آیاسار

طبقه بندی موضوعی

آخرین مطالب

محبوب ترین مطالب

مطالب پربحث‌تر

نویسندگان

۱۰۵ مطلب با موضوع «چند خط...» ثبت شده است

- غیر از جهاد ساز و کار دیگری برای حکومت دارید؟ مثلا انتخابات بر پا می کنید؟
صورتش را یک طرفی کرد و زهر خندی گوشه ی لبش نشست: انتخابات؟! ما از طاغوت بیزاریم، تو می گویی: مثل بوزینه پیروی از طاغوت کنیم؟ انتخابات از غرب آمده، از جایی که دشمنان الله بر آن حاکم اند و بر کرسی او نشسته اند و برای تمام مردم جهان نسخه می پیچند. ما برای آزادی این مردم از طاغوت ها آمده ایم تا فقط الله را بپرستند و مطیع قوانین او باشند.
دو جمله ی آخر را در حالی که چشم هایش را به چشم هایم دوخته بود و انگشت سبابه ی دست راستش را سمت آسمان گرفته، گفت. نمی دانم از این عزم و اراده بترسم که از ایمان به مسیری که انتخاب کرده بود خبر می داد، یا از اتکای بیش از حد او به «الله»ی که او بیش از حد، آن را بر زبان می آورد، انگار که «الله» عبد او است، نه او بنده اش.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۰۲:۱۰
alef sin
وَلَا تَرْکَنُوا إِلَى الَّذِینَ ظَلَمُوا فَتَمَسَّکُمُ النَّارُ وَمَا لَکُم مِّن دُونِ اللَّهِ مِنْ أَوْلِیَاءَ ثُمَّ لَا تُنصَرُونَ
ﻭ ﺑﻪ ﻛﺴﺎﻧﻲ ﻛﻪ ﺳﺘﻢ ﻛﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ، ﺗﻤﺎﻳﻞ ﻭ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﻭ ﺗﻜﻴﻪ ﻣﻜﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﺁﺗﺶ [ ﺩﻭﺯﺥ ] ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﻴﺪ ﻭﺩﺭ ﺁﻥ ﺣﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺟﺰ ﺧﺪﺍ ﻫﻴﭻ ﺳﺮﭘﺮﺳﺘﻲ ﻧﻴﺴﺖ ، ﺳﭙﺲ ﻳﺎﺭﻱ ﻧﻤﻰ  ﺷﻮﻳﺪ .(هود/ ١١٣) 
 

سوار ماشین شاسی بلند دو کابین قرمز با خط های سیاه شدم. به محض سوار شدن چشم هایم را بستند و بعد از یکی دو دقیقه، ماشین حرکت کرد.
از وقتی که سوار شدم حدود دو ساعتی گذشت. ابتدا جاده هموار بود اما بعد از یک ساعت کم کم تکان های ماشین زیاد شد تا بیست دقیقه ی آخر که شدت تکان ها زیاد و هر لحظه چرخی از چهار چرخ ماشین بالا و پایین می رفت.
ماشین ایستاد. در باز شد و کسی روی شانه ام زد. خواستم چشم بند را بردارم که همان کسی که روی شانه ام زده بود، دستم را محکم گرفت و آورد پایین. سرم را کمی پایین آوردم و از ماشین پیاده شدم و همان جا ایستادم. دو دقیقه ای نگذشته بود که صدایی پایی شنیدم که به من نزدیک می شد.

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۹۹ ، ۱۴:۴۴
alef sin

 

#ماجراهای_فیلسوفک_و_داداش

وَ قَالَ (علیه السلام): إِذَا هِبْتَ أَمْراً فَقَعْ فِیهِ فَإِنَّ شِدَّةَ تَوَقِّیهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْهُ.

