آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

استخدام

پنجشنبه, ۲۳ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۴۰ ق.ظ

امام جواد علیه السلام:
عِزُّ المُؤمِنِ غِناهُ عَنِ النَّاسِ؛
عزّت مؤمن در بى‏ نیازى او از مردم است.

تحف العقول ص 89 

 

نمِ اشکی گوشه ی چشم های ریز مادر پیر و گیس سفیدش با آن صورت چروکیده و دماغِ کوفته قلقلی، چکید و «خدایا شکرت» زیر لبی گفت.

- پسرم! بالاخره از دم درِ دکه ایستان «از صبح خروس خون تا بوق سگ» راحت میشی. خوشحالم برات. برو برا من خدا بیامرزی بفرس که با اصرار و فدایت شوم و قربونت برم هایم، دیپلم گرفتی، و گرنه اگه به بابات بود که از همون اول می گف: بیاد بغل دس خودم وایسه تو دکه. خدا بیامرزدش، زود رف، ولی از این زر زرا زیاد می کرد. الآن که وایسادی به کجا رسیدی؟ شدی عین بابای گور به گورت که به زور، سر ماه، یه پاپاسی ازش می کندم که برم دستی به سر و روم بکشم. گاهی می شد که می رفتم به آرایشگر می گفتم: من اینقده پول دارم، اندازه همینقد دستی به صورتم بکش. زنیکه ی لجاره، نگو که تهمت میزنیا؟! میشناسمش، میدونم با اون مردتیکه ی عوضی که هر روز میاد خونه اش و بعد چند ساعت موندن پیشش، میزنه به چاک، روی هم ریخته و پول ازش میسلفه. آره مادر، لجاره نگاه عاقل اندر سفیهی بهم می کرد و میگف: مگه میوه فروشیه، برو هر وقت پول داشتی بیا.

