آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

دستمزد حقارت

دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۶:۰۴ ب.ظ

قال الحسین علیه السلام:
مَوتٌ فی عزٍّ خَیْرٌ مِنْ حیاةٍ فی ذُلٍّ
مرگ با عزّت از زندگی در ذلّت برتر است.

ثروتمندان معمولا برای خانه های خود کارگرانی را برای تمیز کردن خانه و آشپزی و در یک کلام خانه داری به کار می گیرند. من هم در یکی از این خانه ها کار می کنم؛ خانه ای بزرگ و با صفا در شمال شهر. وارد حیاط خانه که می شوی، سمت راست، باغچه ای است که از دم در ورودی شروع می شود و تا ورودی خانه ادامه دارد و انواع گل نسترن در آن کاشته شده است؛سفید، صورتی، زرد. به فاصله ی دو ماشین سواری پهنِ خارجی؛ از این ماشین هایی که صاحبخانه دارد و نمی دانم اسم شان چیست، همین ماشین هایی که از پژو و سمند کمی عریض تر اند، سمت چپ، باغچه ی دیگری وجود دارد که انواع گل ارکیده و محمدی و گل هایی که نمی شناسم وجود دارند. مسیر ماشین رو هم سقفی از پیچک دارد که مانع رسیدن نور آفتاب به زمین می شود. همیشه که از خانه ام که جنوب شهر و در محله ای تقریبا فقیر نشین است بیرون می آیم، این سوال ذهنم را درگیر می کند که چرا در این کشور همیشه شمال شهر منطقه ی اعیان نشین است؟ و آیا در کشورهای دیگر مثلا کشورهای اروپایی هم ثروتمندان، شمال شهرها زندگی می کنند؟ اما جوابی ندارم که به این سوال ها بدهم و با خودم می گویم: کاش کسی بود که جواب سوال های منِ بی سوادِ از همه جا بی خبر را بدهد. 

دروغ چرا! دورترین مکانی که رفتم امام زاده ای است که پانزده کیلومتر با شهر فاصله دارد و در یکی از روستاهای اطراف شهر واقع است؛ روستایی که خانه هایش، همه خانه باغ است و شاخه های درخت ها از دیوار ها آویزان و از کنار دیوار خانه ها جوی آب خروجی از خانه ها، رد می شود و رو به روی در هر خانه یک سر آن به داخل خانه راه دارد و به رودخانه ی کوچکی که از کنار روستا می گذرد می ریزد. امام زاده در انتهای روستا کنار این رودخانه قرار دارد.

