آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

خوابِ هیولا

پنجشنبه, ۲۶ فروردين ۱۴۰۰، ۰۳:۴۸ ب.ظ

وَ قَالَ (علیه السلام):
کُلُّ مُعَاجَلٍ یَسْأَلُ الْإِنْظَارَ وَ کُلُّ مُؤَجَّلٍ یَتَعَلَّلُ بِالتَّسْوِیفِ.
نهج البلاغه، ترجمه دشتی، حکمت 285
و درود خدا بر او، فرمود:
آنان که وقتشان پایان یافته خواستار مهلت اند، و آنان که مهلت دارند کوتاهى مى ورزند.


بعد از چند روز موندن تو کوه های لخت و کم بوته ی اطراف شهر تخت، جایی که از کوه فقط ارتفاع و بلندی و بوته های گله به گله ی همه جا پرت شده را دارد، و جایی که از سرما خبری نیست، چه برسد به سفیدی برف، و نهایت خنکی اش این است که، غروب یکهو انگار که همه چیز عالم از کار می افتد و هوا شمشیر به دست بالای سر می ایستد، هیچ نسیمی نمی وزد و این یعنی نوبت شرجی و رطوبت بالا رسیده است. بعد از بودن در چنین جایی و بی خبری از عالم و آدم، که نه اینترنتی در کار بود و نه تلویزیونی و نهایت رسانه ی در دسترس رادیو بود، موبایلم رنگ دو فلش بالا و پایین اتصال اینترنت را به خود دید. 


واتس آپ تنها برنامه ی پر مخاطبم بود. پیام های زیادی از افراد معدود داشتم. اکثر این پیام ها، صبح به خیر های هر روزی بود که از لیست انتشار ارسال می شد. صبح به خیر های رو مخی که به خاطر این نیست که طرف اول صبح یادی از تو کرده است و یا تو را پسِ ذهن خود دارد، بلکه تنها و تنها دلیل ارسال شان عادتی بود که ویروس وار به یک یک انسان هایی که این پیام ها را ارسال می کردند سرایت کرده و هر کدام زودتر بیدار می شدند تمام تلاش شان این بود که جلو بزنند و پیام صبح به خیری بفرستند.
تعداد دیگری از پیام ها هم تبریک و تسلیت مناسبت بود که یکی دوتا بیشتر نبودند. اما یک پیام از همه متفاوت تر بود؛ سلام دیشب خواب دیدم که خودمو کشتم.
چه جواب باید می نوشتم؟ چند روز بعد از دریافت پیام، حالا باید جواب می دادم، اما نمی دانستم چه بنویسم. نهایت چیزی که نوشتم یک جواب سلام و یک شکلک با چشم های گشاد و گونه های قرمز و دهان گرد شده ای که نشان تعجب بود.
سردی خاصی همراه با عرق در بدنم حس کردم. فشارم طبق معمول وقتی که سوار ماشین می شوم و سرم را پایین نگه می دارم و به کتاب یا موبایل خیره می شوم، افتاد. سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم تا بلکه حالم کمی بهتر شود. اما این حال به هم خوردن انگار تمامی نداشت. به راننده گفتم: لطفا نگه دار. صورتش کمی متعجب شد. قبل از اینکه سوالش را بپرسد با دست راستم به کناره ی جاده اشاره کردم و او منظورم را فهمید. پیش از آنکه ماشین کامل بایستد در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. به حالت رکوع خم شدم و عق زدم. سرم را بالا آوردم که نفسی بکشم و دوباره خم کردم و عق زدم. هیچ چیزی نخورده بودم که بخواهم بالا بیاورم. صورتم را با شیشه آبی که راننده به دستم داد شستم و کمی آب خوردم و سوار ماشین شدم و راه افتادیم.
هیچ حرفی بعد از این بین من و راننده رد و بدل نشد و من تمام تلاشم را می کردم که بخوابم، اما خواب انگار که جنی بسم الله شنیده باشد، از چشمانم فراری بود. هر چه سرم را به صندلی ماشین تکیه دادم و چشمانم را بستم، خواب سراغم نیامد. 
بعد از دو ساعت به مقصد رسیدیم و اولین کاری که کردم دوش آب گرم گرفتم. حالم کمی بهتر شد و حالا می توانستم با لذت تمام غذایی بخورم.
بعد از غذا رو به روی تلویزیون لم دادم و پس از بالا و پایین کردن کانال های مختلف، روی شبکه ی نمایش متوقف شدم. روزهای سختی که بدون تلویزیون گذشت تمام شد و من که هیچ وقت شبکه چهار را نمی دیدم، در آن روزها حاضر بودم بیست و چهار ساعت فقط شبکه ی چهار را ببینم. فیلم های تکراری شبکه ی نمایش پایانی نداشت، اما لذت دیدن دوباره ی تلویزیون طعم تلخ دیدن فیلم تکراری را از بین برد.
موبایلم را بر می دارم و برنامه هایش را بالا و پایین می کنم. دوباره پیام داده بود:
- سلام خوبی؟ یه مدت نبودی؟
- سلام ممنون بد نیستم، تو خوبی؟ اره دسترسی نداشتم به اینترنت، امروز رسیدم خونه.
- به سلامتی، مزاحمت نمیشم، استراحت کن.
- نه مزاحم نیستی. راستی ماجرای خواب و خودکشی و اینا چی بود؟
در حال نوشتن تنها جمله ای بود که پایین عکسش مدام می آمد و می رفت و جایش را با آنلاین عوض می کرد. دو-سه دقیقه ای گذشت و تنها پیامی که آمد این بود:
- هیچ
- این همه وقت گذشت فقط برای نوشتن هیچ؟
جوابی جز شکلک خنده نداشت.
- عجــــــبـــــ. خب تعریف کن خوابتو.
- نمیشه بعدا؟
- نه اصلا راه نداره.
- یک شب کاملا تاریک و به شدت سرد و پر از مه غلیظ، روی یک پل بلند قوسی شکل ایستاده بودم. هیچ جایی دیده نمی شد، حتی آب رودخانه. اگر صدای جریان آب نبود فک می کردی زیر این پل هیچ چیزی نیست. هیچ صدایی شنیده نمی شد. حتی پارس سگ های ولگرد هم نمی آمد. همه از سرما خزیده بودند تو خونه و لونه هاشون. احساس کردم تو رودخونه هیولای گنده ای وجود داره و من اومده بودم روی پل تا خودمو تقدیمش کنم. با خودم می گفتم: اگه اینطور بمیرم تلویزیون عکسمو نشون میده و اسممو می بره. روزنامه ها یه قسمتی ازشون به من اختصاص پیدا میکنه و همه ی مردم از من میگن؛ قهرمانی که خودشو فدای مردمش کرد تا هیولا قربانی اش را ببلعد و برای مدتی آرام بگیرد و کاری به کار مردم نداشته باشد. از یه شکست خورده تبدیل می شدم به یه قهرمان. خب منم از زندگی خسته بودم و هر طور شده میخواستم خودمو راحت کنم، پس چی بهتر از اینکه تمام شدنم مثل قهرمانا باشه.
وجود هیولا رو احساس کردم، سنگینی نگاهش که به من زل زده بود. بدون مقدمه نرده ی پل رو گرفتم و خودمو پرت کردم پایین. هیولا از آب بیرون زد، دهنشو باز کرد و منو بلعید.
از خواب پریدم.

