آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

۱۰۵ مطلب با موضوع «چند خط...» ثبت شده است

(این نوشته پریشان گویی بیش نیست...)

 

- این آتش را خاموش کنید.
این جمله را آهسته و با خونسردی کامل گفت.
تا پیش از این همه دور آتش نشسته بودند، خود را گرم، سیخ وافور را داغ کرده و چایِ تلخ و سیاه قوری را گرم نگه داشته بودند و به واسطه ی آتش از نئشگی در آمده، به خلسه و سپس نشاط رسیده بودند.
پس از این دیگری نیازی به آتش نبود و باید خاموش می شد.
یکی مانده ی چایی تهِ استکانش را ریخت، دیگری خاکستر دور و اطراف زغال های گداخته را و سومی با آن دندان های زردش، از فرط زیاده روی در کشیدن وافور برای این دو دست می زد و می خندید.
آتش اما کم کم راهی به زغال های زیرین پیدا کرد و در آنجا برای خود لانه ای برگزید که نه چای سیاه خفه اش کند و نه خاکستر، خاکش.
آن سه نفر به گمان اینکه کارشان را خوب انجام داده اند، هر کدام سر جای خود روی کمر، طاق باز ولو شدند و چون خرس به خواب زمستانی رفتند و خرناسه می کشیدند.
آتش اما در فکر شعله ور شدن بود، در فکرِ بزرگ تر و بزرگ تر شدن، ولی راهی پیدا نمی کرد مگر اینکه از بیرون کمکی برسد.
پس تلاش کرد که همانطور که خود را زیر زغال ها پنهان کرده بود، راهی به بالا پیدا کند و سر بر آورد اما همه جا را خاکستر فرا گرفته بود. مشکل از این هم بدتر شد وقتی که وسعت خود را در حال کم شدن دید؛ زغال های گداخته کم کم سرد می شدند، خاکستر می شدند و دست دراز می کردند تا او را دفن کنند.
از هر شش جهت خود را در محاصره می دید و تنها امیدش پشت خاکسترهای بالایی بود، پس باید دل را به دریا بزند و پیش از آنکه خاموشی به سراغش بیاید تلاش خود را بکند.
با دقت نگاه کرد، نور ضعیفی را دید، به سمت آن حرکت کرد، دست خود را از سوراخ بیرون برد، جریان هوا را روی آن حس کرد و انگشتانش را کمی تکان داد.
تکه کاغذی گوشه ی منقل که نیمی از آن سوخته و خاکستر شده بود و گوشه راستش عدد 40 و در مقابل گوشه ی چپ عبارت «چهل و یک سال زندگی» دیده می شد، تا دست آتش را دید، کمی تقلا کرد تا از دست خاکستر فرار کند و به سمت او برود. با نفس هایی که به سختی می آمدند و می رفتند و تنی سیاه از زغال های سرد شده ای که دست و پای او را می خواستند ببندند، خود را به آتش رساند و دست در دست او گذاشت و آتش گرفت و به آن نیرو بخشید و زغال های خاموش را روشن کرد و دوباره کل منقل گر گرفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۸ ، ۰۲:۴۶
alef sin

 

... وَخُلِقَ الْإِنسَانُ ضَعِیفًا
... ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺁﻓﺮﻳﺪﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. [سورة النساء/28]

- ها! کرک و پرِ تمام درخت ها می ریزد از سرمای نیمه جان پاییز و تسلیم نسیمِ کمی خنک آن می شوند و لباس خود را در برابر او به نشانه ی مرد نبودن شان می کَنند، اما من، و تنها من و فقط من، در برابر باد و باران و برف و کولاک می ایستم و همیشه برقرار و سبز می مانم و ضرب المثل می شوم که فلانی چون سرو سبز و تناور است در برابر تمام مشکلات.
کودکی که این سخن را شنیده بود و به چشم، جملات و تاریخ های نوشته شده بر درختان پارک را دیده بود، با میخی در دست بر روی سرو نوشت:
این از باد نمی ترسد،
از باران نمی هراسد،
از برف بر خود نمی لرزد،
از کولاک رعشه بر اندامش نمی افتد،
اما از تیزی نوک میخی خون گریه می کند و به خود می پیچد.
امضا: فری، یک دهه هشتادی
12/ 05/ 1397

