آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

رحمت به دزدِ سرِ گردنه

دوشنبه, ۱۸ تیر ۱۳۹۷، ۰۴:۰۱ ب.ظ

روزی بود روزگاری بود. در آن روزگار، جز اسب و الاغ و شتر، وسیله ای برای سفر و رفتن از شهری به شهر دیگر وجود نداشت. راه ها پر از خطر بود. مردم گروه گروه و به صورت کاروان به سفر می رفتند تا بتوانند با دزدهایی که در پیچ و خم راه ها و گردنه های سرد و دشوار کمین کرده بودند، مقابله کنند.

یک روز دو نفر که از کاروان جا مانده بودند، تصمیم گرفتند منتظر کاروان بعدی نشوند و خودشان به سفری که بایستی می رفتند، بروند. آن دو ترسی از دزدان سرِ گردنه، یعنی همان دزدهایی که در پیچ و خم راه ها اموال مسافران را می دزدیدند، نداشتند. زیرا چیزی همراه خود نداشتند که به دردِ دزدها بخورد. نه پول داشتند، نه جنس، نه اسب و الاغ. پیاده راه افتادند و رفتند و رفتند تا به اولین پیچ یک گردنه ی پرپیچ و خم رسیدند. پیچ اوّل گردنه را پشت سر گذاشتند، امّا سر پیچ دوم بود یا سوم که دزدها از کمینگاه بیرون آمدند و راه را بر مسافران بی چیز و بینوا بستند.

یکی از آن ها رو کرد به رئیس دزدها و گفت: می بینید که ما چیزی نداریم. رهایمان کنید تا با پای پیاده برویم و به شهر خودمان برسیم.

دزدها نگاهی به سراپای آن ها انداختند. وقتی دیدند واقعا چیزی ندارند، گفتند: ای بخشکی شانس! و آن ها را رها کردند.

کم مانده بود که دو مرد مسافر به خوبی و خوشی به راهشان ادامه دهند که یکی از دزدها گفت: مال و مرکب ندارند، لباس که دارند!

لباس یکی از مسافران نو بود و لباس یکی از آن ها کهنه. هر چه آن دو به ددها التماس کردند که ایشان را نگیرند، نشد. دزدها دو مسافر را لخت کردند، لباسشان را از تنشان بیرون آوردند و گفتند: حالا هرکجا می خواهید، بروید.

مسافری که لباسش کهنه بود، رو کرد به دزدها و گفت: این انصاف نیست که هم لباس نو با ارزش دوستم را از تنش درآورید، هم لباس کهنه و بی ارزش مرا.

رئیس دزدها که دید با دومسافر نادان رو به رو شده، به شوخی گفت: عیبی ندارد. برای اینکه از هر دو شما به طور مساوی دزدیده باشیم، وقتی به شهرتان رسیدید، آن که لباسش تازه بود، پول یک نصف لباس نو را از آن که لباسش کهنه و بی ارزش بوده، بگیرد.

مسافران لخت و بی لباس راه افتادند. در راه، آن که لباس نو و با ارزش خود را از دست داده بود، رو کرد به دوستش که لباس کهنه بر تن داشت و گفت: وقتی به شهرمان رسیدیم، تو باید نصف پول یک دست لباس را به من بدهی. فهمیدی که رئیس دزدها چی گفت.

آن که لباس کهنه اش را از دست داده بود، گفت: چه کشکی، چه پشمی؟ من آن حرف را زدم تا شاید دزدها دلشان بسوزد و لباسمان را پس بدهند.

دوستش گفت: نه! این طور نمی شود. چیزی که تو از دست داده ای ارزشی نداشته و چیزی که از من دزدیده شده با ارزش بوده. لباس من صدتومان می ارزیده و لباس تو هیچی. تو باید پنجاه تومان به من بدهی تا هر دو به اندازه مساوی ضرر کرده باشیم.

دوستش حرف او را قبول نکرد. بگو مگوی آن ها ادامه پیدا کرد و بالا گرفت تا هر دو بی لباس به شهرشان رسیدند و یکراست رفتند پیش قاضی و آن چه را برسرشان آمده تعریف کردند.

قاضی، نفری پنجاه تومان از آن ها گرفت و گفت: من وقت ندارم، بروید پیشِ معاونم.

آن دو رفتند پیشِ معاون قاضی. معاون قاضی نشست و با حوصله حرف های آن دو نفر را گوش داد بعد، دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: اوّل باید نفری صد تومان به من بدهید تا بعد از آن بگویم حق با کدامتان است.

مسافران بیچاره سر و صدایشان بلند شد که: آخر این چه نوع عدل ودادی است که بدون پول دادن کاری پیش نمی رود.

بعد هم گفتند: بابا! ما اصلا قضاوت و رأی قاضی را نخواستیم. خودمان یک جور با هم کنار می آییم.

و غرغر کنان سرشان را انداختن پایین که از پیش معاون قاضی بروند. امّا معاون قاضی، مأمورهایش را صدا کرد و گفت: این ها وقت مرا گرفته اند و همین طور می خواهند بروند. تا هر کدام صدتومانی را که گفته ام نداده اند، نباید بروند. ببریدشان زندان.

مسافرها گفتند: صد رحمت به دزدهای سرگردنه. اینجا که از پیچ و خم های گردنه خطرناک تر است و دست به زندان رفتند.


منبع: مثل ها و قصه هایشان، قصه های پاییز، مصطفی رحمان دوست، قصه روز هفت مهر


نظرات  (۲)

مطالبت خیلی خوب ومفید هستند.
امیدوارم یه روزی با هم بتونیم بنویسیم وزوج موفقی بشیم.
حکایت دقیق وضعیت جامعه‌ ماست..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">