تنها جوابی که به ذهنم رسید و برایش نوشتم این بود:
- شب شام زیاد خورده بودی، تو عالم هپروت سیری کردی و برگشتی.
شکلک خنده فرستاد و گفت:
- یه روزی خبرش میاد. بای.
-خبر چی؟ صب کن بابا، کجا رفتی؟
چند بار زنگ زدم اما جوابم را نداد.

دلهره ی چند روزه ای به جانم افتاد و استرس خود قهرمان پنداری اش، داشت کار دستم می داد، اما گذر ایام آب خنکی بود که هم داغی تنم را خنک کرد و هم اضطراب درونی ام را شست. «نه خانی آمد و نه خانی رفت»، که خان ها وقتی می آیند و می روند و خبرشان مثل توپ می ترکاند که حرکتی بکنند و تکانی بخورند، نه اینکه یک ریز تمام روز را یک جا لم بدهند و با فکر و خیال به مدیریت روز و روزگارشان بپردازند و در پرده ی آخر زندگی قهرمان بی بدیلِ قصه های مادربزرگ ها برای نوه های شان بشوند.

موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۰/۰۱/۲۶
alef sin

نظرات  (۳)

سلام

آدم وقتی به پوچی می رسه، همچین شخصیتی پیدا می کنه. کسی که به خیالش با خیالاتش سعی می کنه حفره توخالی، پوچ و تهی بودنش رو سرپوش بزاره و در نظر دیگران بزرگ به نظر برسه.

نماز روزه هاتون قبول

التماس دعا

 

پاسخ:
سلام
دقیقا چنین وضعیتی که گفتین مد نظرم بود
ممنون که زحمت کشیدید و مطالعه کردید
همچنین طاعات و عبادات شما مورد قبول درگاه الهی باشه
محتاجیم به دعا

سلام 

میگم 

چرا ازتون اصلا خبری نیست 

طاعات و عبادات تون مقبول درگاه حق 

یعنی اون فرد مرد؟؟

پاسخ:
سلام
کلا درگیرم ولی مطالب شما و بعضی وبلاگ ها رو می خونم
ممنونم طاعات و عبادات شما هم قبول باشه ان شاءالله، ما رو از دعای خیرتون تو این ماه عزیز فراموش نکنید
واقعیت نداره این ماجرا و البته هم نمرد، یه شخصیت بیکار تنبل با ارزوهای دور و درازه

سلام 

سال نوتون مبارک

آخی بنده خدا

اولش میخواستم بگم چقدر خسته بوده از زندگی و آدماش بعد دیدم نه اتفاقاً انقدر براش مهم بوده که میخواسته برای جلب توجهشون خودش نابود کنه:/

 

این اعتیاد به فضای مجازی و تلویزیون و کلاً تکنولوژی هم خیلی وحشتناکه.آدم وقتی ازش دور میافته میفهمه چخبره و چقدر وابسته‌اس:/

پاسخ:
سلام
سال نو شما و همچنین حلول ماه رمضان بر شما مبارک
ممنون که مطالعه کردید
این ماجرا واقعی نیست ولی خب شخصیت های زیادی این شکلی ان
یک خسته ی تنبل بیکار با آرزوهای دور و دراز شاید بهترین توصیف باشه برا این شخصیت
با نکته ی آخرتون هم خیلی موافقم
مجددا ممنونم و امیدوارم در این ماه عزیز از دعای خیرتون فراموشمون نکنید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">