این خانه را یکی از اقوام؛ جعفرآقا، پسر عموی شوهر مرحومم معرفی کرد. می دانست که من دست تنها هستم و سرپرست خانوار به شمار می آیم. آن روزی که آمده بود تا این کار را پیشنهاد بدهد، گفت: ملیحه خانم! باور کنید که من همیشه به صدیقه و دخترانم گفته ام که زن بودن را از ملیحه خانم یاد بگیرید، شیر زن است. از وقتی که شوهرش؛ آقا کاظم از دنیا رفته است، یک تنه دو بچه اش را به دندان گرفته و بزرگ کرده است. ببینید دخترش فاطمه را؛ وقت شوهر کردنش رسیده. این جمله را که می گوید: سر به زیر انداختن فاطمه و سرخ شدن گونه هایش از شرم و حیا را حس می کنم. حجب و حیای دخترهای پایین شهری به خصوص شهر کوچکی مثل شهر ما که فاصله ی جنوب و شمالش به اندازه ی یک پل است که روی رودخانه ای که از روستا شروع می شود و از وسط شهر می گذرد، آنقدر هست که تا اسم شوهر و مرد نامحرم بیاید خجالت زده شوند، بر خلاف دختران شمال شهری مثل این دختر صاحبِ خانه ای که در آن کار می کنم، که هر روزشان با یکی می گذرد و آخرش به یکی بند می شوند که قبلا چند نفر خواستند پایبندش کنند و نشد و رفتند سراغ دیگری.
جعفر آقا گفت: ملیحه خانم! خبر دارم که چند وقتی است که بیکار شده ای و رفته ای سراغ شستن و رُفتن رخت و لباس این و آن. این جمله که از دهانش خارج می شود، از خجالت سرم را پایین می اندازم. جعفر آقا می گوید: سرت را بلند کن ملیحه خانم، خجالت ندارد که. کار که عار نیست، بیکاری ننگ و عار است. الغرض اینکه رییس شرکت ما دنبال یک خانمی می گردد که کارهای خانه اش را انجام بدهد. ساعت کاری مشخص است و حقوقش هم معلوم و نسبت به آنچه که این طرف و آن طرف می گیری، بیشتر است. من به رئیس مان گفتم: یکی از خانم های اقوام ما دنبال کار می گردد. خانم موجه و خوبی است، از نظر تمیزی و آشپزی کدبانو است. از طرفی بیوه هم هست و سرپرست خانوار، اگر این کار را به او بدهید ثواب هم کرده اید. حالا من آمدم پیش شما که اگر مایل باشید با رییس تماس بگیرم تا شما فردا بیایید شرکت و با جناب رئیس به توافق برسید و از پس فردا کارتان را شروع کنید.
جعفر آقا که می رود با خودم می گویم: خدا خیرش بدهد که به فکر من و بچه هایم است، نظر فاطمه را هم بپرسم بد نیست، اما به ثانیه نگذشته می گویم: نظر خواهی نمی خواهد که، از خدایش هم باشد که نانی بیاید سر سفره ی این خانه، آن هم نان حلال.
مشغول همین افکار بودم که صدای فاطمه را می شنوم که می گوید: جعفر آقا مرد خوبی است اما وقتی گفت: به رئیسم گفتم: این کار را بده خانمی که فامیل ما است، ثواب دارد باید جوابش را می دادی که من صدقه نمی خواهم که رئیست بخواهد ثواب کند. کارگر می خواهد، با عزت و محترمش را پیدا کند نه اینکه همین اول کاری آدم را ذلیل کنند.
من از این حرف فاطمه که جای تعجب داشت، اصلا متعجب نشدم چرا که این خصلت دخترم است که روی عزت نفس و احترامش خیلی تاکید می کند، آنقدر که گاهی به نظرم زیاده روی می کند؛ مثل الآن که پشت سر جعفر آقا و رئیسش، به آنها گیر داده است.
گفتم: بنده ی خدا که حرف بدی نزد. گفت: کار را به من بدهد، ثواب دارد، از کجای این حرف ذلت را کشیدی بیرون؟
فاطمه در جواب من گفت: مامان! از لحنش دیگر، پس از کجایش؟
من به او گفنم: تو هم لنگه ی پدرت هستی؛ او هم همیشه روی این عزت نفس و ذلت اینقدر تاکید می کرد که حد و مرز زندگی اش انگار غیر از این دو صفت، چیز دیگری نیست.
در همین حین که مشغول گفت و گو و در واقع بگو مگو با فاطمه بودم، پسرِ ده ساله ام؛ علی با سر و صورتی کثیف و تنی عرق ریزان وارد خانه شد و به من و خواهرش سلام کرد. به او گفتم: علی جان! خسته نشدی از این همه بازی؟ در این هوای گرم تابستان، حداقل بیرون رفتنت را کم کن پسرم. اما علی بدون اینکه جوابی به من بدهد یکراست رفت اتاقش و در را بست.
از وقتی که پدرش مرد، نگذاشتم آب در دلش تکان بخورد؛ از خوراک و پوشاک خودم و دخترم زدم فقط به این دلیل که پسرم عین پدرش، مرد با غیرت و اهل تلاش و عشق به خانواده بشود اما انگار آنقدر زیاده روی کرده ام که روز به روز از هدفم دورتر و دورتر می شوم.
فاطمه می خواست برود سر وقت علی و مثل هر روز با او دعوا و جنگ راه بیاندزد که جلویش را گرفتم و گفتم: مادر! برای امروز بس است، به اندازه ی کافی بگو مگو داشته ایم، بس است دیگر.
دخترم بدون اینکه حرفی بزند، گوشه ای نشست و کِز کرد. آخ! که چقدر دلم آشوب می شود وقتی این دختر را بُغ کرده و ناراحت و غمگین می بینم.
من مادر هستم و محرم راز دختر اما می دانم که او چنین وقت هایی یاد پدر و آرزوی بودنش را می کند.

