آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

سوراخ دیوار

دوشنبه, ۲۰ اسفند ۱۴۰۳، ۰۱:۰۳ ق.ظ

صدای غیر طبیعی گوسفندان از آغل بلند شد. حتما ترسی به جان‌شان افتاده است.

«شاید حیوونی بهشون حمله کرده».

ریفال تا این جمله را گفت، به خودم آمدم و خوابی که تمام تلاشش را به کار بسته بود تا مرا به رختش برگرداند، مثل فنر پرید. من هم از جا پریدم.

با سرعت به سمت آغل دویدیم. چند ضربه از پشت به در آغل خورد، ضربه‌هایی با فاصله زمانی کم و مداوم. اما رفته رفته ضرب‌آهنگ صداها کند شد، کندتر و کندتر. صدای سُم بود، مطمئنم. من و ریفال نگاهی به انداختیم. لرزش بدنش را دیدم. ریفال روی لباس خوابش، شال گرم بنفشش را کشیده بود که سرما اذیتش نکند. لرزش بدنش قطعا به دلیل سرما نبود. نگاهش را به نگاهم قفل کرده بود، او هم ترس را در چشمانم خواند. تنها لباس خواب تنم بود، اما نه سرما و نه ترس، هیچ‌کدام لرزه به جانم نینداختند. ترس تنها و تنها در چشمانم موج می‌زد. دور و اطرافم را نگاهی انداختم، به دنبال چوب، چماق یا آهنی گشتم. نبود، هیچ چیز دم دستم نبود. از زمین سنگی برداشتم و محکم به در آغل کوبیدم. چیزی درون آغل جهید. صدای گوسفندان ضعیف تر شد.

«اریک کجاست؟» ریفال این سوال را پرسید. سگ‌مان را می‌گفت. نگاهی به آغل انداختم. گوشه‌ای از آغل جای او بود.

«چرا صدای اریک نمیاد؟» سوالی که خودم از خودم پرسیدم.

احساس کردم آرامشی در آغل جان می‌گیرد. صدای بی رمق گوسفندان هنوز می‌آمد. قفل در را باز کردم. در باز نمی‌شد. چیزی پشت در افتاده بود. نرم بودنش را از رفت و آمد در احساس می‌کردم. فشار بیشتری به در وارد کردم. در باز شد. آغل تاریک بود. بوی خون دماغم را پر کرد. چراغ کوچک وسط آغل را روشن کردم. زیر پایم شکم گوسفندی پاره شده بود، اما هنوز شکمش نبض داشت. نگاه گوسفند به بالا خیره شده بود. اریک وسط آغل، زیر چراغ با گلویی پاره خیره به در مانده بود. پنج گوسفند با پشم‌هایی خونین گوشه سمت راست آغل، جایی که اریک استراحت می‌کرد، لرزان در هم فرو رفته بودند. لاشه گوسفندی که گلویش دریده شده، دم سوراخ دیوار افتاده و خون گلویش از سوراخ راهی به بیرون پیدا کرده بود.

.....

از سوراخ سنگر به بیرون نگاه انداختم. شب کاملا روشن شده بود. نورهای ریز و درشتی که زیر نور منور از همه طرف می‌آمدند. نمی‌دانستیم چه خبر است. با صدای تیرهایی که از فاصله نزدیک شلیک می‌شدند، جمع‌مان متفرق شد و هر کدام به سمتی دویدیم. مثل کسی که پتکی به سرش فرود آمده باشد، گیج و منگ بودیم. نگاهی به بیرون انداختم، از سوراخ سنگر. شب روشن شده بود.

«به ما حمله شده، به ما حمله شده»

صدای فرمانده کَنان از پشت بیسیم بود که فریاد می‌زد.

بیسیم را دستم گرفتم که گزارشی به فرمانده بدهم، اما در یک آن سنگر روی سرمان آوار شد.

.....

ریفان لباسم را گرفته بود و می‌کشید: «راکان! راکان!»