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۵۹
alef sin

جرراد! تو چند سال است که در حوزه ی غرب آسیا مطالعه می کنی و اتفاقات آنجا را زیر نظر داری. سوال من دقیقا این است که آیا من باید از مسلمانان و اسلام بترسم که نکند روزی گردنم را بزنند؟
سوال مجری با خنده و تشویق حاضرین در استودیو همراه می شود.
جرراد به عنوان کارشناس غرب آسیا، بعد از ماجرای حمله به هفته نامه ی شارلی ابدو به این برنامه دعوت شده است. او با لبخندی که از سوال مجری به لب دارد، در حالی که انگشتان دو دست خود را به هم چسبانده است و پشت دو دستش قوز دارند و آنها را رو به روی خود قرار داده است و گاهی انگشتان اشاره اش را به دهانش نزدیک می کند، گفت: خب! باید بگویم وقتی یکهو صدایی می شنوی که می گوید: الله اکبر، باید بلرزی، که نوبت تو فرا رسیده است.
حضار مجددا می خندند و تشویق می کنند.
مجری رو به جرراد می گوید: پس امیدوارم در بین حاضرین کسی نباشد که الله اکبر بگوید.
تعدادی از حاضرین با خنده و با صدایی که کمی بلند است، از گوشه و کنار الله اکبر می گویند.
مجری با خنده می گوید: شما تقلبی هستید، ترسی ندارید. و می خندد.
جرراد در ادامه می گوید: از شوخی بگذریم، باید بگویم که نمی توان گفت: هر مسلمانی تروریست است، چرا که ما در جامعه ی خودمان مسلمانانی را می بینیم و در کنار آنها زندگی می کنیم بدون آنکه آزاری از آنها دیده باشیم. اما باید بگویم که هر تروریستی مسلمان و هر مسلمانی امکان دارد که تروریست باشد یا تروریست بشود و از این امر باید ترسید.
مجری رو به جرارد گفت: تو داری من را می ترسانی مرد! احتمالا از این به بعد هر کجا که رفتم باید مسلح باشم، مثلا یک شات گان زیر کتم جاساز کنم.
لویی از این گفتگوی مسخره خسته شد و تلویزیون را خاموش کرد. بعد از آن ماجرا به شدت عصبانی است و اخبار و مصاحبه های روزنامه ها و رادیو و تلویزون را دنبال می کند تا بهترین تصمیم را بگیرد.
در این حین موبایل او زنگ می خورد، به صفحه اش نگاه می کند و اسم و عکس سوفیا را می بیند، جواب تلفن را می دهد:
-سلام سوفیا
-سلام لویی، کجایی؟
-خانه
-من باید با تو حرف بزنم
-بیا خانه ی من، تنها هستم
-نه لویی، نه! پشت تلفن حرفم را می زنم
-سوفیا! تو خوبی؟ صدایت اضطراب دارد
-لویی! من خوبم. می خواستم بگویم که من الآن در راه مسجد هستم، می خواهم مسلمان بشوم
-شوخی نکن سوفیا، حوصله ی شوخی ندارم، تو می دانی...
-لویی! کاملا جدی دارم حرف می زنم، من می خواهم مسلمان بشوم
-یعنی تو می خواهی تروریست بشوی؟
-نه، نه! همه ی مسلمان ها تروریست نیستند، تو آنها را نمی شناسی، تو...
-حمله کننده ها به شارلی ابدو مسلمانِ تروریست بودند
-اما آنها..
-مهم نیست سوفیا، برو تروریست شو
لویی بعد از گفتن این جمله تلفن را قطع می کند و روی مبل لَم می دهد.
با خود کلنجار می رود و افکار مختلف در ذهنش رژه می روند، و در آخر به این نتیجه می رسد: الآن موقعش است که از این تروریست ها انتقام بگیرم.
شب به سوفیا زنگ می زند، از او بابت رفتارش عذرخواهی می کند و او را برای شام دعوت می کند.
سر میز شام موبایلش را بر می دارد، برنامه ی اینستاگرام را باز می کند. به سوفیا می گوید می خواهم استوری بگذارم، آماده ای؟ سوفیا روسریِ آبی اش را مرتب می کند و به او می گوید که آماده است.
لویی شروع به فیلمبرداری می کند.
سلام به همه
سوفیا امروز مسلمان شده است.
سوفیا لبخندی می زند.
لویی اسلحه ی شات گان را بر می دارد و مستقیم سر سوفیا را نشانه می گیرد و شلیک می کند.
با آرامش تمام می گوید: همانگونه که محمد با شمشیر رحمتی است برای تمام مردمِ عالم(1)، ما هم با شات گان آتشی هستیم برای تروریست ها.
نگاهی به جنازه ی سوفیا می اندازد و می گوید:
سوفیا! با عشق.

