آن شب مهمان خانه ای کوچک و قدیمی در محله ای با کوچه های باریک شدم. باریکی کوچه ها را از ساییده شدن گاه و بی گاه ته گونی دخترک با دیوارهای کوچه متوجه شدم. وقتی وارد خانه شدیم٬ گونی را در گوشه ای قرار داد و ما را؛ یعنی من و دفتر را از آن گونی زباله ها بیرون آورد و با خود به اتاق برد؛ اتاقی کوچک٬ گوشه ی راست حیات که به جای در٬ بر آن پرده ای قرار داشت. چراغ اتاق را که روشن کرد٬ خانمی وارد اتاق شد و رو به دخترک گفت: مریم٬ دخترم! آمدی؟! خسته نباشی عزیزم.