فردای آن روزی که جعفر آقا آمده بود خانه ی ما رفتم شرکت و با رئیس شرکت شان به توافق رسیدم. دستمزدم دو برابر حق الزحمه ی رفت و روب خانه هایی بود که می رفتم و کار می کردم و ساعت کارم از صبح ساعت هشت شروع می شد و تا ساعت سه ظهر ادامه داشت. وظیفه ی من تمیز کردن خانه، شستن لباس تمام اعضای این خانواده ی سه نفره، خرید بر اساس لیست خریدی که می نویسم و به آقا نشان می دهم و پختن غذا به همراه آماده کردن پیش و پس غذا است.
کاملا واضح بود که خانم خانه از این زن هایی است که دوران مجردی اش در خانه ای با مشکلات مالی فراوان زندگی کرده و الآن که به آلاف و الوف رسیده به طرز عجیب و غریبی بریز و بپاش می کند. روزی بر من در این خانه نگذشته است که فقط یک نوع غذا درست کنم؛ می بایست غذای رژیمی برای خانم، فست فود برای ژاله؛ دختر خانواده و غذای ایرانی برای آقا درست کنم؛ هر چند کمتر پیش آمده که ژاله غذایی که من درست کردم را بخورد و در عوض با دوستانش تمام رستوران ها، فست فودها، کافی شاپ ها و قهوه خانه های شهر را حداقل یک بار تجربه کرده اند. 
خانم، روزی دو سه بار لباس هایش را جلوی در آشپزخانه پرت می کند و می گوید: ملیح! بشورشان. 
همان روز اول با من طی کرد که من او را خانم صدا کنم و او من را ملیح، من هم با اینکه از این ملیح گفتنش متنفرم اما چاره ای ندارم جز اینکه تحمل کنم. ژاله از مادرش بی ادب تر است و هر وقت با من کاری دارد، «هُوی» صدایم می کند؛ هوی! لباسم را شستی؟، هوی! اتو کردی؟، هوی! امروز برای من ناهار نپز، هوی! اتاقم را مرتب کن، هوی! هوی! هوی!... .
در این بین فقط آقای خانه است که کمی حرمتم را رعایت می کند و من را ملیحه خانم صدا می کند.
اولین باری که ژاله به من گفت:«هوی» خواستم بگویم: خجالت بکش دختر، من از مادرت هم بزرگتر هستم و تو همسن دختر من هستی، حداقل مانند مادرت ملیح صدایم کن، اما یادم آمد روزی که رفته بودم شرکت، آقا گفته بود که تمام کسانی که برای کار آمده اند خانه ی ما، بعد از مدت کوتاهی به دلیل رفتار دخترم عطای دستمزد و کار را به لقایش بخشیدند و رفتند و پشت سرشان را نگاه نکردند.

ملیحه خانم! اگر دخترم با شما بد رفتاری کرد یا بی ادبی از او سر زد شما ندید بگیرید و به کار خودتان ادامه بدهید، راستش را بخواهید خسته شدم از بس آگهی درخواست کارگر برای خانه ام دادم.
بد مخمصه ای است گرفتاری بین کار برای پولی که به آن نیاز داری و این چنین زندگی ذلت بار و پَستی اما چاره چیست؟ شکم گرسنه عزت و ذلت نمی داند که چیست.
بعد از یک هفته کار در آن خانه، خواستم با فاطمه مشورتی بکنم و از او نظر بخواهم که چه کنم که این دختر ادب را رعایت کند؟ می خواستم ببینم او که همسن و همجنس این دختر است چه راهی  برای ادب کردن این دخترک پیش پایم می گذارد اما بلافاصله پشیمان شدم، چون باید شرایط را برای او توضیح می دادم و اگر وضعیت من را می فهمید حتما می گفت: پولی که با ذلت و خاری به دست بیاید از سگ و خوک هم نجس تر است و برای من از مال دزدی حرام تر.
گاهی وقت ها از خدا طلب مرگ می کنم که با مرگ حداقل از این زندگی ذلت بار نجات پیدا کنم، اما انگار خدا صدایم را نمی شنود و من را پیش خود فرا نمی خواند.
یک روز بعد از ظهر با فاطمه رفته بودیم بازار تا برای او لباس نو بخرم. بازار شهر ما خیابانی است رو باز معروف به ده متری، در مرکز شهر و با موقعیت شرقی-غربی. مغازه های مختلف و یک دو پاساژ و گُله به گُله دستفروش اینجا و آنجایش. هنوز از چند قدمی در بازار بیشتر نرفته بودیم که ژاله را دیدم که به همراه دو پسر و دو دختر دور یک میز در قهوه خانه نشسته بودند و قلیان می کشیدند. با خودم می گفتم: اگر من را ببیند به من چه خواهد گفت؟ ولی حتی اگر  من را ببیند، به «هوی» چه دارد که بگوید، سلام هم نمی کند. بی اهمیت به این واگویه ها به راه رفتن و دیدن مغازه های لباس فروشی ادامه دادم که صدای کر کر و خنده ی دختر و پسر هایی توجه من و فاطمه را جلب کرد. همین که برگشتم ببینم شان، ژاله با صدای بلندی گفت:«هوووی». عرق سردی تمام وجودم را گرفت و پاهایم شل شدند. دخترم خیره به ژاله نگاه می کرد و گیج و مبهوت مانده بود چه کند. ژاله به من و فاطمه نزدیک شد و گفت:هوی! فردا صبح آمدی خانه ی ما کلفتی، لباس هایم را تمیز بشور که شب می خواهم بروم مسافرت، یادت نرود.
فاطمه را کارد می زدی خونش در نمی آمد. زل زده بود به ژاله و از شدت عصبانیت نمی دانست چه بگوید که ژاله رو به او کرد و گفت: اُهوی کلفت زاده! به چه نگاه می کنی؟ چشم هایت را از حدقه در می آورم ها!! که ناگهان یکی از آن دو دختری که همراه ژاله بودند جلو آمد و دست او را کشید و گفت: بیا برویم بابا! کلی کار داریم، باید خودمان را برای مهمانی امشب بسازیم. ژاله و آن دختر خندیدند و رفتند و من و ماندم و کوهی از غم و غصه که بر من و دخترم آوار شده بود. به هر زحمتی بود از بازار بیرون آمدیم و سوار تاکسی شدیم و برگشتیم خانه، اما در طول راه یک کلمه با هم صحبت نکردیم؛ چون من یک سره گریه می کردم و فاطمه مدام با خودش یک کلمه را تکرار می کرد: کلفت زاده، کلفت زاده، کلفت زاده ... .
آن روز تا شب فاطمه با من حرف نزد و صبح فردا که داشتم آماده می شدم بروم سر کار، فاطمه نگاهی به من انداخت و گفت: کلفت زاده را با همین نان و همین پول ها می خواهی بزرگ کنی؟ من از امروز به دنبال کاری می گردم که با دستمزد حقارت بزرگ نشوم.

