آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

چند ماجرا

چهارشنبه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۶:۲۶ ب.ظ

وَأَن لَّیْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَىٰ
ﻭ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺟﺰ ﺁﻧﭽﻪ ﺗﻠﺎﺵ ﻛﺮﺩﻩ [ ﻫﻴﭻ ﻧﺼﻴﺐ ﻭ ﺑﻬﺮﻩ ﺍﻱ ]ﻧﻴﺴﺖ.

(النجم/ 39)

چند ماجرا:

یک:
بعد از دو روز وارد قسمت مدیریت وبلاگم می شوم و طبق معمول نه نظر جدیدی، نه دنبال کننده ی تازه ای، مثل همیشه پاکِ پاک، البته به جز وبلاگ هایی که دنبال می کنم که مدام مطالب جدید، جایگزین مطالب قبلی می شوند.
روی یکی از مطالب کلیک می کنم؛ وبلاگی با زمینه ی سیاه و عکس پروفایل چهره ای که دود سرتاسر فضای دور و برش را پر کرده است.
عنوان مطلب: تاریکی این روزهای من
متن مطلب: تلاطم دریای زندگی من از امواج کوچکی شروع شده بود اما این روزها به سونامی تبدیل شده است و تمام من و هر آنچه دارم را با خود می برد.
من باکی ندارم از بردن، از رفتن، که در این دنیای مرده ها من همچون دیگران بی روح زاده شدم.
پ ن 1: فاز سنگین، اهلش نیستی نخون، معذرت خواهی ام نمی کنم.
پ ن 2: تو این دنیای مسخره با آدمای مسخره تر و بدبیاری و شانس نداشتن فقط ترسه که نگهم داشته از رفتن.
پ ن 3: لعنت به ترس، لعنت به دنیا، لعنت به شانس نداشته.

از فاز سنگین وبلاگ دست می کشم و از تاریکی آن فرار می کنم و عطای دیدن دیگر مطالب را به لقایش می بخشم.


دو:
الف -الو، سلام.
ب- سلام
الف- خوبی؟ چه خبرا؟ چه میکنی؟
ب- سلامتی، ممنون، خبری نیست، تو چه خبرا؟ چه میکنی؟
الف- مام هستیم، خبری نیست.
ب- کار و بار؟
الف- زیاد خوب نیست. میدونی که من چند وقت بیشتر اینجا نیستم، پولمو که جمع کنم میزنم تو کاری که دوست دارم.
ب- تو میتونی، فقط تلاشتو بکن، ان شاءالله که میشه.
الف- نه میدونی: کتاب سرنوشت برای هر کسی چیزی نوشت، به ما که رسید قلم از دستش افتاد و گفت: تو برو بشو اسیر سرنوشت.
ب- از این فازای الکی بر ندار برا ما، تلاشتو بکن ان شاءالله که موفق میشی.
الف- نــــــه خب، من تلاشمو میکنم، ولی میدونی، واقعیت همینه که گفتم، شونه ی من مثل سنگِ زیر آفتاب سخت و سفت و داغ و بی دونه است، هیچ پرنده ی شانسی نمیشینه روش.


سه:
ساعت شش بعد از ظهر از خواب بیدار شده بود. از مادرم پرسیدم: ساعت چند خوابید؟
- ساعت هفت صبح امد خونه، همون موقع خوابید.
با موهای ژولیده و قیافه ی ناراحت و گرفته از مادرم پرسید: ناهار چی داریم؟
- بادمجون و گوجه سرخ کرده با سبزی خوردنی.
- اینم شد غذا؟ مرغی، قیمه ای، قرمه سبزی. این چه کوفتیه میذاری جلوم؟! حالم بهم خورد اه.
با این جمله سینی را با پایش هل داد و از خود دور کرد و بلند شد که لباس بپوشد بیرون برود.
نگاهی به مادرم می اندازم و او برای اینکه جر و بحثی پیش نیاید و سر و صدایی راه نیفتد نگاهم را با نگاهی غمبار جواب می دهد.
شلوار جینِ آبی رنگ و کمی تنگ خود را پوشیده بود و سعی می کرد سر پر مویش را از یقه ی تی شرتش بیرون بیاورد. در این حال به غر زدنش ادامه داد و گفت: من شانس ندارم که، اگه شانس داشتم مثل تخم مرغ شانسی که دست یک بچه ی ندار افتاده باشه و فکر می کرد حداقل اندازه ی پولش چیزی به دست میاره و آخر سر یه لواشک و یه شکلات نصیبش شده، تو یه خونواده ی ندارِ سبزی خور با یه لونه اندازه ی قوطی کبریت به دنیا نمیومدم.
خدایا! این همه پولدارِ خوشکل تو این شهر هست که هم پول دارن، هم خوشکلن، چی می شد منم میدادی به همچین خونواده ای که هم پول داشته باشم، هم این دماغ درازی که اگه خرطوم فیل نباشه قطعا دماغ مورچه خواره نداشتم؟
گندش بزنن این شانسو.
این جمله آخری را گفت و دستی به موهایش کشید و در خانه را محکم کوبید و رفت.


چهار:
بعد از چند سال دیدمش؟ اگر اشتباه نکنم بعد از دو سال. شاید زمان زیادی باشد برای ندیدن عمویم اما قطعا زمان خیلی کمی است برای این همه تغییر؛ از آن صورت گوشتی و بدن گنده با شکمی که کمی برآمده بود، دو گونه ی استخوانی و چشم های تو رفته ی دور کبود باقی مانده بود و هیکل چهار شانه ی آب رفته ای که استخوان های شانه مثل شاخه های درختی به دو طرف کشیده شده بودند و پیراهنی که به تن زار می زد و شلواری که مدام آن را بالا می کشید.
- چی شده یادی از عموت کردی؟ راه گم کردی یا امروز آفتاب از مغرب طلوع کرده؟
- عموجان! اگه ناراحتی بلند شم برم.
- هه! بعد دو سال یادی از عموت کردی، حالا میخوای ناراحت نباشم و میخوای بری؟ نه کجا میری عمو! تازه اومدی.
حرفی نمی زنم چون احساس می کنم حق دارد، هر چند او هم در این دو سال خبری از من نگرفته است، امّا این کوچک تر است که باید به دیدار بزرگتر برود.
- آهای زن! چایی چی شد پس؟!
- زحمت نکش عمو، اومدم خودتونو ببینم
- نترس عمو! چایی مون بی نمکه، نمک گیرت نمیکنه
- زبونت هنوزم تیز و زهر داره
- آره عمو! این زهرماری همه چیزمو ازم گرفت جز زبون زهر دارم که تیزتر و تندترش کرده.
آهای زن! کجا موندی پســـ.
زن عمویم با چادری کهنه تر از لباس شوهرش، سینی زنگ زده ای به دست با سه استکان چایی پر رنگ و قندون سفید رنگ بدون در نشست، کمی احوال پرسی کرد و ساکت شد.
- آره عمو! این زهرماری از بد بیاریه. من نه از خونواده شانس آوردم، نه از رفیق.
زن عمو با شنیدن این جمله لب هایش را گاز گرفت اما حرفی نزد.
- عمو! شانس تو زندگی خیلی مهمه. ببین من که میگم از رفیق شانس نیاوردم برا اینه که رفیق منو انداخت تو این راه، دو-سه باری هم که رفتم کمپ باز رفیق منو کشوند تو این راه. تو زندگیت حواست باشه از رفیق شانس بیاری.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۲/۲۴
alef sin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">