نگاهی به ریفان انداختم: «بله»

- «کجایی؟ به چی فکر می‌کنی؟»

به جای پایی که با رد خون روی زمین باقی مانده بود، اشاره کردم: « فک کنم پلنگه»

لرزش تن ریفان بیشتر شد.

- «نترس عزیزم، سوراخ دیوار رو الان می‌گیرم، فردا صبح زود به بقیه‌ی اهالی اطلاع می‌دیم که بیفتیم دنبالش، بگیریمش. این پلنگ الان سراغ آغل ما اومده، فردا سراغ بقیه‌ی آغلا».

ـ «صدبار بهت گفتم که این سوراخو بگیر، صد بااااار. هر بار گفتی بابا از این سوراخ کوچولو راکن هم رد نمیشه، چه برسه به گرگ و پلنگ».

ـ «آخه گرگ و پلنگ رو چه به این دهکده‌ی خراب شده؟! اونا همیشه تو کوه‌های اطرافن، پایین نمیومدن».

ـ «کوتاهی از توئه، دنبال بهونه نبااااااش. تو فک می‌کنی خوابیدی، گرگ و پلنگ می‌خوابه؟! احمق نباش راکان».

ـ «برو بخواب ریفان. من این سوراخ رو با یه چی ببندم، میام».

ـ «واقعا انتظار داری تنها برم تو خونه؟!!!»

ـ « اینقدر داد نزززن. باشه صبر کن این سوراخ لعنتی دیوارو بگیرم، بعد با هم بریم».

راه افتادم سمت انباری که چوب و چکش و میخ بردارم. ریفان دنبالم راه افتاد. نگاهی به او کردم. دست‌هایش را بالا آورد: «چیه؟ انتظار نداری که اینجا تنها بمونم؟»

چنین انتظاری نداشتم، فقط این سوال که «ریفان کی وقت کرد شال گرمش رو از رو چوب لباسی ورداره؟!» مدام در ذهنم می‌چرخید. با این حالی که دارد، اگر از او سوال می‌کردم، قطعا کفری می‌شد!!

حالا که گرمای ترس و دلهره و هیجان از تب و تاب افتاد، سوز سرد سرما را روی تنم حس می‌کنم و بدنم می‌لرزد. به ریفان بگویم کاپشنم را از خانه بیاور؟! نه پیشنهاد خوبی نیست، قطعا نمی‌پذیرد. جعبه ابزار را از گوشه‌ی انبار برمی‌دارم. به دنبال تخته چوبی می‌گردم. چوب نازکی پیدا می‌کنم. ریفان می‌گوید: «این چوب در برابر ضربه دست منم مقاومت نمی‌کنه، چه برسه به پنجه پلنگ». نگاهی به دور و اطراف می‌اندازم. نگاهی به او می‌کنم. از نگاهم متوجه می‌شود که چوبی جز همان که پیدا کردم، آن دور و اطراف نیست. علاوه بر این متوجه می‌شود عصبانیتش به حدی رسیده است که سکوت می‌کنم تا بگو مگو نکنیم.

به سمت انبار می‌رویم. لاشه‌ی گوسفندی که جلوی سوراخ باقی مانده بود را کنار می‌زنم. سوراخ دیوار را با چوب می‌گیرم. احساس می‌کنم ریفان می‌خواهد بگوید که میخ بیشتری استفاده کن. اما نمی‌گوید. می‌داند که سکوت می‌کنم. عصبانیتم این شکلی است؛ سکوت. لاشه‌ی گوسفند را از پا می‌گیرم و کشان کشان می برم بیرون انبار. به فاصله بیست-سی متر از خانه، رهایش می‌کنم. ریفان پشت سرم می‌گوید: «چرا ولش کردی؟» بر می‌گردم که بروم سمت خانه. نگاهی به او می‌اندازم. متوجه می‌شوم که دیگر عصبانی نیست. می‌گویم: «برای اینکه پلنگ با پنجه تخته چوبو نشکنه».

بر می‌گردیم سمت انبار. لاشه گوسفند دوم را در گودالی دفن می‌کنم و به سمت خانه می‌رویم که بخوابیم.