___________________

(1) جمله ای که داعشی ها معمولا ابتدای کلیپ های شان می گویند.

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۸ ، ۱۶:۳۸
alef sin

قَدِ  اسْتَطْعَمُوکمُ  الْقِتالَ، فَاَقِرُّوا  عَلی مَذَلَّة  وَ تَأْخیرِ مَحَلَّة،  اَوْ  رَوُّوا السُّیوفَ  مِنَ الدِّماءِ  تَرْوَوْا مِنَ  الْماءِ. فَالْمَوْتُ فی  حَیاتِکمْ مَقْهُورینَ،  وَالْحَیاةُ فی  مَوْتِکمْ قاهِرینَ. اَلا  وَ اِنَّ مُعاوِیةَ  قَادَ لُمَةً مِنَ  الْغُواةِ، وَ  عَمَسَ عَلَیهِمُ  الْخَبَرَ حَتّی جَعَلُـوا  نُحُورَهُـمْ  اَغْـراضَ الْمَنِیةِ.
آنان  از شما خوراک جنگ  خواستند، یا به  پستی تن داده و  شرف خود را از دست  بگذارید، یا  شمشیرتان را از  خون آنان سیراب  کرده تا از آب سیراب  شوید. زیرا نابودی  شما در آن زندگی است  که محصولش شکست  از دشمن است، و  زندگی شما در آن  مرگی است که نتیجه  اش پیروزی بردشمن  است. بدانید  معاویه دسته ای  گمراهان منحرف  را به دنبال خود  آورده، و حقیقت  را از آنان پنهان  کرده، تا  این بی خبران گلوهای  خود را آماج تیر  مرگ نموده اند. 

نهج البلاغه خطبه 51

 

وقتی لشکر معاویه آب را بر سپاهیان امام علی علیه السلام بست، تیر اول جنگ را رها کرد و سفره ی جنگ را پهن. امیر المؤمنین علیه السلام دو راه پیش روی نیروهای خود قرار داد؛ ننگ و یا جنگ، زندگی زیر چتر ذلت که کم از مرگ نیست، بلکه مرگ بر آن شرف دارد و یا مرگ در سایه ی عزت که بر زندگی برتری دارد. ولی برای سیراب شدن یک راه بیشتر نداشتند، مسیری که فقط با سیراب شدن شمشیر طی می شود.
وضع امروز ما همان موقعیت سربازان حضرت در جنگ صفین است، دو راه بیشتر نداریم؛ یا از جنگ و عواقبش بترسیم و زبان در دهان بچرخانیم و اینجا و آنجا بنویسیم و این و آن برایمان دیکته کنند که «هر چی سنگه مال پای لنگه»، اگر جنگ شود آثار و عواقبش فقط دامن مردم را می گیرد و گردی نصیب مسئولین نمی شود، پس حرف از انتقام نزنید و یا حداقل به کشتن یک ژنرال عالی رتبه ی آمریکایی اکتفا کنید
و یا بدون هیچ ترس و لرزی فریاد #انتقام_سخت سر دهیم و خواهان آن باشیم ولو بلغ ما بلغ حتی اگر به جنگ ختم شود.
ولی باید بدانیم که برای رسیدن به آبرو و عزت و جایگاه و امنیت کل منطقه ای که در آن زندگی می کنیم -نه فقط امنیت ایران که بعد مجبور باشیم صحنه های دلخراش جنگ را در کشورهای همسایه مان ببینیم و مدام خون دل بخوریم از این همه درد و رنج هم کیشان و هم نوعان- تنها و تنها یک راه داریم و آن راهی است که از مسیر #انتقام_سخت می گذرد.
#انتقام_سخت همانطوری که سید مقاومت از آن تعبیر به قصاص عادلانه کردند، اخراج نیروهای آمریکایی از منطقه است و لا غیر.
در بین مسئولین و نیروهای آمریکایی کسی وجود ندارد که معادل شهید سردار سپهبد قاسم سلیمانی باشد- که کفش این شهید برتر است از ترامپ و مسئولین آمریکایی- و چگونه می توان معادلی برای کسی پیدا کرد که نه یک گردان، نه یک سپاه، نه یک ارتش و نه یک کشور بلکه منطقه ای که شامل چند کشور است و در دهه ی اخیر شاهد جنگ های خانمان برانداز سختی بوده را فرماندهی کرده است؟
و اساسا مگر ما جنگ را شروع کردیم که حالا بعضی بر خود بلرزند و غم زن و بچه و خانه و زندگی و نان را بخورند و عزت و شرف را زیر پا لگدمال کنند؟
دشمنی که در ظاهر پشت صحنه است علناً تیر اول را رها کرده است و ما جز حقارت و یا رشادت راهی نداریم و هیهات بر مردمی که خود را پیرو مکتب عاشورا می دانند، تن به حقارت بدهند که

