آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

قبرستان سید هادی

دوشنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۹، ۱۲:۴۸ ب.ظ

قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلَاقِیکُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَىٰ عَالِمِ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ فَیُنَبِّئُکُم بِمَا کُنتُمْ تَعْمَلُونَ.

ﺑﮕﻮ : ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﻣﺮﮔﻲ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻰ  ﮔﺮﻳﺰﻳﺪ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﻳﺪﺍﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ، ﺳﭙﺲ ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺩﺍﻧﺎی ﻧﻬﺎﻥ ﻭ ﺁﺷﻜﺎﺭ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﺍﻧﺪﻩ ﻣﻰ  ﺷﻮﻳﺪ، ﭘﺲ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻋﻤﺎلی ﻛﻪ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﻧﺠﺎم ﻣﻰ  ﺩﺍﺩﻳﺪ، ﺁﮔﺎﻩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ. (الجمعة/8)

 

خیلی کم اتفاق می افتد که به قبرستان بروم. گاهی که یکی از آشنایان خیلی نزدیک، دست هایش را به نشانه ی تسلیم در برابر فرشته ی مرگ بلند می کند و خودش را دست او می سپارد، برای خداحافظی، همراه با جمعیتی که هیچ وقت در زمان حیاتش به خاطر او یک جا جمع نشده بودند، به قبرستان می روم. گاهی هم به دلیل دیگری راهم کج می شود و پایم به آنجا باز می شود و فاتحه و دعایی نصیب اموات می کنم.