.....

ـ «سلام رفیق! صبح به خیر، دیر اومدی؟!»

نایِل سر تخت همیشگی قهوه‌خانه، منتظرم بود. قرارِ هر روز صبح‌مان، که به گفتگو می‌گذشت. بیشتر وقت‌ها گفتگویمان به گذشته و خاطرات ختم می‌شد.

قهوه خانه در واقع اتاقکی بلوکی و مربعی شکل بود. سایبان حصیری جلوی در ورودی که محوطه باز را می‌پوشاند را چهار تخته چوب نگه داشتند. زیر این سایبان دو تخت کوچک سه نفره چوبی که با فرش‌های قرمز رنگ و رو رفته و سیاهی پوشانده شده بودند، رو به روی هم قرار داشتند. از فرش‌ها تنها قرمزی‌شان را می‌توان تشخیص داد. سند نانوشته‌ای وجود داشت که هر روز صبح، ساعت ۸ تا ۹:۳۰ این تخت به نام نایل و راکان رزرو است!

اما امروز من ساعت ۹:۱۰ رسیدم قهوه‌خانه. به قهوه‌چی و دو پیرمردی که روی تخت رو به رویی نشسته بودند، سلامی کردم و کنار نایل نشستم. نمی‌دانم چندمین چایی‌اش را خورده بود. با این حال وقتی قهوه‌چی دو استکان چایی آورد، نه نگفت.

- «دیشب از دور دیدم که چراغ خونه‌تون تا دیر وقت روشن بود، خبری شده؟»

ـ «چراغ تا دیر وقت روشن نبود، دیر وقت پلنگ زده بود به آغل، وقتی که ما خواب بودیم». 

تمام نگاه‌ها به سمت من چرخید؛ پیرمردها، قهوه‌چی و نایل.

ـ «جدی می‌گی؟ تلفاتم دادی؟»

ـ «دوتا گوسفند»

یکی از پیرمردها گفت: «خیلی وقته که پلنگ به این روستا نیومده، مگه نه آسِر؟!»

آسر پیرمرد کشاورز سبزه‌ای که پوست صورتش زیر نور خورشید سوخته بود، با آن چشم‌های میشی وابروان کشیده به هم پیوسته و ریش نامرتب کوتاه سفیدش، با اشاره به گونه‌ی راستش که گوشتش را انگار بریده بوده‌اند، گفت: «هوم! از وقتی که با پنجه برید و پروندش».

دوستش با اشاره به بیخ گلویش گفت: «تو هم اونو پروندی»

آسر هومی گفت و ساکت شد.

دوستش نگاهی به ما کرد و گفت: «حرف‌ِ ۳۰-۴۰ سال پیشه. اون موقع آخرین باری بود که پلنگ اومده بود روستا. چند شب از دستش عاصی شده بودیم. یه شب کمین کردیم براش».

اشاره به آسر کرد: «اون دخلشو درآورد. از اون به بعد تا دیشب، هیچ پلنگی نیومده روستا».

آسر گفت: «خواب بودیم، خوردیم. بیدار ماندیم، زدیم».

نایل نگاهی به ساعتش انداخت. رو به من گفت: «اون شب، تو سنگرتون، شما هم خواب بودید، ما هم خواب بودیم، خوردیم. البته تو رو خدا به خونواده‌ات بخشید. وقتی رسیدم بالا سرت، خون فرق شکافته‌ات، تمام بدنتو پوشونده بود. فک می‌کردم مثل بقیه‌ی هم‌سنگریات مردی، اما نه نمرده بودی، نفس می‌کشیدی. سخت، اما نفس می‌کشیدی. آوردمت بیرون از زیر آوار».

بلند شد: «باید به اهالی روستا خبر بدیم».

نگاهی به آسر کرد: «من که از گذشته هر شب دیر می‌خوابم و زود بیدار میشم، اما این چند شب همه باید بیدار بمونیم که نخوریم».

آسر گفت: «که بزنیم».

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">