آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

ماجرای یک مصاحبه-قسمت اول

پنجشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۹، ۰۲:۴۴ ب.ظ
وَلَا تَرْکَنُوا إِلَى الَّذِینَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّکُمُ النَّارُ وَمَا لَکُم مِّن دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِیَاءَ ثُمَّ لَا تُنصَرُونَ
ﻭ ﺑﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺳﺘﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ، ﺗﻤﺎﻳﻞ ﻭ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻭ ﺗﻜﻴﻪ ﻣﻜﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺁﺗﺶ [ ﺩﻭﺯﺥ ] ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﻴﺪ ﻭﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ ﻫﻴﭻ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﻲ ﻧﻴﺴﺖ ، ﺳﭙﺲ ﻳﺎﺭﻱ ﻧﻤﻰ  ﺷﻮﻳﺪ .(هود/ ١١٣) 
 

سوار ماشین شاسی بلند دو کابین قرمز با خط های سیاه شدم. به محض سوار شدن چشم هایم را بستند و بعد از یکی دو دقیقه، ماشین حرکت کرد.
از وقتی که سوار شدم حدود دو ساعتی گذشت. ابتدا جاده هموار بود اما بعد از یک ساعت کم کم تکان های ماشین زیاد شد تا بیست دقیقه ی آخر که شدت تکان ها زیاد و هر لحظه چرخی از چهار چرخ ماشین بالا و پایین می رفت.
ماشین ایستاد. در باز شد و کسی روی شانه ام زد. خواستم چشم بند را بردارم که همان کسی که روی شانه ام زده بود، دستم را محکم گرفت و آورد پایین. سرم را کمی پایین آوردم و از ماشین پیاده شدم و همان جا ایستادم. دو دقیقه ای نگذشته بود که صدایی پایی شنیدم که به من نزدیک می شد.

 