قبرستان «سید هادی» به نام یکی از سادات اهل دل و معرفت و البته مشهور اهواز است که می گویند: آنجا دفن است، اما هیچ وقت نشد که بفهمم قبرش دقیقا کجا قرار دارد. شاید دلیل این نفهمی کم آمدن است، شاید هم قبرستان جای گشت و گذار نیست.
اینجا سومین محلی است که در این شهر اموات را دفن می کنند. بعد از مرقد علی بن مهزیار اهوازی که اعیانی ترین قبرها برای ثروتمندترین مردم این شهر را در خود جای داده است، در رتبه ی دوم بهشت آباد قرار دارد، و آخر سر قبرستان سید هادی، که اگر فک و فامیل مرده، خودشان قبر را حفر نکنند و زحمتش را به گردن گورکن بیندازند، هزینه ای جز حق الزحمه ی گورکن ندارد. نظام طبقاتی حتی بعد از مرگ هم به قوام خویش پایدار است.
تمام مرده های فامیل در این قبرستان دفن شده اند و تمام زنده های شان گاه به گاه برای خود جانمایی می کنند و پیشاپیش قبری را برای خود در نظر می گیرند؛ مادری کنار پسرش را نشان می کند، پسری کنار پدرش، خواهری رو به روی خواهر و... .
باران گل و شلی در قبرستان تماما خاکی سید هادی راه انداخته است. مدام باید جای سفتی پیدا کرد تا همچون خر، پای در گل نمانیم و از دفن کردن میّت غافل نشویم.
غسل میّت طول می کشد. به عمویم محمّد که قبر تمام مرده های مان را می شناسد، پیشنهاد می کنم که برویم فاتحه ای برای شان بخوانیم. خاک سردی می آورد و ما فراموش می کنیم، حداقل از فرصت استفاده کنیم و یادشان بیاوریم که یادشان هستیم.
نزدیک ترین قبر به غسّال خانه ی این طرفِ جاده، به فاصله ی دویست متر از سمت چپ آن، قبر پسر عمه ی شش ساله ام دانیال است.
روی سرمان آوار شد خبرش، وقتی به ما گفتند: دیوار روی سرش آوار شد. طفل معصوم از شوق و ذوق عروسی دختر همسایه، با بچه های محله دم درِ خانه ی عروس جمع شده بودند که داماد نره خر، نمی دانم غیرتش گل می کند، یا با خودش فکر می کند که شاهزاده ای با اسب سفید است، ماشین را وارد حیاط خانه می کند که عروس را از دم در اتاقش سوار کندو ببرد. موقع بیرون آمدن، سپر عقب ماشین به دیوارِ تازه ساخت گیر می کند و بعد از دو سه بار عقب و جلو شدن روی سر پسر عمه ام و یکی از بچه ها خراب می شود. آن یکی را خدا رحم می کند و دانیال سپر بلایش می شود و این یکی تکه ی بزرگی از دیوار روی سرش می افتد. بعد از دو-سه روز در کما ماندن، شبانه پر می کشد و داغش به دل مادرش که پسر بزرگش را از دست داده است می ماند.
چند فامیل دیگر، دور و اطراف دانیال هستند که همه را یک کاسه می کنیم و یک فاتحه برای شان می خوانیم.
رو به روی قبر دانیال، به فاصله ی پانصد متر خطی اریب که بکشیم، چند قبر از چند فامیل نزدیک هست که بعد از نماز میت و دفن او، سراغی ازشان می گیرم و با عمویم سمت شان می رویم.
پدربزرگ پدری که بر اثر سکته ی قلبی فوت کرد.
به فاصله ی یک قبر، عمه ی ناکام که یک سال، قبل از پدرش بر اثر برق گرفتگی به رحمت خدا رفت.
گفتنش خالی از لطف نیست؛ بعد از ظهری عمه ی مرحومم مشغول شستن یکی-دو فرش دوازده متری بود. بعد از تاریکی هوا به کمک چند نفر، فرش ها را روی دیواره ی بام همسایه ی سمت چپی مان پهن می کنند که از قضا سیم برقی که قسمتی از آن لخت بود هم همانجا قرار دارد. یکی از دختر عموها پایش روی فرش می رود و دچار برق گرفتگی می شود. عمه ام که متوجه او می شود می پرد که نجاتش دهد اما خودش گیر می افتد و از حرکت باز می ماند و قلبش از تپش می ایستد.
محمد قبرهای کناری را یکی یکی معرفی می کند؛ ناصر پسر دایی پدرم، ثالثه مادربزرگ پدریِ پدرم، فلانی از فلان خانواده، بهمانی از فلان طایفه و... .
به قبری می رسیم که سنگ ندارد. نگاهی بین من و عمویم رد و بدل می شود و سکوتی سنگین حاکم می شود. به تابلوی سیاه آهنی کوچک با نوشته های سفیدِ بالای قبر نگاهی می اندازم، خودش است. چه سرنوشت شومی، چه پایان تلخی. سرنوشت را خودمان با دست های مان رنگ می زنیم؛ سیاه، سفید، رنگی، هر طور که دل مان بخواهد و هر شکل که اراده کنیم.
وقتی اولین بار با لباس سفید با مردی که همسن پدرش می خواستند راهیِ خانه ی بختش کنند، خودش راضی بود از اینکه توسط این همسنِ پدرش انتخاب شده است. می گفت: شوهر گیر نمیاد، همینم نعمته. اما لباس سفید عروسی زیاد به تنش نماند و نه با لباس سفید که با سند طلاق به خانه ی پدربزرگش برگشت. پدرش که بعد از طلاق مادرش تجدید فراش کرده بود، تصمیم گرفت دختر بزرگش رنگ خانه ی پدری را نبیند.
برای دومین بار بخت یارش شد و شانس درِ خانه اش را کوبید و مردی این بار با فاصله ی سنی کمتری به خواستگاری اش آمد. این بار زودتر از قبل بله را گرفتند و راهی خانه ی شوهر شد. از این شوهرِ دست و دل باز که گوشش دم دهان همسرش بود - و چه خوشبختی برای زن از این بالاتر که هر چه بخواهد، شوهرش بگوید: به روی تخم چشم- پسر دار شد.
خانه اش جدا بود و نزدیکِ خانواده ی شوهر. اما تصمیم گرفت از خانه ی پدر شوهرش دورتر شود و چه نقشه های پلیدی پشت این تصمیم بود. نمک خورد و نمکدان شکست و پس از شکم سیری ظرف غذا را چپ کرد و جلوی روی پسرش در خانه ی شوهر، روسیاهی به بار آورد. شوهرِ بی وجودش هم کوس رسوایی زد و آبرویش را برد.
تصمیم پدر یکی بود، باید نفسِ نحسِ دختر گرفته شود و این کار را باید پسر بزرگتر که عاشق خواهرش بود، انجام دهد.
و چه روز سیاه و شومی بود وقتی که دختر تمام اطمینانش به برادرش بود که پسرش را بعد از مرگ دست او بسپارد، و برادر، پسر را با سنگدلی تمام از مادر جدا کرد و او را در حسرت دیدنِ دوباره ی مادرش قرار داد.
فاتحه ای می خوانم و دعایی: خدایا! بگذر، «شتر دیدی، ندیدی».

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۱۱/۱۳
alef sin

نظرات  (۲)

۱۴ بهمن ۹۹ ، ۱۲:۵۲ حمدان مقدم

بابت مجسم کردن اطراف پیرامون خودتان با کلمات جذاب

پاسخ:
ممنون
نظر لطفتونه
۱۳ بهمن ۹۹ ، ۱۳:۳۵ حمدان مقدم

سلام. خدا قوت

پاسخ:
سلام
بابت یه زیارت قبو رفتنی؟؟؟(:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">