آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

افکار پوچ

دوشنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۵۹ ب.ظ

همیشه دوست داشتم جایی زندگی کنم که وقتی صبح ها درِ خانه را باز کنم رطوبت هوا همراه با بوی علف های تازه مشامم را پر کند و نم رطوبتی روی صورتم بنشیند و صدای آبی که از چشمه ای زیر کوه جریان پیدا می کند و در بستری کوچک راه خود را می گیرد، گوش هایم را نوازش دهد. خانه ام اگر چوبی بود قطعا عیشم کامل می شد و خوشی زندگی با تمام وجود به من رو می کرد.


اما الان در حصار ماشین های کوچک و بزرگ و دود و آلودگی هوا، هر چقدر هم درخت و فضای سبز را در مجتمع ها و خیابان ها زیاد کنند و پارک کنار پارک بسازند، هیچ وقت نمی تواند طراوت صبحگاهی دشتی سرسبز را نصیب مان کند.
روزی آفتابی با تکه ابرهایی در آسمان صاف و نسیمی خنک، تمام لذتی است که فقط چند روز در سال، از آن بهره می بریم.
پایم را به امید یکی از این روزها از ساختمان بیرون می گذارم، اما امید واهی داشتم؛ روزی ابری و سرد. خورشید هر چقدر تلاش می کند تا خودی نشان دهد، ابرها با تمام توان سد راهش شده اند و پشت به او کرده، دست در دست هم داده اند و بر زمین و اهلش سایه ای خشک و بی باران انداخته اند. همیشه همین طور است، خورشید پشت ابر است حتی اگر از قدیم گفته باشند: «خورشید پشت ابر نمی ماند». نه کاری از من بر می آید برای تغییر شرایط جو که خدا نیستم و خدایی نمی کنم، و نه راه فراری از این شهر و پناه بردن به کوه و دشت و صحرا هست، که آنقدر وابستگی اینجا دارم که «پایم مثل خر در گل گیر کرده است». در رفتن شجاعتی می خواهد که در من پیدا نمی شود و توان دل کندنی که ندارمش، پس بادا باد، می گذارم و می گذرم و سر به زیر می اندازم و زندگی ام را می کنم.
گره های کور شهری یکی و دوتا نیست؛ از روابط بین انسان های شهری و زیست شبانه روزی که یک دقیقه تعطیل بر نمی دارد و جار و جنجال های بیخود و با خود و بی تفاوت گذشتن ها از کنار آدم های مهم و عادی و اتفاقاتی که دور و برمان می گذرد بگیر، تا مهندسی خانه ها و ساختمان هایی که هر چند روند رشدشان به دلیل مشکلات مالی و اقتصادی کم شده است اما متوقف نشده،  و ماشین های ریز و درشت و سالم و معیوب و بی صدا و پر سر و صدا. همه را که نادیده بگیریم، مهندسی شهر و تنگی کوچه و خیابان ها و مسیر داشتن و نداشتن بعضی مناطق و محله ها گریبان مان را می گیرد و گاهی مجبوریم چهار-پنج کیلومتر در این زندان بزرگی که در و پیکرش وابستگی و تعلقات خودمان است -و چه سدی محکم تر از این در و دیوار نادیده- پیاده گز کنیم تا کاری که پنج دقیقه بیشتر وقت نمی خواهد را انجام دهیم.
بعد از اینکه پنج دقیقه گذشت و کاری که باید انجام می دادم را تمام کردم و قصد برگشتن به خانه را داشتم و این افکار پوچ و بیهوده ذره ذره و مو به مو پیرم می کردند، ناگهان صدایی کنار گوشم آهسته گفت: ببخشید! پول پنج تا نون داری بهم بدی؟!
