آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

جزیره ی وَقْ وَقْ

شنبه, ۱۵ آذر ۱۳۹۹، ۰۱:۲۰ ق.ظ
سال سوم ابتدایی شروع کردم به روزه گرفتن، یعنی دقیقا وقتی نه سالم بود. مثل دخترها که نه سالگی به سن تکلیف می رسند، من هم آن سال تصمیم گرفتم روزه بگیرم!!
هیچ چیزی از احکام و دستورات روزه نمی دانستم؛ نیت روزه، وقت نیت، همه ی مبطلات روزه. تنها چیزی که بلد بودم این بود که باید از اذان صبح تا اذان مغرب هیچ چیزی نخورم، هیچ چیزی حتی آب دهان!!
یک روز سر کلاس فارسی، پای تخته داشتم کتاب یا انشا می خواندم -دقیقا یادم نیست-. وسط خواندن و جلوی بچه ها و خانم معلم مدام می رفتم تو سطل آشغال تف می کردم. خانم معلم از کوره در رفت و گفت: حالمونو بهم زدی، چرا هی تف می کنی؟
خانم معلم مهربانی بود و البته زیبا؛ پوست صورتش سفید بود و چشم هایش سبز و البته چادری. نمی دانم اهل کجا بود و نمی دانم آنجا وسط بیغوله ای که ما در آن زندگی می کردیم چه می کرد؟ بیشتر به تیپ و قیافه اش می آمد  بالاشهر درس بدهد. نکته ی جالب توجه این بود که مدارس منطقه ی ما و بالاشهر هر دو دقیقا زیر نظر یک ناحیه اداره می شدند؛ ناحیه چهار.
با وجود مهربانی اش، وقتی نگاهش کردم عصبانیت از صورت قرمز شده اش کاملا معلوم بود. من و منی کردم و گفتم: خانم! اجازه، من روزه هستم.
انتظاری بیشتر از این از ما نباید داشت، بخواهیم حرف بزنیم باید ادبی حرف مان را بزنیم، اصلا راحت نمی توانیم حرف بزنیم یا شاید هم راحتی به ما نیامده است.
کمی آرام شد و گفت: خب آب دهنتو قورت بده، روزه رو باطل نمی کنه.
وقتی این را گفت، احساس کردم باری از روی دوش زمین برداشته شد؛ گوشه گوشه ی آن، که از جای پای من اثری بود، تفی نثار صورتش کرده بودم.
سال اول روزه گرفتن بیست و نه روز از سی روز را روزه گرفتم. یک روز با یکی از عمه هایم رفته بودیم خانه ی یکی از عمه ها. باردار بود و برای ناهار خودش و پسرش گوجه ی سرخ کرده داشت و خیاری که خورده کرده بود و می خواست کنار گوجه بخورد. این عمه ام هم که روزه اش قضا نمی شد، نشست به ناهار خوردن. آن روز نفهمیدم چرا ناهار خورد. بعدها متوجه شدم خانم ها بعضی روزها نه باید نماز بخوانند و نه روزه بگیرند. سه نفر دور سفره نشسته بودند و من هم که بوی گوجه ی سرخ کرده و خیار تازه، زده بود زیر دماغم، شروع کردم به خوردن غذا. هر دو عمه با چشم های گرد شده نگاهم می کردند؛ این مگه روزه نبود، چرا ناهار میخوره؟ بیخیال نگاه های شان، یک دل سیر غذا خوردم. بعدها عمه ای که میزبان مان بود و همیشه حرف های نیش دارش سر زبانش بود و هنوز هم هست، جلوی پدر و مادر و بقیه ی فامیلی که خونه پدربزرگ جمع شده بودند گفت: بوی گوجه ی گندیده ای که سرخ کردم بخورم و نندازم دور، زد زیر دماغش، روزه شو باز کرد.
از آن سال به بعد روزه گرفتن ماه مبارک شروع شد و قطع نشد. علاوه بر آن تا وقتی که خانه ی پدربزرگم زندگی می کردیم، شب عید فطر، هیچ وقت خشک کردن آب فاضلاب جمع شده جلوی خانه مان هم ترک نشد.
آن سال ها ماه رمضان زمستان بود و باران که می بارید کل خیابان های اطراف مان می رفت زیر آب. به همین دلیل اسم آن منطقه را گذاشته بودند: جزیره ی وَق وَق!!
آب فاضلاب که بالا بزند، صدایش را هر کسی طوری می شنود؛ یکی قُلُپ قلپ می شنود، یکی هم وق وق.