«فَإنی لا أَرَی المَوتَ إلَّا السَّعادَةَ وَ الحَیاة مَعَ الظّالِمینَ إلّا بَرما».

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۹۸ ، ۰۰:۰۲
alef sin

صدایش را انداخته بود در گلو و مدام پشت میکروفن داد می زد، از درد مردم می گفت. می گفت: مردم نان ندارند، نان شب ندارند. از شدت فقر و نداری بعضی های شان افتاده اند به دزدی و خلاف، برخی دیگرشان افتادند به دست دراز کردن جلوی هر مرد و نامردی و عده ای هم تن فروشی می کنند.
صدایش را بلندتر کرد: آهای مردم! اژدهای هفت سر فقر همه ی دار و ندار آدم را می بلعد و از او هیچ چیزی باقی نمی گذارد، هیچ چیزی که بتوان برای او ارزش قائل شد. بلای فقر وقتی در خانه ای را کوفت تا آن را بر سر ساکنینش آوار کند ایمان و اعتقاد و باور صاحب خانه را فراری می دهد.
فقر قفلی است که بر زبان مبتلا به آن، زده می شود و او را از گفتن حق و حتی از طلب حق خود باز می دارد.
مردم ما امروز دچار این بیماری مزمن شده اند و با آن دست و پنجه نرم می کنند و قطعا به زودی در برابر آن زانو می زنند و به طریقی اعلام می کنند اسیر آن شدند؛ گدایی می کنند، دزدی می کنند، تن فروشی می کنند، هزار و یک خلاف انجام می دهند، چون ندارند، ندااااارند.
کلمه ی آخر را با شدت بیشتری ادا کرد.
از صحبت های او خیلی لذت بردم و با خود گفتم: این صحبت ها همه ناشی از روحی حماسی و بخشنده است که اینگونه بی مهابا سخنرانی می کند و هم هشدار وجود درد می دهد و هم به راه درمان راهنمایی می کند و خود نه فقط به فقرا کمک می کند که حتی مثل آنها و یا در حدی نزدیک به آنها زندگی می کند.
چند وقت بعد از طریق اینستاگرام او را دیدم در حالی که شلوارک به پا داشت و تی شرت به تن، در سواحل دریای زرد در کره ی جنوبی بدون میکروفن و صندلی و منبر داشت از روابط زن و شوهر می گفت!!!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۸ ، ۰۰:۵۹
alef sin

 

 

چند نکته:

1- ورود دوشکا و نفربر به شهرک طالقانی ماهشهر یعنی اینکه آن مسئولی که چنین دستوری داده این شهرک رو با ادلب سوریه اشتباه گرفته!!! و مردم به تنگ آمده از فقر و نداری و از همه مهمتر تبعیض نژادی را با داعشی ها.

