آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیج وجه تاریخ!!!

 
مردی بلند بالا با چهره ی سیاه سوخته و شکمی برآمده و ریش هایی سیاه تر از قیر و سبیل تراشیده شده رو به مالک گفت: یا شیخ! من همان شب به تو گفتم: ما برای مشورت به خیمه ی تو آمده ایم، اما تو پیش از آنکه ما حرفی بزنیم تصمیم خود را گرفته بودی و مشورت لازم نداشتی، چرا وقت ما را گرفتی. الآن هم وسط این چادر ها ایستاده ای که بگویی: حرف من یکی است، دوتا نمی شود؟
مالک نگاه خشم آلودی به آن مرد کرد و خواست حرفی به او بزند اما کمی تامل کرد و حرف پدرش را به یاد آورد که پسرم! هنگامی که خشمگین هستی حرفی نزن که حرف تو اگر حق هم باشد باطل جلوه می کند.
پس نگاهی به دلوی که روی لبه ی چاه بود انداخت و دید کمی آب تَه آن مانده است. با دست راست مشتی آب برداشت و صورت خود را شست و همان جایی که ایستاده بود، چهار زانو نشست.
افراد قبیله با چشم هایی مضطرب تمام حرکات او را زیر نظر داشتند و انتظار جوابش را می کشیدند.
مالک بدون آنکه نگاه خود را به جوان بدوزد، با صدایی که گویا از انتهای چاه تنهایی می آمد؛ جایی که هیچ کس حرف او را درک نمی کرد و منطق او را نمی فهمید، گفت: من آن شب گفتم، الآن هم می گویم: من در تمام اموری که به قبیله و شما مربوط است با شما مشورت کرده و میکنم اما در رابطه با اموری که به خدا و رسولش ربط دارد نه به من و شما و این قبیله، مشورتی نمی کنم و تکلیفی که به گردن دارم ادا می کنم.
مرد بلند بالا چند قدمی به سوی مالک برداشت و کنار او به گونه ای که سایه اش روی او بیفتد، ایستاد و گفت: اینکه به جنگ با ما آمده اند به ما و قبیله بی ربط است؟ اینکه می توان تدبیری اندیشید و زکات را به آنها پرداخت کرد و قتل و خونریزی را از این قبیله دور کرد، به ما ربطی ندارد؟
مالک سرش را بلند کرد و به مردی که سرش انگار جای آفتاب نشسته است نگاهی انداخت و با صلابتی که در گفتارش آشکار بود گفت: اینکه می گویید: زکات را به کسی که نباید، تحویل بدهم، به شما و قبیله ربطی ندارد.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۰۸:۱۰
alef sin

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیج وجه تاریخ!!!

 
روزی که از مراسم تدفین پیامبر برگشتیم، همان روزی که قبل از آن تمام مردان مسلمان جز علی و عده ای جسد پیامبر را رها کردند و برای خود مالکِ الرقاب و خلیفه تعیین کردند، در همین خیمه ی من به بحث نشستیم و من یک کلام گفتم: با این خلیفه بیعت نمی کنم. او چگونه خلیفه و جانشینی است که آن کس که باید او را تعیین کند، بر مسند خلافت ننشانْد. رو به خودِ تو ای ابامنصور! که می گفتی: مسلمانان با او بیعت کردند، ما هم همرنگ جماعت مسلمان بشویم گفتم: بزرگِ مسلمانان؛ علی بیعت نکرده است. به تو گفتم: اگر تمام مسلمانان به سمتی بروند، علی اگر در بین شان نباشد من به آن سمتی که آنان رفته اند نمی روم. ای مردان قبیله! ای جوانان! ای پیران! آیا همان شب من برای شما نگفتم که پیامبر، پسر عمو و داماد و برادر خود که او را از خود دانسته بود و خود را از او و او را نسبت به خود همچون هارون برای موسی معرفی کرده بود و به کسانی که کینه ی علی را به دل داشتند گفت: از علی چه می خواهید؟ از علی چه می خواهید؟ او پس از من سرپرست شما است،پس از اولین و آخرین سفر حج خود، در وادی ای در کنار چشمه ای به نام غدیر خم  خطبه ای  خواند و علی را به عنوان سرپرست هر کسی معرفی کرد که خود سرپرست او است؟ آیا اینها را نگفتم؟
مردان سر خود را به نشانه ی تایید تکان دادند.
مالک در ادامه گفت: پس من زکات را فقط به سرپرست مومنان می دهم.
۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۰۸:۰۰
alef sin

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!

