آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

شکلات نرم

سه شنبه, ۲۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۲۶ ق.ظ
مثل هر سال یادم می رود که امروز چه روزی است، و دقیقا عین هر سال، حاج خانم یادم می اندازد که باید شکلات بگیرم.
یادم نمی آید اولین باری که به او حاج خانم گفتم کی بود، همیشه هر وقت می خواستم صدایش کنم، می گفتم: حاج خانم و «جانم»ی می شنیدم. وقتی اولین باری که به این اسم صدایش کردم، همان اولین باری که یادم نمی آید، نه اخم کرد، نه گره به پیشانی انداخت، نه رو ترش کرد و نه لب به اعتراض جنباند، فقط گفت: جانم. به همین خاطر است که هیچ وقت یادم نمی آید اولین بار کی او را حاج خانم صدا کردم.
حاج خانم بدون آنکه تقویم را نگاه کند، هر سال سرِ موعد یادآوریم می کند: مادر! شکلات یادت نره. انگار که بعد از عاشورا، روزها را تک تک می شمرد تا به امروز برسد.
اولین سالی که پول تو جیبم گذاشت فرستاد شکلات بخرم، ده ساله بودم. رو کمر دراز کشیده بودم و دو دستم را زیر سرم قلاب کرده بودم و تلویزیون تماشا می کردم که صدایش از آشپزخانه بلند شد: رضا! تلویزیون دیدنت تموم شد، می ری پیش آقا مهدیِ بقال، سه کیلو شکلاتِ نرم می گیری. بهش بگو مادرم منو فرستاده. من «چشم»ی گفتم، اما آن لحظه همه ی هوش و گوش و حواسم به تلویزیون بود، وقتی بلند شدم، رفتم سمتش، دوباره با همان لحن تکرار کرد.
وقتی با دست پر برگشتم خانه، از حاج خانم که آن موقع ها مامان صدایش می کردم -پس تا ده سالگی به او حاج خانم نمی گفتم- پرسیدم: این شکلاتا رو برا چی میخوای مامان؟
- نذره، میخوام پخش کنم.
با تعجب پرسیدم: نذر! شکلات! اونم تو این ایام عزاداری؟
- اشکالش چیه مادر؟
به نظرم جوابش خیلی واضح بود، اما چرا حاج خانم که آن موقع ها مامان صدایش می کردم، چیزی که خیلی واضح است را متوجه نمی شود: خب، آخه شکلات برای وقتای شادیه دیگه.
- اگه اینطوره که تو میگی، چرا بعضیا تو مراسم ترحیم شیرینی میذارن جلوی کسایی که میان بهشون تسلیت بگن؟
سوالش تمام وضوحی که جلوی چشمم بود را به هم ریخت، تار و مات کرد. شیرینی که شیرینی بود، برای مراسم شادی و عروسی که پخش می شد، حالا با یک سینی سیاه یا قهوه ای سوخته زیرش و یک روبان مشکی روی مشمایی که رویش کشیدند، تو مراسم ترحیم هم پخش می شود؟!
از آن سال پانزده سال می گذرد و هر سال، دقیقا همین روز، یادم می اندازد: رضا! شکلات یادت نره، نرم باشه. و هر سال هم از آقا مهدیِ بقال، با آن جثه ی ریزه میزه و لاغر مردنی و صورت استخوانی و چشم های ریزِ قدِ نخود و ریش و سبیل های همیشه از ته تراشیده و مغازه ی قدیمی کوچک و فکستنی اش که فقط رنگ چارچوب در و پنجره اش عوض شده، شکلات می خرم، شکلاتِ نرم.
هیچوقتی نبود که شکلات نرم نداشته باشد. بسته بندی و رنگ و سایز و حتی گاه طعم شان عوض می شد، اما نرمی شان، نه. انگار او هم تذکر حاج خانم را از بر است: رضا! شکلات نرم.
اوایل نمی دانستم چرا باید شکلات نرم بگیرم. اصلا نرم و سفتی اش چه توفیری داشت؟ شکلات شیرین است و مزه اش به همین شیرینی، سفت و نرمش دیگر چه صیغه ای است؟ اما این فکرها هیچ گاه در من انگیزه ای برای مخالفت با تذکر مادرم به وجود نیاورد، هیچوقت هم ایجاد نمی کند، چون بعدها فهمیدم چرا شکلات نرم. شما هم آخر سر متوجه می شوید.
