آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

پاتوق

شنبه, ۱ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۶ ب.ظ

وَأَن لَّوِ اسْتَقَامُوا عَلَى الطَّرِیقَةِ لَأَسْقَیْنَاهُم مَّاءً غَدَقًا
ﻭ ﺍﮔﺮ [ ﺍﻧﺲ ﻭ ﺟﻦ ﺑﺮ ﻃﺮﻳﻘﻪ ﺣﻖ] ﭘﺎﻳﺪﺍﺭﻱ ﻛﻨﻨﺪ ﺣﺘﻤﺎً ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﺏ ﻓﺮﺍﻭﺍﻧﻲ ﺳﻴﺮﺍﺏ ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ ﻛﺮﺩ. (الجنّ/16)

 

سوله ای پر از گرد و خاک که در عمق هفتاد سانتی متری زمین قرار داشت و سقفش یک متری از زمین فاصله. ورودی اش ده پله داشت، پله هایی کنده کاری شده در دیواره ی زمین. دو طرف سوله دو ردیف برانکارد چسبیده به هم، چیده شده بود. روی تمام برانکارد ها زخمی ها دراز به دراز افتاده بودند؛ بعضی که نای ناله کردن داشتند مدام ناله می کردند و دیگران یا از شدت درد نا نداشتند یا به زور مسکن های قوی بیهوش بودند. عده ای روی شکم خوابانده شده بودند و عده ای دیگر روی کمر و دسته ی سوم به پهلو. تعداد مجروح ها زیاد بود و برانکاردها کم. گروهی از زخمی ها که بعدها آورده شده بودند روی زمین نشسته یا دراز کشیده بودند. جای سوزن انداختن نبود و رفتن و آمدن بین این همه مریض کار خیلی سخت و شاید غیر ممکنی بود. مدام باید حواسم را جمع می کردم که دست، پا، یا شکمی را زیر پا له نکنم.
بسته به شدت جراحات هر کدام شان، اولویت بندی شده بودند که با هلیکوپتر از اینجا منتقل بشوند. شیمیایی ها اولویت اول بودند. تعداد کپسول های اکسیژین کم بود. آخرین حمله، حمله ی شیمیایی بود. تعداد زیادی از بچه پرپر شدند، عده ای هم که زنده مانده بودند ذره ذره جان می دادند.
ردیف سمت راستی در ورودی سوله، برانکارد پنجم از آخر، جوانی که دهه ی دوم زندگی اش را نگذرانده بود بیهوش روی برانکارد افتاده بود. اولویت اول سوار شدن به هلیکوپتر بود، چنان که نفر اول در لیست پرکشیدن. وقتی او را آوردند یکی-دو باری چشم باز کرد. چشم هایش سبز روشن بود. صورتش اگر گرد و خاک و باروت را از آن پاک کنی، سفید و موهای کوتاه شده ی سر و کم پشت ریش و سبیلش بور بود. سرم به دست راستش وصل و کپسول اکسیژن به صورتش. امکانات دیگری لازم داشت، اما امکاناتی نبود.