تیر اندازی و بستن جاده و ماجرای نیزارهای ماهشهر قابل انکار نیست چنانکه در شهرهای دیگر هر چند با شدت کمتری وجود داشت، اما نجات پتروشیمی ماهشهر چقدر ارزش داشت که مردم احساس کنند برای جنگ با آنها و کشتن شان دوشکا آوردند.

2- ماهشهر عملا به دو نقطه تقسیم شده است؛ قسمت فقیر نشین که از پتروشیمی فقط درد بیکاری اش نصیب شان شده و قسمت پتروشیمی نشین(مرفهین که نمی توان لقب بی درد به آنها داد ولی مرفه هستند). وقتی از ماهشهر به این شکل می شنوی یا آنجا را اینگونه می بینی، ناخودگاه یاد آبادان و شرکت نفت و تفاوت بین کارگران شرکت و مهندسانش قبل از انقلاب می افتی که فلان لین برای انگلیسی ها و مرفهین و بهمان منطقه برای کارگران و ندارها(البته من بعد از جنگ به دنیا آمدم و این تقسیم بندی را بعضی رزمنده های آبادانی و خرمشهری در کتاب شان ذکر کرده اند).

3- اساس ترین مشکل در اهواز و به خصوص مناطق عرب نشین احساس تبعیضی است که تقریبا همه ی عرب ها باورش کرده اند؛ اینکه شرکت نفت نیرو استخدام می کند، اما ما عرب ها را استخدام نمی کنند، اینکه فلان ادراه با سرپرست عرب اداره بشود ولی حکم مدیریت به او نمی دهند مگر آنکه خود و خانواده اش نتوانند عربی صحبت کنند، اینکه عرب ها نباید در یک شهر متمرکز شوند و باید به نحوی همگی مهاجرت داده بشوند( چنانکه جرقه ی شورش های سال 84 اهواز و بعدها بمب گذاری های سازمان برنامه و بودجه و خیابان نادری و بانک سامان کیانپارس، و بعدها مشکل برگشتن تعدادی از جوانان عرب خوزستانی از مذهب شیعه و رفتن به دامان وهابیت از شب نامه ای شروع شد که به امضای آقای ابطحی رییس دفتر رییس جمهور وقت بود مبنی بر اینکه عرب ها نباید تمرکز داشته باشند. این نامه ممکن است جعلی باشد اما بالاخره جرقه ای شد). این اتفاقات به این گستردگی ممکن است غیر واقعی باشد چنانکه شرکت نفت، آموزش و پرورش، ارتش کارمندان عرب زیادی دارند اما این احساس تبعیض در مردم تبدیل به باور شده است و مسئولین اگر بخواهند کاری کنند باید در راستای این هدف باشد که عرب با غیر او در این کشور تفاوتی ندارد و با حفظ اصالت و شعار خود(مقصود شعار دادن نیست بلکه مقصود شعائر عربی مثل لباس عربی و.. است)، می توانند در این کشور زندگی کنند، کار کنند و کرامت شان حفظ شود.

* نکته ی آخر و یا پیوست این نوشته:

بلایی که فاضلاب اهواز بر سر شهر آورد، سیل فروردین ماه نتوانست بیاورد!!!

ولی بسیج همگانی که برای سیل صورت گرفت، برای این بحران صورت نگرفت و به جز بسیج و سپاه و طلبه ها که همگی بسیجی وار و انقلابی پای کار آمدند، خبری از استاندار و هلال احمر(به صورت جدی) و ارتش نشد که نشد و این در حالی است که بحران فاضلاب این روزهای اهواز از مشکل آن روزهای سیل شدیدتر و دردناک تر است.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۸ ، ۱۰:۰۵
alef sin

علیّ بن محمّد، عن محمّد بن إسماعیل العلویّ قال: 
حبس أبو محمّد عند علیّ بن نارمش و هو أنصب النّاس و أشدّهم علی آل أبی طالب و قیل له: افعل به و افعل، فما أقام عنده إلاّ یوما حتّی وضع خدّیه له و کان لا یرفع بصره إلیه إجلالا و إعظاما، فخرج من عنده و هو أحسن النّاس بصیرة و أحسنهم فیه قولا.