فهمیدم چرا شکلات نرم، اما نفهمیدم چرا شکلات، آن هم چرا در این روز؟ یا به قول مادرم فهمیدم، اما درک نکردم. از نظر حاج خانوم فهمیدن با درک کردن زمین تا آسمان توفیر دارد، فهمیدن با اینجا است - به سرش اشاره می کرد- و درک کردن با اینجا -به سینه اش اشاره می کرد-. قلب و سر با هم فاصله ای ندارند ولی آنچه که می فهمند و درک می کنند، خیلی با هم اختلاف دارند.
وقتی که به او گفتم: حاج خانوم! اینی که براش داری نذر میدی اصلا معلوم نیس وجود داشته. این تاریخدانا و تاریخ نویسا صد جور حرف زدن در موردش؛ یکی گفته نیس، یکی گفته هس، یکی گفته اینی که گفتن هس اون نیس، یکی هم در اومده گفته اونی که هس که اون نیس، اسمش یه چیز دیگه اس، اسمش این نیس. حالا تو برا یکی که معلوم نیس، هس یا نیس داری نذری می دی؟ اونم شکلات نرم؟
حرف هایم که تموم شد، نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و جواب داد: مادر! من نمیدونم این هست و نیستی که راه انداختیو از کجا خوندی و آوردی. من سواد درست و حسابی ندارم، یعنی تا میخواستم داشته باشم، دیدم تو خونه ی مادر شوهر، دارم میشورم و میسابم و میپزم و بچه مرده پس میندازم. یکی، دوتا، سه تا انداختم، همه قد یک کلاغ سیاه، پُرِ مو، با بوی گند. آخری که تو باشی رو گفتم: خدایا! همه میگن تا سه نشه بازی نشه، من از سه هم گذروندم. زندگی بازیه، سوت بازی منو بزن. اما دیدم معامله یه طرفش کمه، خدا اگه قرار یه چی بده، من چی باید بدم؟ ونگ ونگ بچه، مث خنده هاش برای پدر و مادرش شیرینه، اما بچه های مردم خنده هاشون برا دیگران شیرین میشه، نه ونگ ونگ شون. به خدا گفتم: تو بچه بده به من، من کام بچه های مردمو شیرین می کنم، لبخند میشونم به لباشون.
حاج خانم پر شالش را از زیر عینکی که چند سالی مهمان صورت سفید و چشم های درشت میشی رنگ و دماغ کوچک و ابروهای بلندش است، رد می کند و نم اشک گوشه ی چشمش را پاک می کند.
- نمی دونم چرا ولی اینجا -به سینه اش اشاره کرد- گفت: امروز. روزی که سه ساله دووم نیاورد و پرکشید. مادر! اینها که سواد دارن و می خونن و می نویسن شاید بیان بگن نیس، بگن تو جاهل و نادون، چون اینجا رو -به سرش اشاره کرد- به کار نمی بندی. آره مادر! شاید من نمی فهمم، اما درک می کنم که هست، که بود، که گریه کرد، که زار زد، که کتک خورد، که دید باباشو کشتن، که که که... . من درک می کنم سه تا بچه از دس دادم، اونم سه ساله بود، اونم بچه بود، اونم اگه اون موقه ها شکلات بود، شکلات دوس داش. اصلا شکلات نبود، حتما یه چی شیرینی بود که بچه ها خوششون بیاد. این چیز شیرین هم نرم بود که یهو نپره تو گلوی بچه، خفه اش کنه. من این چیزا رو درک می کنم، با اینجام، با قلبم. وقتی چیزی رو درک کنی دیگه دست خودت نیس، می خندی، گریه می کنی، قدم می زنی، می دویی، میشینی، داد می زنی، ساکت میشی، حرفی نمی زنی، اما وقتی می فهمی، فقط می فهمی و نهایتش اینه که به یکی بگی فهمیدی، یا بگی چی فهمیدی. مادر! فهمیدن و درک کردن زمین تا آسمون توفیر داره.
حاج خانم ساکت شد، من فهمیدم، اما درک نکردم.
موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۰/۰۶/۲۳
alef sin

نظرات  (۱)

سلام

یه جورایی می شه گفت فهمیدن یعنی سطحی دیدن یه مسئله و درک کردن یعنی عمق و ریشه دیدن اون مسئله و نذر کردن یعنی اعتقاد به معجزه و معجزه هم نیاز به درک شدن داره نه فهمیدن

پاسخ:
سلام
در ابتدا خیلی ممنونم که وقت گذاشتید و خوندید
با حرفتون موافقم ولی تو نوشته سعی کردم درک کردن رو احساسی عمیق معرفی کنم و فهمیدن رو تفکری عاقلانه!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">