بلند شم شامتو بیارم، سر گشنه نذاری زمین. فردا که قراره ناشتا بری، حداقل با شکم پر بری و با خیال راحت تو این آزمایشا قبول شی و استخدامت کنن. من همیشه به بابات میگفتم: این پسره عین خودم زبر و زرنگه، عینهو تو، خرس تنبل نیس که به قرون دو زار راضی بشه و شب، بی خیال، کپه ی مرگشو بذاره و بخوابه.
مادر بلند شد و رفت سمت آشپزخانه ای که با یک ملافه ی رنگ و رو رفته ی چهارخانه ایِ سرمه ای رنگ با خط های زرد و نارنجی، از اتاق جدا شده بود. صدای تلق و تلوق کاسه ها و بشقاب ها و سینی های کوچک از سبد ظرف ها بلند شد و دوباره صدای مادر بود که می گفت:
پسرم! این همه بدی باباتو گفتم، اما خداییش مرد مهربونی بود. یه بارم نشد درشت بارم کنه، چه برسه به اینکه بخواد منو بزنه. حتی شبایی که خسته و کوفته از دکه میومد و با حرفام قیمه قیمه اش میکردم، بی خیال شام می شد و بدون اینکه حرفی بزنه سرِ گشنه میذاشت زمین. خدا رحمتش کنه! هیچوقتم خونه نبود. شبا آخر وقت میومد خونه، شام میخورد و می خوابید. یه خدا بیامرزی بگو ننه!
پیرزن این را گفت و صدای فین فین دماغش به گوش پسر رسید.... .
صبحِ خروس خوان، سپیده نزده، مادر بعد از نماز صبحی که  زودتر از روزهای قبل تمامش کرد چون از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید، بالا سر پسرش آمد و او را بیدار کرد.
- بیدار شو پسر! روزیا رو دارن تقسیم می کنن، دست بردار از این خواب لعنت. مگه نشنیدی که میگن خواب بین الطلوعین خواب لعنته. بین الطلوعین روزی آدما تقسیم میشه. بلند شو که به حق پنج تن روزیت امروز پر برکت باشه و از اون دکه فکسنی خلاص شی.
مادر در حالی که روسری اش را کنار زد و سینه و گیسوان سفیدش آشکار شد، آرام با مشت به سینه کوبید و ادامه داد: خدایا! به حق شیری که دادم، به حرمت این موهای سفیدم، بچه مو رو سفید کن.
بعد از آن رو کرد به پسر و گفت: پاشو نمازتو بخون، تا ساعت هشت تو دکه بایست و بعدش برو دنبال آزمایش، دست خدا به همرات.
....
تمام مشتری های اول صبح آن روز عبارت بودند از: پسر همسایه ی سمت راستی شان که با صورت نشسته و خواب آلود و چشم های پف کرده، تغذیه ی آن روزش را که کلوچه ای بیش نبود، به حساب پدر خرید و آقا مرتضی، بچه محل قدیم شان و دوست پدرش که کارمند اداره ی صنایع بود و برای خرید یک پاکت سیگار آمده بود. همانجا سیگاری روشن کرد و گفت: بنویس به حساب، آخرِ ماه نزدیکه، حقوقا رو که ریختن میام همه ی بدهیا رو صاف می کنم.
یک ربع مانده به هشت دکه را تعطیل کرد و یک راست رفت آزمایشگاهی که به او معرفی کرده بودند. در آزمایشگاه حدود ده نفر جوان هم سن و سال خودش را دید، نشسته و ایستاده، همگی منتظر بودند تا نوبت شان بشود. چاق و لاغر، قد بلند و قد کوتاه، چهار شانه و ترکه ای، همه جور آدمی بین شان بود. هیچکدام را نمی شناخت، اما فهمید که همگی برای انجام همان معایناتی آمده بودند که او می خواست.
تک تک ده نفر به نوبت می رفتند و بیرون می آمدند. یکی خوشحال بود و کبکش خروس می خواند، دیگری غصه می خورد و اگر خجالت نمی کشید همانجا می نشست و زار زار گریه می کرد. یکی-دو نفری هم بودند که هیچ احساسی از ظاهرشان نمی شد فهمید، نه خوشی، نه غم، یخِ یخ.
نوبت به او رسید. وارد که شد، همان دم در یک نگاه گذرا به اتاق انداخت؛ دقیقا رو به روی در، میز قهوه ایِ دکتر قرار داشت با تمام وسایلی که یک دکتر باید داشته باشد، بعلاوه ی یک فلاکس چای صورتی و لیوان پر از چایی سیاه پر رنگ کنارش، بالای سر دکتر تابلوی چارت اسنلن یا همان تابلوی علائم بینایی سنجی نصب شده بود. سمت راست درِ اتاق پرده ای گذاشته بودند و پشت آن تختی، و سمت چپِ در، درِ چوبیِ سفید رنگ دیگری وجود داشت که رنگِ قسمت زیریِ آن از بین رفته بود و چوب هایش خودنمایی می کردند. دکتر پشت میز نشسته بود و مشغول نوشتن. رو پوش سفیدش انگار که طبله کرده باشد، هر آن ممکن بود دکمه های لباس به اطراف پرتاب شوند. مثل کسی که بین دو تخته سنگ گیر افتاده باشد، نفس های عمیق می کشید؛ هورتی نفس می کشید و فرتی بالا می داد.​​
با اشاره ی دست دکتر روی صندلی، کنار دستش نشست و به او زل زد. دکتر پس از فهمیدن هویت داوطلب، پوشه ی سبز رنگی که پرونده ی او بود را رو به روی خود گذاشت و آن را باز کرد.
- بیماری خاصی نداری؟ سابقه ی بیماری چی؟ بیماری زمینه ای؟ دندون کشیدگی؟
جواب همه ی سوالات منفی بود.
دکتر چراغ قوه ی کوچکی را به همراه چوبی که در قوطی فلزیِ پر از چوب داشت، برداشت و گفت: عا کن.
یک لحظه دکتر دماغش را بالا داد و چشم هایش را تنگ کرد، بوی بد دهان اذیتش کرد. اما این اذیت شدن مانع نشد که نگاهی به دندان هایش بیندازد. از او خواست که دندان های جلویی اش را نشان بدهد و او عین اسب لب های بالا و پایینش را از هم جدا کرد. دکتر به دقت تمام، دندان ها را بررسی کرد: معلومه مسواک نمی زنی، دو دندان بالا، یکی هم پایین، کاملا سیاه ان، و این غیر از دو سه دندون آسیابته که کرم خورده ان. می دونستی نمره منفی داره و باید ترمیم کنی؟
دکتر بلند شد و پیش از آنکه چراغ را خاموش کند، به او گفت که برود و روی صندلیِ رو به روی تابلو بنشیند، روی تخت هم نمونه ی خون از او گرفت و پشتِ آن درِ چوبی، نمونه ادرار و مدفوع داد و به او گفتند: برو، خبرت می کنیم.
خوشحالی از چهره اش خوانده نمی شد، غصه ای که به گریه و زاری برسد هم در چشم هایش دیده نمی شد، یخِ یخ هم نبود.
برگشت و در حالی که دکه اش را باز می کرد با خود حرف می زد: دهنمو باز میکنم که عین یابویی که می خوان بخرنش، وارسیم کنه؟!! شاش و عنمو باید بدم برا نمونه؟!! خدا بیامرزدت بابا، کاش از همون اول حرفتو گوش میدادم و تو دکه بغل دستت می ایستادم. حداقلش این بود که عین اسب دندونامو کسی چک نمی کرد. باس به ننه بگم که تو دکه میمونم، «از صبحِ خروس خون، تا بوقِ سگ»، شرف داره به اینکه مثل قاطر دندونامو بخوان ببینن. تازشم منتظرِ سرِ ماه نمیمونم برای چندرغاز حقوق، و برا یه پاکت سیگار، ریش گرو نمیذارم.

موافقین ۱ مخالفین ۱ ۹۹/۱۱/۲۳
alef sin

نظرات  (۱)

:)

پاسخ:
(:

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">