گاهی پیش آمد که صدای وق وق ها را نمی شنیدیم چون آب آنقدر بالا می آمد که فقط موج آخری که بالا آمدن آب ایجاد می کرد را می دیدیم. این موقع ها همه ی ما از پدربزرگ و مادربزرگ گرفته تا پدر و مادر و عمو و زن عمو و عمه ها هر چیزی که گود بود و آب را تو خودش جمع می کرد مثل سطل و قابلمه و کاسه، دست می گرفتیم و آبی که تو هال و پذیرایی آمده بود را بیرون می ریختیم. قبل از این کار البته چند پتو لوله می کردیم و جلوی در پذیرایی و هال می گذاشتیم که کمی جلوی نفوذ آب را بگیریم.
روز بعد خانم های خانه شروع می کردند به شستن فرش ها و پتوهایی که بوی گند فاضلاب می دادند و مردها دور هم می نشستند و حرف می زدند. یکی حسرت می خورد و می گفت: چرا سطح خونه رو بالاتر از اینی که هست نیاوردیم؟ در مقابل یکی دیگر که لم داده بود جوابش را می داد: همسایه رو به رویی مون که سطح خونه اش بالاتر بود، اونم آب رفته تو خونه اش. و البته جواب می گرفت: خب باز وضعش از ما بهتره که، به اندازه ای که آب اومد تو خونه مون، تو خونه ی اون رف؟ نرف که.
غیر از این ایام، بیرون زدن فاضلاب را می دیدیم و صدای وق وقش را می شنیدیم. شاید هم دلیل اینکه وق وق می گفتند این بود که قُلُپ قلپ لفظ محترمی بود که برای بالا آمدن مایه ی حیات و به وجود آورنده ی زندگی و شریان حیاتی تمدن، یعنی آب، باید استفاده می شد، نه بیرون زدن فاضلاب.
شنیدن صدای وق وق یعنی آب تا در خانه بالا می آمد، ولی قدم در آن نمی گذاشت. معنای دیگری هم داشت و آن اینکه تا قسمتی از خیابان خشک نشده باشد، نمی توان بیرون رفت و بازی کرد. جمع شدن فاضلاب گوشه ی گودی از خیابان و افتادن توپ در آن لجن سیاه باقی مانده، هیچ وقت مانع از فوتبال بازی مان نشد، چنان که کنده شدن پوست انگشت شست پا وقتی پا برهنه می خواستیم توپ را شوت کنیم و قبل از شوت زدن، پای مان روی آسفالت ساییده می شد هم هیچ وقت فوتبال مان را تعطیل نکرد.
باران رحمت الهی است هر چند، گاهی که می بارد ما را به زحمت می اندازد و روح و روان مان را سوهان می کشد. بالا آمدن فاضلاب هم که جای تعجب نداشت، بالا نیامدنش اسباب تعجب است. هیچ کدام از این ها مهم نبود، تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که روز عید فطر جلوی خانه خشک باشد، تا هم روز عیدی لجن جلوی خانه مان نباشد و بوی تعفنش ما و دیگران را خفه نکند و هم اینکه مهمان راهی برای ورود به خانه پیدا کند. شب عید همان عمه ای که با او همراه شدم و رفتیم خانه ی آن یکی عمه، تی دستم می داد و می گفت: پاچه شلوارتو بده بالا، این آب و لجنی که جلو خونه جمع شده رو از تو سوراخ درِ اِگو، بریز تو فاضلاب. من هم پاچه های شلوار را بالا می دادم و شروع می کردم به تمیز کردن. آخر سر هم عمه ام شیلنگ می گرفت و جلوی در خانه پاهایم را می شست و من هم جلوی در را خشک می کردم و آفتاب فردا، ته مانده ی لجنِ روی آسفالت.
آن روزها گذشت، روزه گرفتنم هنوز برقرار است ولی خیلی وقت است که دیگر صدای وق وق را نمی شنونم چون از آن منطقه و شهر دور شدم و فقط این روزها تصاویر بالا آمدن آب را می بینم و صدای وق وقی که زیر آب خفه شده است.
موافقین ۳ مخالفین ۱ ۹۹/۰۹/۱۵
alef sin

نظرات  (۳)

۰۱ دی ۹۹ ، ۱۲:۵۳ Farshid mahboub

خیلی قشنگ بود

ممنون

پاسخ:
ممنون از نظر لطفت و اینکه خوندی

سلام 

چقدر تجربهددرد اور هستی و بدتر هنوز هم ادامه داره

پاسخ:
سلام
بله خیلی تجربه ی سختیه
من دیگه این تجربه رو ندارم ولی هم همشهری و هم استانی هام علاوه بر سختی های اقتصادی با این سختی ها دست و پنجه نرم می کنن.

اُف بر این مسئولین

پاسخ:
صد اف و لعنت به هر مسئولی که درد مردم رو نداره

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">