الکافی، کتاب الحجة، أبواب التاریخ، باب مولد أبی محمد الحسن بن علیّ علیهما السلام، ح 8

 

محمّد بن اسماعیل علوی گفت: حضرت عسکری [علیه السّلام]نزد علی بن نارمش که ناصبی ترین مردم و دشمن ترین شان با خاندان ابو طالب بود زندانی شد. و به او گفته شد: بر او سخت و سخت تر بگیر. و ایشان یک روز نزدش نماند که سرش را پایین انداخت و از احترام و بزرگداشتی که به ایشان یافت، سر بالا نیاورد. آن گاه حضرت درحالی که او بهترین مردم در بصیرت، و بهترین شان در ستایش حضرت شده بود، از نزدش بیرون آمد.

 

أهنّی و أُبارک لکم میلاد الإمام الحسن العسکری علیه السلام

سالروز ولادت امام حسن عسکری علیه السلام را تبریک عرض می کنم.

 

ذیل این تبریک، 13 آذر یک سالگی شکفتن گل نرگسم مبارک باشه ان شاءالله و عمر با عزت و برکت و سرشار از سلامتی و امنیت و شادی و موفقیت همراه با روحیه ی جهادگونه براش آرزو دارم.

نرگسم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۰۱:۳۶
alef sin

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!

 
مالک نگاهی به ابوخالد کرد و گفت: پیرمرد! مشکل پرداختن زکات و نپرداختنش نیست. اصلا زکات صرفا مقداری مال که از مردم بگیری و به مستحقینش برسانی نیست بلکه یک رکن ثروت سیاسی در کنار خمس و خراج است، ثروتی که قدرت را تضمین می کند. فدک را با وجودی که می دانستند حق شان نیست، چنان که تک تک فرزندان خود را می شناسند، از صاحبش به زور گرفتند چون اگر در دست صاحبش که بزرگترین و مهم ترین و وجیه ترین و محبوترین خلق پس از پیامبر است، می ماند، قدرت پیدا می کرد و برای اینها که مقابل شان علَم مخالفت بر افراشته بود خطر بسیار بزرگی ایجاد می کرد. کسانی که در راه اند و می آیند فقط برای دریافت زکات نمی آیند، بیعت گرفتن را هم لازم می دانند و تو بهتر از هر کسی می دانی من بیعت نمی کنم. اما با این وصف، پیشنهادت را می پذیرم و زکات را بین فقرای قبیله تقسیم می کنم که وقتی آمدند و پرسیدند و گفتم: تقسیمش کردم، دروغی نگفته باشم.
بعضی فقرای قبیله که جا به جا بین مردان و زنان دیده می شدند نمی دانستند که خوشحال باشند بابت مالی که قرار است مالکش شوند یا نارحت باشند بابت این اتفاقات. بعضی از آنها در دل آرزو کردند که ای کاش این مال زمانی به دست شان می رسید، بهتر از این زمان و این شرایط.
جوّ حاکم بر قبیله کمی آرام شد و بعضی به این فکر افتادند که بالاخره از جنگ فاصله گرفتیم اما ابومنصور با آن حالت متفکرانه ی سر به زیر انداخته اش و  نگاه های مرموزانه گاه و بیگاهش نظر دیگری انگار در دل داشت.
ابوخالد رو به او کرد و گفت: ها! ابامنصور! حرفی در دل داری؟ به زبان بیاور جوان.
ابومنصور می خواست از جواب دادن طفره برود اما وقتی سنگینی نگاه های دیگران را روی شانه ی خود حس کرد چاره ای ندید جز اینکه جوابی بدهد: حرف خاصی ندارم جز اینکه شیخ فرمودند: اینها دست بردار نیستند تا اینکه بیعت بگیرند.
مالک بی توجه به حرف های ابومنصور رو به غلام خود کرد و گفت: بَکْر! برو اموال جمع آوری شده ی زکات را بیاور که برویم بین فقرا پخش کنیم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۲۱:۲۶
alef sin

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیچ وجه تاریخ!!!