 

جوانک سیاه پوست که بَکر نام دارد و غلام مالک است خود را به ارباب خویش می رساند و با تنی سخت عرق کرده و نفس زنان می گوید: ارباب! ارباب! دارند می آیند. من صدای سم اسبان زیادی شنیدم. دارند می آیند.
با شنیدن این خبر ولوله ای در قبیله می افتد، زنان نگرانی خود را فریاد می زنند و اشکِ ترس از چشم سرازیر می کنند. کودکان از گریه های مادران ردّ ترس از مرگ و آینده ای نامعلوم را خواندند و به رنگ آن درآمدند و جیغ شکنان و فریاد زنان خود را در آغوش مادر خود انداختند.
مالک که به دیواره ی چاه تکیه داده بود، با شنیدن خبر سر به زیر انداخت و به فکر فرو رفت.
جوانی به او نزدیک شد و گفت: به چه فکر می کنی، شیخ؟! چرا زکات را به آنها نمی دهی و خود و ما را از این رنج کشنده و عذابِ انتظارِ مرگی که خود خریدار آن هستیم رها نمی کنی؟
مالک رو به جوان گفت: ابا منصور! تو از جنگ، ترس به دل داری که از همین الآن خود را مرده می بینی.
چشم های ابو منصور از این سخن دردناکِ مالک بیرون زد و در حالی که رگ های گردنش متورم شده بود و با دست روی آن می زد به او گفت: شیخ مالک! تو مالکِ این گردن، شمشیرت را بیرون بیاور و آن را بزن، مرد نیستم اگر اعتراضی کنم. من از مرگ می ترسم؟ من از مرگ مــی تــرســـــم؟ من اگر از مرگ می ترسیدم هنگامی که قبیله ی بنی صریف به قبیله ی ما حمله کرد و خواست هر آنچه داریم با خود ببرد و مردان را بکشد و زنان را به کنیزی ببرد، شمشیر به دست نمی گرفتم و فرار می کردم، اما نکردم، فرار نکردم شیـــــخ.
مالک همچنان آرامش خود را حفظ کرده بود و به جوان گفت: پس حرف از عذابِ انتظارِ مرگ به زبان نیاور مَرد.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۸ ، ۰۷:۵۸
alef sin
 

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!

عصر هنگامِ روزِ جمعه ای، مالک در خیمه ی بزرگ خود نشسته بود که ابوخالد مسن ترین فرد قبیله با ریش بلند سفید و ابروانی پرپشت که خبر از عمر زیاد او می داد و گاه گاهی خاطراتی از پدربزرگ شیخ برایش تعریف می کرد، بر او وارد شد.  رو به مالک گفت: یا شیخ! من می دانم تو چرا اضطراب داری، اما نگرانی تو بی مورد است چون مرگ حق است، از آن دست حق هایی که قطعا به آدمی می دهند و لازم نیست دنبال گرفتنش برود. پیامبران پیشین از این دنیا چشم بستند و آخرین شان به آنها ملحق می شود. هر پیامبری جانشینی دارد و این پیامبر نیز جانشین خود را تعیین کرده است و پس از او راهش را ادامه می دهد.
مالک رو به پیرمرد کرد و گفت: یا ابا خالد! تو مردی هستی که زیاد عمر کرده ای اما دنیا دیده نیستی و آنگونه که من با سفر و رفتن به این طرف و آن طرف تجربه کسب کرده ام، تجربه ای نداری. تو فکر می کنی این مردم با همان جانشین بیعت کنند؟
پیرمرد گفت: چرا که نه؟! عرب است و بیعتش، سرش برود عهد و قولش نمی رود. عرب به وفای به عهد شهره ی آفاق است.
مالک در جواب او گفت: ای پیرمرد! تو بهتر می دانی که این شهرت را مدیون بزرگان و کریمان عرب هستیم و همه ی عرب ها چنین خصلتی ندارند، به خصوص که پای مصالح و منافع در میان باشد. آیا نشنیده ای که در زمان جاهلیت از میان ما کسانی بودند که بت های خرمایی خود را به هنگام گرسنگی خورده اند؟ چه عهدی بالاتر از عهد بندگی؟ آیا نشنیده ای که برادری از برادر خود قول شرف می گیرد که بعد از مرگ من با همسرم ازدواج نکن و بعد از آنکه می میرد قول و شرفش را زیر پا لگد می کند و با زن برادرش هم خواب می شود؟
یا ابا خالد! برای من خبر آوردند که دیروز؛ پنج شنبه پیامبر درخواست می کنند که برای من قلم و کاغذی بیاورید تا برای تان چیزی بنویسم که گمراه نشوید. دستور می دهد اما یکی از میان جمع می گوید: درد بر او غلبه کرده است، هذیان می گوید.
پیش از آن فرمان می دهد که لشکری را فراهم کنند تا به جنگ رومیان بروند و به همه دستور می دهند تا در اردوی لشکر حاضر شوند و به جنگ بروند، اما عده ای از این دستور سرپیچی می کنند و به لشکر نمی پیوندند.
یا اباخالد طوفانی در راه است، طوفانی از فتنه ها که بهشت و جهنم مردم را رقم می زند.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۸ ، ۱۰:۰۷
alef sin

(این شبهِ داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!)

