آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

دو اسب

يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۲۰ ق.ظ

« مرد دم در کلبه ایستاد و به دو سوار که از تپه ی رو به رو پایین می آمدند، خیره شد. چند دقیقه قبل، از پشت میز ناهار خوری سایه ی آنها را که از دور دید، خود را به در رساند. انتظار آمدن شان را داشت، اما نه به این زودی».


خواندن سطور بالا را تازه شروع کرده بودم. مثل همیشه که از همه جا و همه کس می بُرم و سنگینی عالم و آدم را روی قلبم احساس می کنم، پناه می برم به داستان ها و رمان ها و اندیشه و خیالات نویسنده ها، و در دنیایی که ساختند و پرداختند بی هدف چرخ می زنم. گاهی نمی دانم که چرا می خوانم؟ و گاه می دانم اما نمی دانم چه می خوانم؟ چه کتاب هایی خواندم که جز شبح و سیاهی ها چیزی ازشان در ذهنم باقی نمانده، و چه شخصیت ها و خطوط کلی کتاب ها که هیچ سایه ای بر فکرم نینداختند.
هر بار از اول می خواهم شروع کنم. اولی که بدانم چرا و چه می خوانم. و هر بار این اول را گم می کنم. به مرگ می گیرم، که به تب بمیرم، اما جز مرگ هیچ شروعی نمی بینم.

«یکی از آن دو مرد سوار بر اسب سر تا پا سیاهی بود که لکه سفیدی به اندازه ی کف دست روی پیشانی داشت. و دیگری سوار بر اسب سر تا پا سفیدی بود که لکه های سیاه پایین چهار پای اسب دیده می شد.
دو سوار انگار عجله ی برای رسیدن نداشتند و آرام آرام به سمت مرد و کلبه اش می آمدند».

مرگ را همه پایان زندگی می شمارند، اما هستند کسانی مثل من که آن را شروعی بدانند برای ماجراهایی که هیچ وقت دوباره تکرار نمی شوند. اما نکته دقیقا همین جاست؛ شروع چه چیزی؟ خسته ای از زندگی، و پناهنده ای به مرگ، چه چیزی را باید شروع کند؟ درد هایی که همیشه همراهش بود، و رنج های بودنِ همیشگی شان خود عذابی سوای جایگزینی هر چند وقت یک بارشان. دردی به دردها، و رنجی به رنج ها و عذابی به عذاب ها اضافه شد؛ شروع چه چیزی؟

«زیر پای اسب ها زمینِ سخت نرم می شد و چون غلامی حلقه به گوش، هر چه اسب ها بر سرش می کوفتند، در خود فرو می رفت و خود را حقیر و ناچیز می شمرد. سبزه ی زیر پای اسب ها، همه یک دست رشد کرده بودند و هیچ نقطه ی خاکی رنگی دور تا دور آنها دیده نمی شد. سبزه ها از اینکه زیر پای اسب ها له می شدند، راضی به نظر می آمدند و اسب ها هیچ احساسی نسبت به این اتفاق نداشتند؛ نه متکبرانه خشنود بودند و نه متواضعانه ناراضی».

وقتی ندانی دنبال چه می گردی و هدفت چیست و چه می خواهی، مرگ هم نمی تواند جوابگوی تمام سوالات و نیازهای تو باشد و نمی تواند شروع راهی جدید قلمداد شود، مگر آنکه آن را نقطه ی پایانی بدانی و انتهای راه بشماری، که البته اعتقادات سدی بزرگ است برای این قلمداد کردن و باورها مانعی سترگ است در برابر این شمردن.

«فاصله ی سوارها تا کلبه کم شد، کم تر و کم تر. هر چه نزدیک تر می شدند سرعت شان بیشتر می شد. سوارها بر روی اسب های خود خم شدند و رو به مرد چشم تنگ کردند و حالتی تهاجمی به خود گرفتند. اسب ها در برابر خود پیست مسابقه ای دیدند که تا خط و استراحتی که دنبالش می گشتند، فاصله ای نبود، پس بی مهابا دویدند.
مرد ترسی به خود راه نداد؛ به تماشا ایستاد. انگار که اصلا نمی دید که دو اسب تنومند به پیروی از سواران شان رو سوی او گذاشته اند و هر آن است که به او برسند. از در کلبه فاصله گرفت و کمی جلوتر رو به دو اسب ایستاد.
دو سوار از کنار کلبه، تنها یادگار مرد گذشتند و آرام مانند لحظه ای که از تپه سرازیر شده بودند، به راه خود ادامه دادند».

باید بگذرم، چون این لحظه ها و این حالت ها می گذرند و می روند، همانگونه که آمدند، حتی اگر فکر کنم همیشگی اند. مرگ دوای درد هم که باشد، سر موقع باید این دارو را مصرف کرد. 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۰/۰۸/۰۹
alef sin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">