬ سخت هم آمده ام٬ چرا که نابودی آسان است و ساختن سخت.



دریافت
عنوان: از زبان کفش پاره
حجم: 299 کیلوبایت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">