شهوتِ نوشتن چیست؟!!!
شهوت نوشتن یعنی میل شدید به نوشتن و خواستن آن بدون اینکه بدانی چه می خواهی بنویسی، برای که می خواهی بنویسی و اساسا چرا می خواهی بنویسی و هدفت چیست؟!
شهوتِ نوشتن چیست؟!!!
شهوت نوشتن یعنی میل شدید به نوشتن و خواستن آن بدون اینکه بدانی چه می خواهی بنویسی، برای که می خواهی بنویسی و اساسا چرا می خواهی بنویسی و هدفت چیست؟!
من...
می خواستم خودم را معرفی کنم اما مهم نیست، اصلا مهم نیست که من کی هستم، من هم یک آدم مثل بقیه ی آدم ها، البته نمی شود گفت مثل بقیه ی آدم ها! ولی بی نظیر و بی مانند نیستم و افرادشبیه به من زیاد هستند!
چقدر سخت شروع کردم، انگار که کلمات را مثل گوشت بز که مدام باید جویده شود تا بلکه نرم گردد و گلوگیر نشود، می جوم.
دیگر سراغی از من نمی گیرد
پا به کوچه های تنگ و تاریک من نمی گذارد
در خانه ی من را نمی زند
شاید راه را گم کرده باشد
شاید گوشه کناری خوابش برده است
شاید به سراغ غیر من رفته است.
دیگر شانه به شانه ی من راه نمی رود
پا جا پای من نمی گذارد و پشت سر من قدم بر نمی دارد
شاید همچون پرنده ای نشسته بر شانه ی کودکی خندان، دنیا را به کام خویش می بیند و خوشی را در آغوش گرفته است.
دیگر دست در دست من نمی گذارد
با من سخن نمی گوید
خنده بر لبانم نمی نشاند
شاید زیر درخت سیب در کنار جویباری در بر دیگری نشسته است.
خراب خانه ی مرا جز تاریکی شب سرکی نمی کشد
و چایی خانه ام را لب نمی زند جز غصه و غم
و جز درد و رنج هم سخن و هم زبانی ندارم.
ما را ز شادی و خوشی هیچ نصیب نیست... .
توضیح عکس: پاسپورت های بهشت که برای اعضای انتحاری داعش صادر می شود.
تقسیمات مرزی و ارضی را پیش از انسان٬ خدا٬ انجام داده است که اول بین جهنم و بهشت مرز ایجاد کرد و سپس هرکدام از این دو را به درجات و درکات مختلف تقسیم و نام گذاری کرد؛ از آن بالای بالای بهشت که رضوان نام گرفت تا آن پایین پایین جحیم که اسفل السافلین٬ اما نکته ی جدیدی که هیچ کس نمی دانست و به تازگی ها ذهن و فکر یک داعشی به آن رسیده و کشف کرده است٬ لزوم داشتن جواز و پاسپورت - آن هم از نوع کاغذی - برای ورود به درجات بهشت است.
این تکه ها را می خری؟
هرکس خواست٬ قسمتی کند و برد و دید به کارش نمی آید٬ دور انداخت٬
تو می خری؟
تکه تکه جمع شان کردم٬ در هر چاله ای قسمتی بود٬
همه چاله ها را گشتم
پیدا کردم
جمع کردم
آوردم
می خری؟
شنیده ام خریداری؛ خریدار خوبی هستی
از نظر من و امثال من٬ اگر بخواهیم خریدار باشیم٬ مثل تو نمی شویم؛ مانند تو خریداری نمی کنیم٬ همه اش را ضرر می بینیم و زیان٬
ولی نه من خریداری چون توام٬ نه تو چون من اهل محاسبه و سود و زیان.
چاپلوسی نمی کنم٬ اما اگر هم بکنم مگر عیبی دارد؟!
تو فقط خریداری
می خری؟
ریز ریز است و نمی دانم چه به کارت می آید٬ حتی اگر آن را سر هم کنی٬ مثل روز اول نمی شود؛ هر شیشه و سفالی بشکند٬ بچسبانی مثل روز اول نمی شود٬ چه برسد به این متاع.
به سیاهی اش نگاه نکن٬ پیش تو جلا پیدا می کند؛ همه ریزه ها جلا پیدا می کند٬ اگر بخری...
می خری؟
هر چه در ازایش دادی می پذیرم٬ اصلا ندادی هم ندادی
مگر آنها که هر کدام تکه ای از آن را بردند و دور انداختند٬ چه بهایی پرداخت کردند که از تو ثمن این خورده ها را بخواهم؟!
پیش تو باشد برایم بس است
می خری؟
نه
بهتر است بگویم
می پذیری؟ می بری؟
اینجا٬ جایش می گذارم٬
دل است٬ پیش تو باشد بهتر است تا که دستم بگیرم و به این و آن عرضه اش کنم و دست رد به سینه ام بزنند و رویم را زمین...
تو امین ای خدا...
آن شب مهمان خانه ای کوچک و قدیمی در محله ای با کوچه های باریک شدم. باریکی کوچه ها را از ساییده شدن گاه و بی گاه ته گونی دخترک با دیوارهای کوچه متوجه شدم. وقتی وارد خانه شدیم٬ گونی را در گوشه ای قرار داد و ما را؛ یعنی من و دفتر را از آن گونی زباله ها بیرون آورد و با خود به اتاق برد؛ اتاقی کوچک٬ گوشه ی راست حیات که به جای در٬ بر آن پرده ای قرار داشت. چراغ اتاق را که روشن کرد٬ خانمی وارد اتاق شد و رو به دخترک گفت: مریم٬ دخترم! آمدی؟! خسته نباشی عزیزم.
دنیا غم دارد٬ شادی دارد
غصه دارد٬ خوشی دارد
سختی دارد٬ آسانی هم دارد.
پشت بندش شاید نداشته باشد٬ ولی دارد٬ اتفاقی که در تو احساسی متضاد با حس قبلی ایجاد کند٬ دارد.
نا امید که می شوی٬ وسط سیاهی وتاریکی دنیایت٬ نقطه ی نوری بالاخره پیدا می شود که راه را نشانت می دهد٬ و دلت را روشن می کند.
خلاصه بگویم اینقدر مرا زد به در و دیوار و توپ و آنقدر روی آسفالت کشید٬ که دیگر توانم برید و تنم سوراخ شد و انگشت بزرگ پایش زد بیرون٬ یک روز شنیدم مادرش می گفت: بیندازش دور٬ پاره شده٬ دیگر به درد تو نمی خورد٬ برو بیندازش سطل آشغال سر خیابان٬ عصر یک جفت خارجی اش را برایت می خرم!!
هیچ وقت یادم نمی رود روزی را که بعد از چند هفته که درون جعبه راحت بودم٬ از خواب بیدارم کردند و دنیایم را به من نشان دادند؛ دست خودم بود بالا می آوردم٬ تو بودی جای من٬ خدایی بالا نمی آوردی٬ پایی که با جورابی بو گندو٬ داخل دهانت می گذاشتند و تا ته فرو می دادند؟! نه٬ حالت به هم نمی خورد؟
معلم ادبیاتمان٬ از آن دسته معلم هایی بود که سی سال خدمتش به پایان رسیده و می بایست الان بازنشسته باشد٬ اما به هر دلیلی٬ آموزش و پرورش هنوز از او استفاده می کرد.
مردی با موهای سفید کرده و قدی کوتاه و چهره ای شیرین و جذاب و گیرا و دوست داشتنی و عینکی به چشم.