آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

قصه های خاکستری

پنجشنبه, ۱۳ ارديبهشت ۱۳۹۷، ۰۲:۳۷ ب.ظ

شب ها٬ قبل از خواب٬ حتما برایم قصه می گفت٬ و گرنه خوابم نمی برد.

حقیقت آن بود که قصه می ساخت٬ چاره ای نداشت٬ وقتی هدف خواباندن است٬ قصه بافتن تنها کار ممکن می شود. قصه هایی بی سر و ته٬ که اول داشتند و آخر همه شان خواب .


داستان ها٬ ماجراهای مختلفی از زندگی های متفاوت بود٬ گاهی شاد٬ گاهی غمگین٬ بعضی امیدوار کننده و بعضی یأس آور.


قصه های خاکستری اش٬ راحت خواب را به چشمانم می آورد٬ چرا که اکثرا تکراری بودند. نام خاکستری را خودش بر روی آن ها گذاشته بود و از همان لحظه که شروع می کرد به گفتن٬ فیلمی که در ذهن می پروراندم٬ خود به خود رنگ خاکستری به خود می گرفت و سیاه و سفید می شد با تک خط های سیاهی که از بالا به پایین به روی صفحه کشیده می شدند.


دلیل دیگری نیز داشتند٬ غیر از تکراری بودن٬ که عین قرص خواب آور عمل می کردند٬ دلیلی که بعدها فهمیدم٬ وقتی که دیگر کار از کار گذشته بود و خمیرمایه ی من با آن داستان های ساختگی شکل گرفته بود٬ خواب هایی که رویا٬ کابوس یا مخلوطی از این دو می شدند و بعد از بسته شدن چشمانم سرک می کشیدند و زندگی دیگری در قبال زندگی در بیداری به من عطا می کردند و یا به

زور به خوردم می دادند.


دلیل دیگر آن بود که خاکستری ها٬ همیشه از باء بسم الله تا تاء تمت خاکستری می ماندند و نه فقط هیچ روزنه ی امید و روشنایی در انتهای آن ها نبود٬ که به تاریکی خواب منتهی می شدند.


«پیرمردی در همسایگی ما٬ دو کوچه بالاتر از خانه ای که با هزار زحمت توانسته بودیم اجاره کنیم و با فلاکت در آن زندگی می کردیم٬ در اتاقی سه در چهار زنده بود٬ زندگی که نداشت. او هم مثل ما آن اتاق را که یکی از اتاق های خانه ای بزرگ  و متعلق به مردی مسن به نام غلام بود٬ اجاره کرده  و بعد از زندگی مرفهی که داشت و از آن با آب و تاب تعریف می کرد٬ آخرین سال ها و یا شاید ماه ها و هفته های عمرش را می گذراند. پیرمرد خسته٬ صبح هر روز هن و هن کنان با گاری دستی که بعد از یکی دو سال دست فروشی توانسته بود تهیه کند٬ و پر بود از بادکنک و بادبادک و مداد رنگی و مداد و مدادتراش و پفک و لواشک و تمبر ٬ راهی خیابانی می شد که ته آن دبستانی دخترانه قرار داشت تا با فروش مقداری از آنچه که در گاری داشت٬ بتواند زندگی خود را به سختی بگذراند و با قناعت در خوراک و خوردن نان و چای در وعده های مختلف٬ اجاره ی اتاق خود را فراهم ک

ند.


گاه گاهی زبان به گلایه داشت که چه بودم و چه شدم٬ زمانی بود که اسمم را وقتی می خواستند ببرند کلی پیشوند می گذاشتند قبلش تا بعد از آن اسمم را به زبانشان بیاورند٬ به گونه ای اگر جای من بودی احساس می کردی زبان نا پاکشان را با پارچه های از کلمات مختلف می پوشاندند تا ناپاکی اش به اسم من سرایت نکند٬ ولی حالا چه؟! حتی به خودشان زحمت نمی دهند اسم من را به زبانشان بیاورند و با «هوی» خطابم می کنند. دنیا همین است٬ همه اش ظلم و بدبختی٬ کلی باید زحمت بکشی بی مزد و مواجب٬ و بعد از این همه دوندگی ته خط همیشه بازنده ای و ... .»


«خانم! اجازه؟!


ببخشید دیر آمدم٬ معذرت می خواهم.


مراد پسری کوتاه قد و ترکه ای بود با سری از ته تراشیده شده که روی  لباس گشاد و بلندش


گله به گله لکه های سیاه خود نمایی می کرد و کفشی که از بس وصله شده دیگر جایی برای لولیدن نخ ها در خود نداشت.


پدر مراد٬ شخصیت و مردانگی اش و زندگی مراد و مریم خواهر کوچکتر مراد و مادرشان را دود داده بود و چند سالی می شد که گرفتار  زهر ماری شده . بالاتر آن که باعث شده بود٬ پسر به هر دری بزند تا پول سورت و سات پدر را فراهم کند و گاه گاهی پا جا

پای پدر بگذارد و با دود و دم تنی آشنا کند و این وقت ها حرف هایی می زد که از بچه ای به سن او بعید بود؛ زندگی یعنی بدبختی٬ سیاه بختی٬ یعنی همین دود و دم٬ اصلا زندگی همه اش همین است٬ هر لحظه اش دود می شود می رود هوا بدون هیچ فایده و ثمره ای و ... .»


«عشق که گناه نیست٬ عاشق هم گناهکار نیست هر چند عشق لباس زیبایی است که اگر گرگ هم آن را به تن کند٬ از میش های پروار شیر ده نزد چوپان عزیزتر می شود.


راستش را بخواهی٬ از قدیم گفته اند: «علف باید به دهن بزی شیرین بیاید» و با عشقی که نشان می داد سراسر وجودش را گرفته بود٬ من بز که نه گاو شدم و رام او.


رام که بشوی٬ کام می دهی و گرگ کام گرفته که سیر شود٬ باقی لاشه را ول می کند و می رود سراغ گوسفند دیگری.


من یک لاشه شدم٬ لاشه ای که بوی گندش همه را آزار می داد و بودنم اسباب زحمت می شد. نمی توانستم این لاشه را نابود کنم٬ پس ناچار شدم محو شوم٬ و شدم.


از شهر و دیار خود فرار کردم و غریبه ای شدم در شهر٬ غریبه ای که بعد از مدت کوتاهی٬ شهره ی گرگ های شهر جدید شد و از لاشه بودنش پول در می آورد.


این ابتدای قصه ی لیلا بود که برایم گفت و گفت: اینجا تاریک است

و در این تاریکی فقط چشم های گرگ ها روشن است و ... .»

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">