آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

قفل

دوشنبه, ۱ بهمن ۱۴۰۳، ۰۹:۳۰ ب.ظ

هیچ‌ چیزی به ذهنم خطور نمی‌کند. انگار که قفل کرده باشم. دریغ از یک فکر ساده. هیچِ هیچ. این حس و حال قبل‌تر‌ها گاه گاهی به من دست می‌داد، اما این روزها مدام تکرار می‌شود. کافی است چند لحظه‌ای خودم را مشغول هیچ کاری نکنم. در واقع هیچ کاری نباشد که انجام بدهم. مثل لحظه‌هایی که در اداره همه‌ی کارهایی که باید تمام کنم را به سر انجام رساندم و مراجعه کننده‌ای ندارم و صدای تلفن به تماسی بلند نشود. در این لحظه، شاید اگر کس دیگری جای من باشد، ابتکار عمل به خرج می‌دهد و اتفاقات آینده‌ی دور و نزدیک را پیش‌بینی کرده، و چاره اندیشی می‌کند و تمهیدات لازم را فراهم. اگر هم چشمه‌ی ابتکارش به واسطه‌ی عدم شناخت درست از شرایط محیط و ظرفیت‌های درونی‌اش خشک شده باشد، برای خود کاری دست و پا می‌کند؛ فیلمی می‌بیند، صفحات اجتماعی را بالا پایین می‌کند، به اتاق همکارِ بیکارِ دیگری رفته، با او به گپ و گفت می‌نشیند. هر کارِ ممکنِ دیگری متصور است، اما من در این لحظه توانایی انجامِ درستِ این کارِ ممکنِ متصوَر را هم ندارم.

به تقلید از جمعِ همکارانِ بیکار، سریال پنج فصلی را بارگیری می‌کنم و شروع می‌کنم به تماشا. فکرش را هم نمی‌کنید که برای دیدن پنج فصل با سرعت دو برابر پخش چه زجری باید کشید که تمام شود! گاهی به خودم می‌گویم: «مگه مجبوری؟! کی بهت گفته که حتما هشتاد قسمتِ پنج فصلِ سریالی رو طی سه روز ببینی؟ به نظرت این حس و حال، حس و حالِ یه آدم متعادله؟ اصلا می‌دونی تعادل یعنی چی که این همه با خودت کلنجار می‌ری که وقت خودتو اینطوری تلف کنی؟»

وقتی به رفتارم دقت می‌کنم، می‌بینم که تقلیدم از جمعِ همکارانِ بیکار هم، تقلید دقیق و درستی نیست، چرا که هیچ‌کدام‌شان سریال هشتاد قسمتی را با سرعت دو برابر پخش، طی سه روز به تماشا نمی‌نشینند. 

از فیلم که بگذریم، گاهی سراغ بازی موبایلی می‌روم. اما انتخاب بازی اولین مشکلی است که با آن مواجهم؛ استراتژی، اکشن، تفننی، رانندگی، شبیه‌سازی، فکری، کلمات و دانستنی‌ها، ماجراجویی، ورزشی و کودک. شاید عجیب و غریب باشد اگر مردی با ریش و سبیل و تک موهای سفیدِ سر، به دسته‌ی بازی‌های کودکانه سرک بکشد و بازی‌های این دسته را بالا و پایین کند. برای من اما حیرت انگیز نیست، وقتی تلاشم این است که مراحل بازی را به راحتی بگذرانم و به پایان برسانم، چرا که هر بازی را که شروع کردم، مثل دیدنِ سریال، مراحلش را یک به یک، پشت سر می‌گذارم تا مرحله‌ای که بعد از چند بار تلاش نتوانم تمام کنم، که در این صورت بازی را پاک می‌کنم!!!