و درود خدا بر او، فرمود: هنگامى که از چیزى مى ترسى، خود را در آن بیفکن، زیرا گاهى ترسیدن از چیزى، از خود آن سخت تر است. (نهج البلاغه، ترجمه دشتی، حکمت 175)


وقتی می خواستم شنا یاد بگیرم، از پریدن در آب می ترسیدم. بردارم می گفت: اولین دیواری که با آن رو به رو می شوی که یا باید خرابش کنی یا از روی آن بپری تا شنا یاد بگیری، ترس از آب است. بپر، دیوار ترس گرومپی پایین می آید.
این چه منطقی است؟ چه استدلالی است؟ من از غرق شدن می ترسم و او می گوید: بپر تو آب. همیشه بزرگترین ترسم مردن با حالت خفگی است؛ چه خفه شدن در آب، چه بین دو سنگ و چه یک جای تنگ، تفاوتی ندارد، از خفگی می ترسم. از قبر هم به دلیل خفه شدن در آن می ترسم و تنها علتی که باعث آرامشم می شود این است که وقتی من را در قبر می گذراند نفس نمی کشم که خفه بشوم.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۹۹ ، ۰۲:۱۵
alef sin

نفس نفس زنان در حالی که دو دستش را مشت کرده بود و زانوی پای چپش را به زمین چسانده، نشست. نفس کشیدنش از حالت طبیعی خارج شده بود و انگار که نفس های آخرش را می کشید. دو-سه بار سرفه کرد؛ سرفه های خشک. از تک و تا افتاد که زانوی پای راستش را هم به زمین چسباند. با چشم هایش نا امیدانه خط پایان را جستجو می کرد اما خط پایانی برای خودش ندید.
دونده ی سمت راستی دو دقیقه پیش از او به خط پایان رسیده بود و دیده بود که دست هایش را بالا برده و تکان می داد و می خندید. 
دونده ی سمت چپی اش چند متر جلو تر از او به خط پایان رسیده بود و او هم با جست و خیز شادی خود را ابراز می کرد.
اما برای او انگار که خط پایانی وجود ندارد و یا اگر دارد او نمی بیند. پس باید بلند شود بدود. اما همین که خواست از جا برخیزد، با سر افتاد روی زمین و دیگر بلند نشد.
اطرافیان که او را چنین دیدند برای او کف زدند و غریو شادی سر دادند که او به خط پایانی که دیگران فقط می دیدند رسید.

 

**این چند خط پریشان نویسی است...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۹۹ ، ۰۱:۰۵
alef sin

- باب الجواد کجا است؟
- خانم! آن فلکه را می بینید؟ به آن که رسیدید بپیچید دست چپ، چند متر جلوتر باب الجواد مشخص است.
- ممنونم آقا.
آرام آرام باید قدم بردارم، شنیدم وقتی که می خواهید زیارت بروید، قدم های کوتاه و آرام بردارید.
اللّهمّ صلّ علی محمّد و آل محمّد
صلوات را هم مدام باید بر زبانم جاری کنم، هدیه به مادر امام.
این فلکه اسمش چیست؟ کاش آن مرد می گفت. عیبی ندارد، نزدیک فلکه که شدم، اسمش را حتما نوشته اند، می خوانمش. بالاخره مقداری سواد دارم.
فلکه ی آب؟ چه اسمی؟ آب، مایه ی حیات، رو به روی حرم، مقابل باب الرضا.
حالا باید بپیچم سمت چپ، چند قدم جلوتر. این هم باب الجواد.
السلام علیک یا امام رضا! از همین جا، از باب الجواد. به نام پسرت، به نیابت از ناز دانه ات، به عشق جوادت، سلام بر تو ای علی بن موسی الرضا.
آقا! من اذن دخول بلد نیستم بخوانم، اما می دانم باید در بزنم، اجازه بگیرم؛ پس
یا امام جواد، قربانت ای پسر امام رضا.
اشک هایم روی گونه هایم جاری می شود...
- مامان، مامان! بیدار شو، اذان صبح گفت.
- خواب بود؟
- چی خواب بود؟
- من را مشهد می بری مامان؟
- صبح اولِ صبح مشهد؟ خواب نما شدی مامان؟
- ببخشید پسرم! ممنونم برای نماز صبح بیدارم کردی.
- کاری نکردم، بیدار بودم، داشتم فیلم نگاه می کردم، گفتم تو را هم بیدار کنم. من برم بخوابم.
- نمازت را بخوان، بعد بخواب.
- خیلی خوابم می آید، شب به خیر، نه صبح به خیر مامان.
بلند می شوم که دست نماز بگیرم. آب را که می بینم یاد فلکه ی آب می افتم. سمت چپ، چند متر جلوتر، باب الجواد:
یا امام رضا! ببخشید نمی توانم بیایم زیارت اما ممنونم که من را از یاد نبردی و دعوتم کردی. این هم یک نوع زیارت است اگر قبول کنی.
اشک هایم سرازیر می شود همانطوری که در خواب سرازیر شده بود.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۰۰:۰۹
alef sin