 
جوانکی سیاه پوست گوش بر زمین خوابانده، با چشم هایی بسته انگار صدای هسته ی مرکزی زمین را می جوید. ناگهان چشم باز می کند و به سرعت بلند می شود و پا تند می کند. آنقدر سریع می دود که آهویی به هنگام فرار از یوزپلنگ.
وسط سیاه چادرهای قبیله که دور تا دور نصب شده اند، کنارِ چاهِ آب، مردان به دورِ مالک؛ شیخ و بزرگ خود جمع شده اند و انتظار می کشند. زنان و بچه ها هر کدام کنار خیمه ی خود نشسته و یا ایستاده به تماشای مردان.
از وقتی که پیامبرشان که به واسطه ی او از بند بت های چوبی و سنگی و خرمایی رها شده بودند، از دار دنیا رخت بست و مالک تصمیم گرفته بود با جانشینی که او تعیین کرده بود بیعت کند و پیوند بخورد نه جانشینی که مردم انتخاب کرده بودند، همهمه ای در قبیله راه افتاده و اضطراب تک تک افراد قبلیه را از زن و مرد در برگرفته بود.
هنگامی که مالک و افراد قبیله اش خبردار شدند وضع پیامبر وخیم شده است، همگی ناراحت و نالان شدند، چرا که بعضی از آنها از جمله شیخ قبیله در اولین و آخرین سفر حج با ایشان بودند و شنیدند که فرمود: نزدیک است مرا فراخوانند و اجابت کنم. و این یعنی وقت چشم بستن و رهایی از بند و زندان دنیا رسیده است.
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ آبان ۹۸ ، ۱۰:۱۶
alef sin

 

 

*حَتَّى بَعَثَ اللَّهُ مُحَمَّداً (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) شَهِیداً وَ بَشِیراً وَ نَذِیراً خَیْرَ الْبَرِیَّةِ طِفْلًا وَ أَنْجَبَهَا کهْلًا وَ أَطْهَرَ الْمُطَهَّرِینَ شِیمَةً وَ أَجْوَدَ الْمُسْتَمْطَرِینَ دِیمَةً.* 

 

تا اینکه خدا محمّد (صلّى اللّه علیه و آله)را برانگیخت، گواهى دهنده، بشارت دهنده، هشدار دهنده. پیامبرى که بهترین آفریدگان در خردسالى، و در سنّ پیرى نجیب ترین و بزرگوارترین مردم بود، اخلاقش از همه پاکان پاک تر و باران کرمش از هر چیزى با دوامتر بود.


نهج البلاغه (ترجمه دشتی)، خطبه 105

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۸ ، ۱۳:۱۸
alef sin

عن الحسن بن علی الوشاء قال: سمعت أبا الحسن علیه السلام یقول:

السخی قریب من اللّه قریب من الجنة قریب من الناس بعید من النار والبخیل بعید من الجنة بعید من الناس قریب من النار.

قال: وسمعته یقول:

السخاء شجرة فی الجنة أغصانها فی الدنیا من تعلق بغصن من أغصانها دخل الجنة.

 

راوی گوید: از امام رضا علیه السلام شنیدم که فرمود:
بخشنده به خدا و بهشت و مردم نزدیک است و بخیل از بهشت و مردم دور است و به آتش نزدیک.
و گفت شنیدم که می فرمود:
بخشندگی درختی است در بهشت که شاخه هایش در دنیا است؛ هر کس به شاخه ای از شاخه های آن دست گیرد وارد بهشت می شود.
عیون اخبار الرضا علیه السلام، باب فیما جاء عن الرضا علیه السلام من الأخبار المنثورة، ح27


أعزیکم بذکری استشهاد الامام الرضا علیه السلام و ادعو من اللّه لی و لکم أن یرزقنا زیارته فی الدنیا و شفاعته فی الآخره.