بعد از بازی سراغ غزلیات و اشعار می‌روم. به هیچ‌وجه نمی‌توانم با اشعار شاعران قدیمی چون سعدی و حافظ و شاعران دوره‌های بعدی چون بیدل و عراقی و حتی بعد تر از آن چون رهی معیری و پروین اعتصامی ارتباط بگیرم. بنابراین سراغ معاصرترین!! شاعران می‌روم: قیصر امین پور، محمد علی بهمنی، فاضل نظری، محمد مهدی سیار، سید حمیدرضا برقعی، غلامرضا طریقی، مژگان عباسلو و دیگران!!!

فاضل نظری می‌گوید:

پس شاخه‌های یاس و مریم فرق دارند/ آری! اگر بسیار اگر کم فرق دارند

شادم تصور می‌کنی وقتی ندانی/ لبخندهای شادی و غم فرق دارند

برعکس می‌گردم طواف خانه‌ات را/ دیوانه‌ها آدم به آدم فرق دارند

...

شاعرانه می‌گوید: «همینی که هست، چه بخوای چه نخوای»!!!

مجدد غزل می‌خوانم

وهمان‌طور که دردم به خودم مربوط است/ شیطنت‌های دلم هم به خودم مربوط است

گله کم کن که چرا از همه‌ی شهر تو را.../ آرزویم مسلّم به خودم مربوط است

گفته بودند که عشق است و غمش سوزان است/ برود غم به جهنم! به خودم مربوط است

... (مژگان عباسلو)

همان حرف قبلی، ولی صریح‌تر و شاید از نظر احساساتی، زنانه‌تر!!!

و غزل می‌خوانم:

من به غیر تو نخواهم چه بدانی، چه ندانی/ از درت روی نتابم چه بخوانی چه برانی

دل من میل تو دارد چه بجویی، چه نجویی/ دیده‌ام جای تو باشد چه بمانی چه نمانی

من که بیمار تو هستم چه بپرسی چه نپرسی/ جان به راه تو سپارم چه بدانی چه ندانی

... (مهدی سهیلی)

از شعر نو و سپید فرار می‌کنم حتی اگر دلنشین باشد:

ایستاده در باد

شاخه‌ی لاغر بیدی کوتاه

بر تنش جامه‌ای انباشته از پنبه و کاه

بر سر مزرعه افتاده بلند

سایه‌اش سرد و سیاه

نه نگاهش را چشم، نه کلاهش را پشم

سایه‌ی امن کلاهش اما

لانه‌ی پیر کلاغی است که با قال و مقال

قار و قرار از ته دل می‌خواند:

آن‌که می‌ترسد

می‌ترساند (قیصر امین پور)

و غزل می‌خوانم:

چندان که تو از من، من از این زندگی سیرم/ تنها امید زندگیم این است:...؛می‌میرم

دل‌گیر از انسان‌ها، سرازیر خیابان‌ها/ من شکل امروزینِ اندوهِ اساطیرم

هم از زمین رانده هم از پرواز جا مانده/ فوّاره‌ای هستم که تردید است تقدیرم

...(محمد مهدی سیار)

تا آن‌که بعد از ده پانزده غزلی که به صورت مداوم و مستمر خواندم، دیگر نمی‌فهمم چه می‌خوانم، و غزلیات و شاعران را به کناری وا می‌نهم. جمله‌ی آخر شاعرانه شد، اما عیبی ندارد، چون واقعا وا می‌نهم‌شان به کناری!!!!

این‌ها هر کدام‌شان کاری است که سرگرمم می‌کند، اما زودتر از آن‌چه که فکرش را بکنید حوصله‌ام را سر می‌برد!!! و مجدد قفل می‌کنم، هیچ کاری نمی‌توانم بکنم. نوشتن هم بس است، دیگر نمی‌دانم از که و چه بنویسم.

نظرات  (۱)

۰۱ بهمن ۰۳ ، ۲۲:۴۴ اسباب بازی

ما هم اگه بچه ها رو داشتیم تمام روز بیکار بودیم ! الحمدالله با وجود دو بچه توی خونه تمام روز مشغول جنگ و دعوا هستیم :)

پاسخ:
نفهمیدم چی گفتی/:
ولی خدا خودت و بچه‌ هات و تمام عزیزانت رو حفظ کنه (:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">