ای خدا! من را بکش و راحتم کن... .

نظرات  (۶)

۲۰ مهر ۹۸ ، ۰۸:۱۸ خانوم میم

خواهش میکنم :)

نه این هنر نویسنده (شما) رو میرسونه که داستانش روی مخاطب تاثیر قوی داشته باشه 

خیلی عالیه 

ان شاءالله که موفق باشید 

پاسخ:
نظر لطفتوتونه
ممنونم
همچنین شما هم ان شاءالله موفق باشید
۱۹ مهر ۹۸ ، ۲۲:۵۳ خانوم میم

سلام

خیییلی غمگییین بود عهههه 

و اینکه تو همه شهرا شمال شهر منطقه گرون نیس

من یکیو مبشناختم اهل همدان بود میگفت جنوبش بهتره 

چقدر ژاله و خانوادش آدم های سطح پایینی بودن اه اه 

کی انقدر بی ادب با کارگر برخورد میکنه؟ اه اعصابم خورد شد از دستشون 

طفلکی فاطمه :(

و اینکه چرا همیشه اسم یه آدم خوب ولی بدبخت باید اسم مذهبی باشه 

ینی هر کی بدبخته اسم ائمه علیه السلام رو روی بچش میذاره :( اینجوری نیس والا

 

پاسخ:
سلام
ممنون که با دقت مطالعه کردید
و همینطور ممنونم که تذکراتی رو دادید.
اینکه هر کسی بدبخته اسم بچه اش رو از ائمه علیهم السلام انتخاب می کنه، حرفتون درسته و من هم قصدی از این کار نداشتم که اسم شخصیت ها رو اینطوری انتخاب کردم. علاوه بر این فاطمه یک روحیه ی ذلت ناپذیری داره که مادرش این خصلت رو نداره.
بابت اینکه اعصابتون خورد شد هم معذرت میخوام، این شبه داستان به شکلی نوشته شد که دردناک و غمگینه اما هدف این بود که بر اساس حدیثی که اولش اومد، سیر این نوشته پیش بره، حالا نمیدونم چقدر موفق بودم

بله درسته حق اصلی با دخترشونه چیزی که با عزت و احترام به دست بیاد ارزش والایی داره که به دنبالش آرامش روحی هم هست که خدا به انسان عطا می‌کنه

پاسخ:
ممنونم که مطالعه کردید.

سلام

متأسفانه یکی از ظلم‌هایی که آدم‌ها نسبت به همنوع خودشون مرتکب می‌شن، همین دید خودبزرگ‌بینی بعضی افراد ثروت‌مند نسبت به کسانیه که همسطح خودشون نیستند، طوری رفتار می‌کنن انگار مالک کل دنیا هستند

طفلک ملیحه خانم

پاسخ:
سلام
ممنون که مطالعه کردید
ظلم از طرف بعضی ثروتمندها رو قبول دارم، ولی حق رو به فاطمه دختر ملیحه میدم که نباید راضی بشه با هر شرایطی کار کنه، پول کم باشه ولی با عزت و احترام به دست بیاد.

سلام خواهش میکنم

انصافا جالب و درد اور بود

پاسخ:
علیکم السلام
ممنونم از لطف تون

سلام

چقدر درد داره...

نمیدونم...همین میگند ادم سیر درد گرسنه نمیدونه..

پاسخ:
علیکم السلام
ممنون که مطالعه کردید.
بله خیلی درد داره... .

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">