مهرش به دلم نشست. همسن و سال برادر زاده ام پوریا بود. هر دفعه که از کنارش می گذشتم نگاهی به او می انداختم و زیر لب برایش «یا من اسمه دواء و ذکره شفاء» می خواندم. با حساب دو دوتا چهارتا، رفتنی بود اما آنکه بیمار می کند و شفا می دهد با حساب های ما کار نمی کند.
یکی دوباری به حسب وظیفه کنار تخت او ایستادم و علائم حیاتی اش را چک کردم، ضعیف بودند. دفعه ی سوم اما فقط خواستم چند لحظه ای کنارش بایستم و هر چند نمی دانم از چی، با او حرف بزنم. شاید هم خواستم دعایش کنم. یادم نماند به او چی گفتم، با تمام وجود محوش شدم.
صدای دور هلیکوپتر به گوشم خورد، سرم را سمت در چرخاندم. بعدها معلوم نبود او را ببینم.
      ***
- آقای دکتر! من به این مرخصی نیاز دارم، نمی تونم اینجا بمونم.
- پسرم! تو این شرایط ما به تو و تمام پرستارا نیاز داریم، نمی تونیم به کسی مرخصی بدیم.
- اما اگه مرخصی ام ندید، من اینجا بمون نیستم.
ترس را در چهره ی لاغر استخوانی اش خواندم. از چه می ترسید؟! از یک ویروس، یا از مرگ؟ بعضی از همکاران مثل او بودند. پنج-شش نفری می شدند که درخواست مرخصی داده بودند و با هیچکدام موافقت نکردم.
ویروس همه گیری که قبلا هم سرکی در زندگی مان کشیده بود اما نه به این شدت و حدّت. اگر قبلا نم باران اسیدی بود، الآن سیلابی است که انگار پایانی ندارد. حالا که می خواهد خانه خراب مان کند، اگر تاب مقاومت نداریم، حداقل سیل بندی درست کنیم و کمی از خرابی بکاهیم یا آن را به تاخیر بیندازیم.
با عصبانیت بلند شد که برود، اما قبل از رفتن انگشت اشاره دست چپش را به نشانه ی تهدید بالا گرفت: اگه با مرخصی ام موافقت نکنید قطعا میرم اما قبلِ رفتن آب به آسیاب تون میندازم.
تهدیدش تو خالی بود، خودش بهتر از هر کسی می دانست. تنها مشکلی که پیش می آمد از دست دادن یک پرستار بود آن هم با وجود مشکل همیشگی کمبود پرستار.
گان سبزم را که روی چوب لباسی گوشه ی اتاقم آویزان کرده بودم می پوشم. شل را به صورت می زنم. ماسک و دستکش هم که قبل از ورود به بیمارستان در این روزها عضو جدا نشدنی ام شده اند. بعد از این صحبت ها و این درخواست های مرخصی، باید بیشتر در بخش ها حضور پیدا کنم، به خصوص بخش مراقبت های ویژه.
زهرا هر روز تلفن می کند و اصرار دارد که بیشتر در قرنطینه بمانم و حضور چندانی در بیمارستان نداشته باشم. وقتی می بیند قانع نمی شوم می گوید: حداقل تو اتاقت بمون، ناسلامتی تو رییس بیمارستانی، نه خدماتی که مدام باید طول و عرض بیمارستان را طی کنه. باشدی به او می گویم، اما او می داند «باشه» ی سست من قول مردانه نیست. پای حدیث را وسط می کشد: دخترمون تازه عروسه، همش سه ماهه از عروسی اش گذشته، حداقل به خاطر اون. لبخندی می زنم و می گویم: طوری که تو میگی تازه عروس، هر کی ندونه فک میکنه پژواک بله گفتنش هنوز تو فضای دفترخونه می پیچه. از این شوخی های بی موقع من حرصش می گیرد و خداحافظی کرده و نکرده تلفن را قطع می کند. بعد از آن هم می نشیند و پنج قاشق شکر در لیوانش می ریزد و محکم هم می زند و یک سره سر می کشد. هر وقت حرص می خورد این کار را می کند. نباید هر روز شوخی کنم، از دیابت گرفتنش واهمه دارم.
دفتر من در طبقه ی دوم بیمارستان قرار دارد و بخش مراقبت های ویژه در طبقه ی اول. بی خیال آسانسور می شوم و از راه پله استفاده می کنم. در پاگرد پله از پنجره بیرون را نگاهی می اندازم. شهر از ترس ویروسی که کمی برای مردم ناشناخته و ترسناک است، خلوت شده است. بین راه به دو نفر از پرستارها سلام می کنم و خدا قوت می گویم. زنگِ درِ مراقبت های ویژه را می زنم. در را باز می کنند و در پشت سرم به کمک بازویی که روی آن کار گذاشتند خود به خود بسته می شود. بازو را باید کمی شل کنند، در سخت باز می شود و محکم بسته. مستقیم به ایستگاه پرستاری می روم. پرستاری که سرتاسر سفید پوشیده و اسم ندا راهیانی را با ماژیک آبی رنگ روی لباسش نوشته بود، برایم بلند می شود و پیش از من سلام می کند. جوابش را می دهم و نگاهی به دور تا دور می زنم. یک پزشک مرد لاغر استخوانی که احتمالا دکتر سراب باشد و سه پرستار دیگر آنجا هستند. با اشاره ی سر به آنها سلام می کنم. خبری از بیماران می گیرم. پرستار گزارشی از حال همه می دهد. یکی از بیماران تازه وارد است. حالش خیلی وخیم است. هنوز اطلاعات کاملی از او نداریم. پزشک بالا سر او است.
از روی کنجکاوی سری به آنها می زنم. دکتر رو به من می کند و می گوید: حالش خیلی بده. خیلی سخت نفس میکشه. اگه اجازه بدید معاینه ام رو کامل کنم. بفرماییدی به او می گویم و نگاهی به بیمار می اندازم. چشم های نیمه بازش سبز است. لابه لای موهای سفیدش، موهای بور هم دیده می شود. به او زل می زنم. خاطره اش زنده می شود. شک ندارم، همان رزمنده ی مجروحِ شیمیایی است. همان نفر اول لیست پر کشیدن، اما... اما دوباره پرواز؟ پرستار صدایم می کند. از چهره اش نگرانی می خوانم. انگار چندباری من را صدا کرده است. می پرسد: دکتر! چیزی شده؟ از اقوام تون هستن؟ چرا گریه می کنید؟ دکتر با تعجب فقط نگاهم می کند. اشک هایم را پاک می کنم و بر می گردم به اتاقم. چرا گریه کردم؟ برای جوانی که از جوانی اش هیچ چیزی جز درد ندید؟ برای رزمنده ای که بدون ترس یا حداقل کمترین ترس جانش را کف دستش گرفت و جلوی گلوله سینه سپر کرد و الآن بی حال و بی جان روی تخت افتاده است؟ برای او که شیمیایی خانه نشینش کرد و این ویروس زمین گیر؟ یا برای خودم که ته دلم گاهی دوست دارم از بیمارستان بزنم بیرون و برنگردم، چون هنوز از مرگ ترس دارم؟ مرگ ترس دارد، شهادت ندارد؟ چه تفاوتی بین این دو است؟ اولین بار که پا در بیمارستان صحرایی گذاشتم ماموریت داشتم و چوب بالای سرم بود. همین مرد را دیدم و بعدها بیمارستان صحرایی شد پاتوقم. اما چرا گریه کردم؟
تلفن را بر می دارم و زنگ می زنم بخش مراقبت های ویژه: الو، سلام خانم. حال بیمار تختِ پنج چطوره؟...، بله همین که تازه آوردنش.
بقیه ی حرف های پرستار را نمی شنوم. تلفن را سر جایش می گذارم. اشک هایم دوباره سرازیر می شود.
اینجا پاتوق دومم می شود، بدون هیچ انگیزه ای برای فرار از آن. برای او که همیشه مایه ی قوت و استقامتم بود. اگر بماند رفیقی است که دیدنش اراده ام را قوی می کند و اگر برود شهیدی است که قدرت و توان مقابله با بحران ها را مدیونش هستم.

موافقین ۰ مخالفین ۱ ۹۹/۰۹/۰۱
alef sin

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">