رو به صاحب صدا کردم؛ پیرمردی که از پدربزرگ خدا بیامرزم، بیشتر عمر کرده بود، با سری طاس و موهایی سراسر سفید، پوستی چروکیده و جمع شده در گونه ها و چشمانی از حدقه در آمده. لباس های معمولی به تن داشت؛ پیراهن سفیدی که در شلوار پارچه ای توسی رنگ کرده بود و کاپشنی از جنس پلاستیک و کرم رنگ. پلاستیک بزرگ سفیدی که مرتب تا کرده بودش، در دست داشت. در یک نگاه می توان فهمید که پیش از بازنشستگی کارمند بوده و جز کار اداری، دستش به هیچ کار کوچک و بزرگ دیگری نرفته است، اما معلوم نیست که چرا پول پنج تا نان را از من طلب می کرد؟ حقوق بازنشستگی هر چقدر هم کم باشد و در سختی ها و ناملایمات این روزهای زندگی کفاف ندهد، پول پنج عدد نان لواش می شود.
پولی به او دادم و دوباره به دخمه ی اندیشه های پوچ و بیهوده برگشتم. البته قبل از پا گذشتن به تاریکخانه ی این افکار، سوار اتوبوس شدم و نگاهی به پیرمرد که انگار لاکی بر پشت دارد که آرام آرام قدم بر می دارد، انداختم.
سخت است که آدمی یک عمر جان بکند و سگ دو بزند و آخر سر که باید دمی بیاساید و با عزت و احترام به انتظار آخرین خاطره اش از این دنیا بنشیند، همچنان برای گذران زندگی روزمره ی خود مثل سگی خسته و تشنه و گرسنه زبان در آورد و نفس نفس بزند.
رشته ی افکارم متصل بود تا اینکه مردی عصا به دست، با ته ریشی جوگندمی پا در اتوبوس گذاشت و شروع کرد مردم را قسم دادن به مقدسات شان که چهار ماه پیش تصادف کردم و جفت پاهایم ضربه دیدند. پاچه های شلوارش را یکی بعد از دیگری بالا داد و گفت: ببینید، ببینید. اشک هایش سرازیر شد و در حالی که از جیب کت سرمه ایِ رنگ و رو رفته اش شناسنامه ای را در می آورد گفت: محتاج پول پوشک مادرم شدم، نمی خواستم شرمنده ی مادرم شم، تن به گدایی دادم. تو رو به مقدسات تون، تو رو به اعتقادت تون، هر کی هر چی در توان داره کمک کنه. شرمنده ی مادراتون نشید، نمی خواستم شرمنده ی مادرم شم، تن به گدایی دادم.
مدام این جملات را تکرار می کرد و قسم می داد و نگاه محتاج خودش را به مردم می دوخت. به ته اتوبوس رسید، آمد دم در اتوبوس و بی آنکه کرایه ای بپردازد ایستگاه بعدی پیاده شد. راننده انگار که کرایه را صدقه می شمرد، هیچ اعتراضی به او نکرد.
تنهایی در دشت و کوه و زیر سایه ی درخت ها و لب جوی آب و کنار گله های گوسفند با آن سر و صدای شان، یا دسته ی کوچک گاو ها با ماغ کشیدن شان، آدمی را سر زنده تر از روز و لحظه ی قبل می کند و شاید به همین دلیل است که خیلی از ما چنین زندگی را دوست داریم، اما وابستگی های مان غل و زنجیری شدند به دور گردن و دست و پای مان که نمی توانیم از این زندگی که تنهایی و در جمع بودنش، خمودی و افسردگی و در خود مچاله شدن بیشتری می آورد، دل بکنیم.
این افکار پیر کننده بی آنکه دست از سرم بردارند همراه با خودم و هوای غم زده ی آن روز، وارد خانه شدند و سوزاندند و ساختم.

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۹۹/۱۱/۲۰
alef sin

نظرات  (۲)

وبلاگ خوبی دارین دنبالتون کردم لطفا از وبلاگ منم دیدن کنین و درصورتی که خواستید دنبال کنید...

پاسخ:
ممنون، نظر لطفتونه
دنبال شدید

"گره های کور شهری" خیلی خوب بود.

پاسخ:
درگیری با این گره ها همه گیره
ممنون نظر لطفتونه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">