 

 

کسانی که با خوزستان آشنایی ندارند، از آن فقط گرمای زیادش با مردمی با چهره های سبزه و سیاه و یا حداقل آفتاب سوخته در ذهن تداعی می کنند و گاهی حتی باورشان نمی شود که یک خوزستانی، به خصوص آنهایی که جنوب استان زندگی می کنند، چهرهایی سفید داشته باشند! انگار که به این باور رسیده اند که برزیل تکه ای از آبادان و خوزستان بوده و بومیان سیاه پوستش در اصل آبادانی و خوزستانی اند!!!
خوزستان استانی در جنوب غربی ایران، با مردمی مهمان نواز و ذخایر فراوان نفت و گاز و نعمت های فراوانی از جمله خرما و شلتوک و گندم و مرکبات و البته فراوانیِ آب در زمانی نه چندان دور!!!
زمین های زراعی این استان کم نبودند قبل از اینکه تبدیل به شوره زار شوند البته اگر به زیر کشت می رفتند، که نرفتند، بلکه فدای سیاست های دولت های متفاوت شدند.
روزی به نام صنعت نیشکر و با شعار چرخیدن چرخ اقتصاد ولو به قیمت له شدن فقرا زیر این چرخ ها، زمین ها را به ضرب و زور از مردم گرفتند و زیر کشت نیشکر بردند بدون آنکه نیروی کار را از همین مردمی که زمین های شان را بردند، تامین کنند
و روزی دیگر به نام نفت به جان هور افتادند و آن را خشک کردند و مردم را چند سال گرفتار گرد و خاک کردند و گفتند: این خاک ها منشأ خارجی دارند؛ گویا ما خارجی بودیم، خودمان خبر نداشتیم!!!
و امروز هم به جان آب این استان افتاده اند که روزی پر آب ترین رود کشور در آن جاری بود و الآن در بعضی قسمت هایش با کمی دست و پا زدن می توان از این طرف رود به آن طرفش رفت.
نفت قصه ی پر غصه ای است در این استان؛ چه روزهایی که زمین های مردم را گرفتند و جوانان شان به جای کار گاهی ضربه های باتوم پلیس به تن شان نشست و حبس کشیدند و چه روزهایی که از آن جز خاک نصیبی نبردند.
بی انصافی است اگر از احداث یا ترمیم بعضی جاده ها و پل ها توسط وزارت نفت در این استان یادی نکنیم، اما اوج بی انصافی است اگر نگوییم که تمام این پل ها و جاده ها در مسیرهای احداث شدند که ماشین های شرکت های نفتی بیشترین تردد را در این مسیرها داشتند.
داستان آب از ماجرای نفت دردناک تر است؛ روزهایی که کارون پر آب بود، مردم شهرهای جنوبی یا باید دستگاه تصفیه ی آب در خانه نصب می کردند و یا باید آب شرب شان را می خریدند، چنان که تا الآن نیز چنین است و با گرانی بنزین قیمت بشکه ی آب دو برابر شده است. حال که کارون نا ندارد که زار بزند و اشک بریزد، با وجودی که امسال بارش های خوبی داشتیم، چه عجب که مردم بخش غیزانیه همان آب غیر شرب را نداشته باشند!
بی آبی بخش غیزانیه استان خوزستان که ماه ها با اعتراض آرام مردم نجیبش همراه بود و دو سه روز پیش به بستن جاده ی ترانزیتی منجر شد، آب و فاضلاب اهواز و البته شهرستان کارون که با کمترین باران زیر آب می رود، اعتراضات آبان ماه ماهشهر و تیراندازی های این شهر و نحوه ی مقابله با آن، بیکاری جوانان و دست و پا زدن خانواده های شان با مشکلات اقتصادی و فقر، تغییر مذهب بعضی مردم این استان و حتی جذب شدن شان به گروه های جدایی طلب و گاه تروریست های وهابی، همه و همه نتیجه ی بی توجهی مسئولان به نیازها و مشکلات این استان است که مردمش بر این باورند قسمت اعظمی از بودجه ی کشور با نفتی بسته می شود که زیر پای شان جریان دارد و از آن هیچ بهره ای ندارند جز درد و حسرت بی نصیب بودن شان از حقی که باید عایدشان شود؛ از آب شربی که باید مانند باقی استان ها بدون پرداخت پول اضافه تری نسبت به آب شهری، استفاده کنند، از یکی دو درصد در آمد نفتی که باید خرج رونق این استان شود، از شبکه ی فاضلابی که جوابگوی باران های کم استان باشد، و از اولویت استخدام بومیان در شرکت های نفتی و غیر آن.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۵۴
alef sin