- این چه طرز رفتار با مهمان است؟ چشم بندش را بردارید. اینجا لازم نیست چشم بند داشته باشد.
این جملات را می گفت و نزدیک می شد. دستی گره چشم بند را از پشت سرم باز کرد. نور آفتاب به چشمم زد و مجبور شدم چشم هایم را کمی باز و بسته کنم تا به نور عادت کنند.
آن کسی که آن حرف ها را زده بود رو به رویم ایستاد، با دستاری به سر و پیراهن بلند چین داری که تا زانویش را پوشانده، و شلواری که کمی گشاد بود. لباسش سر تا سر به رنگ سیاه، ریش بلندش هم رنگ لباسش و سبیلش را از ته تراشیده. چشم های میشی رنگش با سرمه ای که دور آنها زده، بزرگ به نظر می آمدند. بیش از آنکه جذاب باشد کمی ترسناک بود، به خصوص با آن لبخند مرموزش.
سمت راستم مردی با لباس هایی به همان شکلی که فرمانده شان تنش کرده، ایستاده و صورتش را پوشانده بود. به قرینه ی او مردی سمت چپم اسلحه به دست با همان شکل و شمایل ایستاده و رو به رویش را نگاه می کرد.
دور و اطرافم را نگاهی انداختم. پایین کوهی که پر از بوته های خار و صخره های ریز و درشت بود ایستادیم. ماشین از جاده ای خاکی و ناهموار که رد چرخ ها روی آن مانده بود به اینجا رسیده است.
- جناب ژورنالیست! به مقر ما خوش آمدی.
نگاه از دور و اطرافم را می گیرم و به این مردی که آغوشش را برای من باز کرده است خیره می شوم. با دست هایش اشاره می کند که به سمتش بروم. چاره ای جز رفتن در آغوش او نداشتم. به سمت او حرکت کردم و او مرا سخت در آغوش گرفت و در گوشم گفت: مسلمانان باید نسبت به هم عطوفت و مهربانی به خرج بدهند و نسبت به کفار و مشرکین با خشونت و شدت برخورد کنند.
خودم را از آغوش او بیرون آوردم و از فرصت استفاده کرده و پرسیدم: به عنوان اولین سوال: از نظر شما ملاک اسلام و مسلمانی چیست؟
لبخندی روی لبش نشست و دندان های کاملا سفیدش رخ نشان داد: چقدر برای انجام کارت شوق و ذوق داری ژورنالیست! بگذار عرق تنت خشک شود، گلویی تازه کنی، بعد شروع کن.
کنارم ایستاد و دست چپش را دور کمرم انداخت و شروع کردیم به قدم زدن. ابتدا رو به رویش را نگاهی انداخت و سپس نگاهی به من کرد: نظر من مهم نیست، نظر اسلام را باید پرسید. ما می خواهیم حکومت الله بر زمین جاری شود، پس باید او بگوید ملاک اسلام چیست.
سرش را پایین انداخت و گفت: رسول الله صلی الله علیه و سلم ابتدای دعوت به اسلام، فرمودند: شهادت به یگانگی خدا بدهید تا رستگار شوید. و در جنگ خیبر به سیدنا علی رضی الله عنه که از ایشان سوال کرده بود: تا چه وقت جنگ را ادامه بدهم؟ فرمودند: تا آنکه شهادت به یگانگی الله و رسالت من بدهند یا قبول کنند جزیه بپردازند.
دوباره به من رو کرد و با همان لبخندش گفت: جزیه که می دانی چیست ژورنالیست؟ یا مثل تمام مسلمان های جاهل از احکام اسلام اطلاعی نداری؟
خیلی وقت پیش از اینها، این کلمه به گوشم خورده بود، زمانی که در مسجد، معلم قرآنم به من قرآن یاد می داد. یادم هست که این کلمه در قرآن است اما دقیقا معنایش را به یاد نمی آورم.
دستش چپش را روی شانه ی راستم قرار داد و من را سمت خودش برگرداند و دست راستش را روی شانه ی چپم: جزیه یکی از احکام فراموش شده ی اسلام است. کفاری که در پناه حکومت الله زندگی می کنند در برابر امنیتی که حکومت برای آنها تامین می کند باید مالی را بپردازند که به آن جزیه می گویند.
هیبت ترسناکش مانع از آن می شود که چشم در چشمش نگاه کنم. همانطوری که سرم پایین است سوال دومم را می پرسم: پس شیعه مسلمان است چون شهادتین را می گوید؟
احساس می کنم خونش از این سوال به جوش آمده است و خشمگین نگاهم می کند که سنگینی نگاهش را احساس می کنم. دست هایش را از روی شانه هایم بر داشت و به من پشت کرد و آنها را پشت سرش به هم قفل کرد و چند قدمی راه رفت. ایستاد و دست راستش را در حالی که مشت کرده است بالا آورد و محکم گفت: روافض از دین بیرون رفته اند و مشرک اند.
انگشت اشاره اش را باز کرد و رو به آسمان گرفت: آنها الله را رها کرده اند و به عبادت غیر او پرداخته اند.
بر گشت و به سمتی که می خواستیم برویم راه افتاد: تو که برای این سوالات اینجا نیامدی ژورنالیست؟ جواب این سوال ها را در کلیپ هایی که منتشر کرده ایم دادیم.
حق با او بود. اعلام موجودیت این گروه با سر و صدای زیادی همراه بود و از وقتی که در بیاینه ی شماره ده گفتند: هدف شان برپایی حکومت است، می خواستم با امیرشان مصاحبه ای انجام دهم. مصاحبه با گروه هایی این چنین می تواند سکوی پرتابی برای هر خبرنگاری باشد و آرزو ها و رویاهایش را زودتر به واقعیت مبدل کند.
موضوع مصاحبه مهم بود و من از همان ابتدا که بیانیه ی تشکیل حکومت شان را خواندم، این موضوع نظرم را جلب کرد.
از طریق پسر خاله ی پدرم که با بعضی اعضای این گروه ارتباط داشت درخواستم را مطرح کردم و پس از چند ماه نهایتا راضی شدند که با سخنگوی شان؛ ابو مجاهد، همین مردی که رو به رویم است، گفتگو کنم با این شرط که هر کجا که گفتند بروم، بدون دوربین فیلم برداری و عکاسی حاضر شوم و هر چه ضبط کردم را ابتدا خودشان گوش دهند و عین حرف های شان را چاپ کنم.
به دنبال ابو مجاهد راه می افتم. از بین صخره ها رد می شویم و به غاری بزرگ و تو در تو می رسیم. وارد غار می شویم. ابتدا کمی تاریک به نظر می رسد اما چشمم به تاریکی عادت می کند و دور تا دور غار را برانداز می کنم. پیش پایم سنگ چینی شده است و وسط آن خاکستری که دود از آن بلند می شد که نشان می داد آتش تازه خاموش شده است. کتری بزرگ سیاهی روی خاکسترها مثل سنگ بزرگی روی تپه ها خودنمایی می کرد. یک سمت آتش پتوی زبر سفید رنگی روی زمین پهن شده بود و متکایی روی آن قرار داشت. اسلحه ی کلاشینکف کنار متکا ایستاده بود. رو به روی آن، تنها پتویی به رنگ طوسی پهن شده بود که ابومجاهد از من خواست روی آن بنشینم. گوشه ای از غار پنج اسلحه ی کلاشینکف با سر نیزه های شان ایستاده به هم تکیه داده شده و می خواستند آسمان را تکه تکه کنند . ابومجاهد رو به رویم نشست و آن دو مرد پشت کرده به ما، دم در غار ایستادند.
- ژورنالیست! اگر برانداز کردن غار تمام شد، شروع کن.
با یک معذرت خواهی از او می خواهم که کیفم را که یکی از آن دو مرد گرفته بود به من پس دهد تا صحبت ها را ضبط کنم.
از من پرسید که کدام شان بود؟ و من به او گفتم: سمت راستی، همان که اسلحه اش از او جدا نمی شد.
ابو مجاهد رو به او کرد: ابو مریم! کیف را پس بده.
ابو مجاهد بدون آنکه عذرخواهی کند گفت: این کار لازم است، خودت که بهتر می دانی.
سرم را به نشانه ی تایید تکان می دهم: متوجه هستم.
ضبط صوتم را بر داشتم، روشن کردم و کنار ابو مجاهد قرار دادم. به برگه ی سوالاتی که پیش از این آماده کرده بودم نگاهی انداختم و به عنوان اولین سوال پرسیدم: هدف شما برپایی حکومت است، این هدف را چطور محقق می سازید؟
- سرزمین ها یا بلاد کفر هستند و یا بلاد اسلام. کشورهایی که در آنها قانون الله حاکم نیست بلاد کفر است. به نظر ما تمام کشورهایی که مسلمان ها در آنجا زندگی می کنند، به جز یک کشور همگی بلاد کفر است و باید در آنجا حکومت اسلام بر پا شود، لذا ما از اینجا برخاستیم. تنها راه تحقق هدف مان جهاد است، همین کاری که از ابتدای اعلام موجودیت مان انجام دادیم.