شهادت امام رضا علیه السلام را خدمت شما تسلیت عرض می کنم.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۸ ، ۱۳:۳۶
alef sin

وَ قَالَ ( علیه السلام ) : أَعْجَزُ النَّاسِ مَنْ عَجَزَ عَنِ اکْتِسَابِ الْإِخْوَانِ وَ أَعْجَزُ مِنْهُ مَنْ ضَیَّعَ مَنْ ظَفِرَ بِهِ مِنْهُمْ.
امام علیه السلام فرموده است: ناتوانترین مردم کسی است که از دوستیابی ناتوان باشد، و ناتوانتر او کسی است که از دست بدهد دوستی از یاران را که به دست آورده (زیرا دوست یافتن آسان تر است از نگاهداشتن او). 

​​(نهج البلاغه، حکمت 11)


- شما با توجه به رشته ی تحصیلی تون و رزومه ای که دارید و همینطور توانایی هایی که در این مصاحبه در ارتباط گرفتن با ما، از خودتون نشون دادید به عنوان کارمند روابط عمومی در این شرکت پذیرفته شدید. طی یکی، دو روز آینده مدارک تون رو تکمیل کنید و بعد از ان کارتون رو شروع کنید، موفق باشید.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۸ ، ۰۱:۱۸
alef sin

و من کلام له (علیه السلام) قَالَهُ وَ هُوَ یَلِی غُسْلَ رَسُولِ اللَّهِ (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم) وَ تَجْهِیزَهُ:

به هنگام غسل دادن پیامبر (صلّى اللّه علیه و آله و سلّم )فرمود:

 

 *بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی یَا رَسُولَ اللَّهِ لَقَدِ انْقَطَعَ بِمَوْتِک مَا لَمْ یَنْقَطِعْ بِمَوْتِ غَیْرِک مِنَ النُّبُوَّةِ وَ الْإِنْبَاءِ وَ أَخْبَارِ السَّمَاءِ. خَصَّصْتَ حَتَّى صِرْتَ مُسَلِّیاً عَمَّنْ سِوَاک وَ عَمَّمْتَ حَتَّى صَارَ النَّاسُ فِیک سَوَاءً. وَ لَوْ لَا أَنَّک أَمَرْتَ بِالصَّبْرِ وَ نَهَیْتَ عَنِ الْجَزَعِ لَأَنْفَدْنَا عَلَیْک مَاءَ الشُّئُونِ وَ لَکانَ الدَّاءُ مُمَاطِلًا وَ الْکمَدُ مُحَالِفاً وَ قَلَّا لَک وَ لَکنَّهُ مَا لَا یُمْلَک رَدُّهُ وَ لَا یُسْتَطَاعُ دَفْعُهُ بِأَبِی أَنْتَ وَ أُمِّی اذْکرْنَا عِنْدَ رَبِّک وَ اجْعَلْنَا مِنْ بَالِک.* 

 

پدر و مادرم فداى تو اى رسول خدا با مرگ تو رشته اى پاره شد که در مرگ دیگران اینگونه قطع نشد، با مرگ تو رشته پیامبرى، و فرود آمدن پیام و اخبار آسمانى گسست. مصیبت تو، دیگر مصیبت دیدگان را به شکیبایى واداشت، و همه را در مصیبت تو یکسان عزادار کرد. اگر به شکیبایى امر نمى کردى، و از بى تابى نهى نمى فرمودى، آنقدر اشک مى ریختم تا اشک هایم تمام شود، و این درد جانکاه همیشه در من مى ماند، و اندوهم جاودانه مى شد، که همه اینها در مصیب تو ناچیز است چه باید کرد که زندگى را دوباره نمى توان بازگرداند، و مرگ را نمى شود مانع شد، پدر و مادرم فداى تو ما را در پیشگاه پروردگارت یاد کن، و در خاطر خود نگهدار.

نهج البلاغه (ترجمه دشتی)، خطبه 235


أعزیکم بذکری ارتحال سید الرسل نبیّنا الکریم ابی القاسم المصطفی محمد صلّی اللّه علیه و آله من هذه الدنیا و التحاقه بالرفیق الأعلی.


سالروز رحلت پیامبر اکرم صلّی اللّه علیه و آله را تسلیت عرض می کنم.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۱:۴۲
alef sin

 

وَ قَالَ (علیه السلام):

إِذَا لَمْ یَکُنْ مَا تُرِیدُ فَلَا تُبَلْ مَا کُنْتَ.

و درود خدا بر او، فرمود:

اگر به آنچه که مى خواستى نرسیدى، از آنچه هستى نگران مباش.

نهج البلاغه (ترجمه دشتی)، حکمت 69

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۸ ، ۱۶:۴۲
alef sin