وَأَن لَّیْسَ لِلْإِنسَانِ إِلَّا مَا سَعَىٰ
ﻭ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺟﺰ ﺁﻧﭽﻪ ﺗﻠﺎﺵ ﻛﺮﺩﻩ [ ﻫﻴﭻ ﻧﺼﻴﺐ ﻭ ﺑﻬﺮﻩ ﺍﻱ ]ﻧﻴﺴﺖ.

(النجم/ 39)

چند ماجرا:

یک:
بعد از دو روز وارد قسمت مدیریت وبلاگم می شوم و طبق معمول نه نظر جدیدی، نه دنبال کننده ی تازه ای، مثل همیشه پاکِ پاک، البته به جز وبلاگ هایی که دنبال می کنم که مدام مطالب جدید، جایگزین مطالب قبلی می شوند.
روی یکی از مطالب کلیک می کنم؛ وبلاگی با زمینه ی سیاه و عکس پروفایل چهره ای که دود سرتاسر فضای دور و برش را پر کرده است.
عنوان مطلب: تاریکی این روزهای من
متن مطلب: تلاطم دریای زندگی من از امواج کوچکی شروع شده بود اما این روزها به سونامی تبدیل شده است و تمام من و هر آنچه دارم را با خود می برد.
من باکی ندارم از بردن، از رفتن، که در این دنیای مرده ها من همچون دیگران بی روح زاده شدم.
پ ن 1: فاز سنگین، اهلش نیستی نخون، معذرت خواهی ام نمی کنم.
پ ن 2: تو این دنیای مسخره با آدمای مسخره تر و بدبیاری و شانس نداشتن فقط ترسه که نگهم داشته از رفتن.
پ ن 3: لعنت به ترس، لعنت به دنیا، لعنت به شانس نداشته.

از فاز سنگین وبلاگ دست می کشم و از تاریکی آن فرار می کنم و عطای دیدن دیگر مطالب را به لقایش می بخشم.


دو:
الف -الو، سلام.
ب- سلام
الف- خوبی؟ چه خبرا؟ چه میکنی؟
ب- سلامتی، ممنون، خبری نیست، تو چه خبرا؟ چه میکنی؟
الف- مام هستیم، خبری نیست.
ب- کار و بار؟
الف- زیاد خوب نیست. میدونی که من چند وقت بیشتر اینجا نیستم، پولمو که جمع کنم میزنم تو کاری که دوست دارم.
ب- تو میتونی، فقط تلاشتو بکن، ان شاءالله که میشه.
الف- نه میدونی: کتاب سرنوشت برای هر کسی چیزی نوشت، به ما که رسید قلم از دستش افتاد و گفت: تو برو بشو اسیر سرنوشت.
ب- از این فازای الکی بر ندار برا ما، تلاشتو بکن ان شاءالله که موفق میشی.
الف- نــــــه خب، من تلاشمو میکنم، ولی میدونی، واقعیت همینه که گفتم، شونه ی من مثل سنگِ زیر آفتاب سخت و سفت و داغ و بی دونه است، هیچ پرنده ی شانسی نمیشینه روش.