جهاد کلمه ی مقدسی است که دفاع از دین و ناموس و زن و بچه را در خود را دارد. چرا اینها برای قتل و غارت و کشتار و شهوت قدرت شان این کلمه ی مقدس را به کار می برند؟
- جناب ابو مجاهد! آیا کشته شدن بچه ها و زن ها طی حملات شما و انفجارهایی که ترتیب می دهید هم جزو جهاد است؟
این سوال را در برگه ام ننوشته بودم اما چون علاقه ی زیادی به چالش در مصاحبه دارم احتمال می دادم که سوالاتی از این دست را بپرسم. امیدوارم در این مصاحبه علاقه ام کار دستم ندهد.
-این اتفاقات در جنگ ممکن است پیش بیاید. ما علاقه ی به کشتن و خونریزی نداریم. هدف مان تشکیل حکومت است و روش مان جهاد، حال ممکن است در این بین زن ها و بچه ها کشته بشوند.
می خواهم حرفش را باور کنم اما نمی توانم.
- در جهاد از نظر شما چه چیزی جایز است؟
ابو مجاهد ضبط را برداشت و خاموش کرد: تو قرار بود از حکومت کردن ما بپرسی نه اینکه ما و گروه مان را به چالش بکشی. دوست داری بشنوی که هر چیزی که ما را پیروز کند و به هدف مان برساند در جهاد مشروع است؟ می خواهی این را برای مردم منتشر کنی تا آنها از حکومت الله بیزار شوند؟ اما نا امید شدی. بهتر است هر چه زودتر سوالاتت را بپرسی و برگردی همانجایی که بودی.
ضبط را دوباره روشن کرد و سرجایش قرار داد.
آب دهانم را قورت می دهم. من هم کیش اینها هستم پس حتما به من آزاری نمی رسانند. حرف های همسرم یادم آمد که وقتی می خواستم برای این مصاحبه بیرون بروم و او مانع می شد، این جمله را به او گفتم و او جواب داد: چقدر تو احمقی مرد؟! مسلمان هم که باشی اگر از تو خوش شان نیاید برچسب از دین خارج شده به تو می زنند و آن وقت... .

 

ادامه دارد... .
 
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۲۶
alef sin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">