 

ابوخالد عصا زنان جلو آمد و کنار مالک بر زمین نشست و به مالک گفت: یا شیخ! ما پیرمردها شاید شجاعت جوانان را نداشته باشیم و آن را گاهی حماقت بدانیم اما همین احتیاط یا به قول جوان ها ترس، باعث شده بیش از آنکه از زور بازوی مان استفاده کنیم، از قدرت ذهن و فکرمان بهره ببریم، البته اگر جوانی جسارت نکند و نگوید: پیرمرد خرفت، فکر هم مگر دارد.
این جمله را گفت و نگاهی به ابومنصور انداخت.
مالک به پیرمرد گفت: ابا خالد! نه همه ی پیرمردها چنان نگاهی به جوانان دارند که تو می گویی و نه همه ی جوانان آنگونه هستند که حرف شان به میان آمد. پیشنهادی داری؟ می شنویم.
ابو خالد در جواب گفت: اگر آمدند بگو من از سوی پیامبر عامل بر زکات بودم و زکات جمع آوری شده را بین فقرای قبیله ام تقسیم کرده ام.
ابوخالد نیم نگاهی به ابومنصور انداخت و نیشخند او را دید که گوشه ی لبش ماسیده بود. حرفش را ادامه داد و به مالک گفت: با این کار نه زکات را به آنها داده ای و نه جنگی صورت می گیرد.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۲۱:۵۷
alef sin

این شبه داستان نه داستان است و نه به هیج وجه تاریخ!!!

 
مردی بلند بالا با چهره ی سیاه سوخته و شکمی برآمده و ریش هایی سیاه تر از قیر و سبیل تراشیده شده رو به مالک گفت: یا شیخ! من همان شب به تو گفتم: ما برای مشورت به خیمه ی تو آمده ایم، اما تو پیش از آنکه ما حرفی بزنیم تصمیم خود را گرفته بودی و مشورت لازم نداشتی، چرا وقت ما را گرفتی. الآن هم وسط این چادر ها ایستاده ای که بگویی: حرف من یکی است، دوتا نمی شود؟
مالک نگاه خشم آلودی به آن مرد کرد و خواست حرفی به او بزند اما کمی تامل کرد و حرف پدرش را به یاد آورد که پسرم! هنگامی که خشمگین هستی حرفی نزن که حرف تو اگر حق هم باشد باطل جلوه می کند.
پس نگاهی به دلوی که روی لبه ی چاه بود انداخت و دید کمی آب تَه آن مانده است. با دست راست مشتی آب برداشت و صورت خود را شست و همان جایی که ایستاده بود، چهار زانو نشست.
افراد قبیله با چشم هایی مضطرب تمام حرکات او را زیر نظر داشتند و انتظار جوابش را می کشیدند.
مالک بدون آنکه نگاه خود را به جوان بدوزد، با صدایی که گویا از انتهای چاه تنهایی می آمد؛ جایی که هیچ کس حرف او را درک نمی کرد و منطق او را نمی فهمید، گفت: من آن شب گفتم، الآن هم می گویم: من در تمام اموری که به قبیله و شما مربوط است با شما مشورت کرده و میکنم اما در رابطه با اموری که به خدا و رسولش ربط دارد نه به من و شما و این قبیله، مشورتی نمی کنم و تکلیفی که به گردن دارم ادا می کنم.
مرد بلند بالا چند قدمی به سوی مالک برداشت و کنار او به گونه ای که سایه اش روی او بیفتد، ایستاد و گفت: اینکه به جنگ با ما آمده اند به ما و قبیله بی ربط است؟ اینکه می توان تدبیری اندیشید و زکات را به آنها پرداخت کرد و قتل و خونریزی را از این قبیله دور کرد، به ما ربطی ندارد؟
مالک سرش را بلند کرد و به مردی که سرش انگار جای آفتاب نشسته است نگاهی انداخت و با صلابتی که در گفتارش آشکار بود گفت: اینکه می گویید: زکات را به کسی که نباید، تحویل بدهم، به شما و قبیله ربطی ندارد.
۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۸ ، ۰۸:۱۰
alef sin