سه:
ساعت شش بعد از ظهر از خواب بیدار شده بود. از مادرم پرسیدم: ساعت چند خوابید؟
- ساعت هفت صبح امد خونه، همون موقع خوابید.
با موهای ژولیده و قیافه ی ناراحت و گرفته از مادرم پرسید: ناهار چی داریم؟
- بادمجون و گوجه سرخ کرده با سبزی خوردنی.
- اینم شد غذا؟ مرغی، قیمه ای، قرمه سبزی. این چه کوفتیه میذاری جلوم؟! حالم بهم خورد اه.
با این جمله سینی را با پایش هل داد و از خود دور کرد و بلند شد که لباس بپوشد بیرون برود.
نگاهی به مادرم می اندازم و او برای اینکه جر و بحثی پیش نیاید و سر و صدایی راه نیفتد نگاهم را با نگاهی غمبار جواب می دهد.
شلوار جینِ آبی رنگ و کمی تنگ خود را پوشیده بود و سعی می کرد سر پر مویش را از یقه ی تی شرتش بیرون بیاورد. در این حال به غر زدنش ادامه داد و گفت: من شانس ندارم که، اگه شانس داشتم مثل تخم مرغ شانسی که دست یک بچه ی ندار افتاده باشه و فکر می کرد حداقل اندازه ی پولش چیزی به دست میاره و آخر سر یه لواشک و یه شکلات نصیبش شده، تو یه خونواده ی ندارِ سبزی خور با یه لونه اندازه ی قوطی کبریت به دنیا نمیومدم.
خدایا! این همه پولدارِ خوشکل تو این شهر هست که هم پول دارن، هم خوشکلن، چی می شد منم میدادی به همچین خونواده ای که هم پول داشته باشم، هم این دماغ درازی که اگه خرطوم فیل نباشه قطعا دماغ مورچه خواره نداشتم؟
گندش بزنن این شانسو.
این جمله آخری را گفت و دستی به موهایش کشید و در خانه را محکم کوبید و رفت.


چهار:
بعد از چند سال دیدمش؟ اگر اشتباه نکنم بعد از دو سال. شاید زمان زیادی باشد برای ندیدن عمویم اما قطعا زمان خیلی کمی است برای این همه تغییر؛ از آن صورت گوشتی و بدن گنده با شکمی که کمی برآمده بود، دو گونه ی استخوانی و چشم های تو رفته ی دور کبود باقی مانده بود و هیکل چهار شانه ی آب رفته ای که استخوان های شانه مثل شاخه های درختی به دو طرف کشیده شده بودند و پیراهنی که به تن زار می زد و شلواری که مدام آن را بالا می کشید.
- چی شده یادی از عموت کردی؟ راه گم کردی یا امروز آفتاب از مغرب طلوع کرده؟
- عموجان! اگه ناراحتی بلند شم برم.
- هه! بعد دو سال یادی از عموت کردی، حالا میخوای ناراحت نباشم و میخوای بری؟ نه کجا میری عمو! تازه اومدی.
حرفی نمی زنم چون احساس می کنم حق دارد، هر چند او هم در این دو سال خبری از من نگرفته است، امّا این کوچک تر است که باید به دیدار بزرگتر برود.
- آهای زن! چایی چی شد پس؟!
- زحمت نکش عمو، اومدم خودتونو ببینم
- نترس عمو! چایی مون بی نمکه، نمک گیرت نمیکنه
- زبونت هنوزم تیز و زهر داره
- آره عمو! این زهرماری همه چیزمو ازم گرفت جز زبون زهر دارم که تیزتر و تندترش کرده.
آهای زن! کجا موندی پســـ.
زن عمویم با چادری کهنه تر از لباس شوهرش، سینی زنگ زده ای به دست با سه استکان چایی پر رنگ و قندون سفید رنگ بدون در نشست، کمی احوال پرسی کرد و ساکت شد.
- آره عمو! این زهرماری از بد بیاریه. من نه از خونواده شانس آوردم، نه از رفیق.
زن عمو با شنیدن این جمله لب هایش را گاز گرفت اما حرفی نزد.
- عمو! شانس تو زندگی خیلی مهمه. ببین من که میگم از رفیق شانس نیاوردم برا اینه که رفیق منو انداخت تو این راه، دو-سه باری هم که رفتم کمپ باز رفیق منو کشوند تو این راه. تو زندگیت حواست باشه از رفیق شانس بیاری.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۸:۲۶
alef sin

عشق به ماشین، آخر روانه ی تیمارستانش می کند!!
از هر دو جمله ی که به زبان می آورد، نهاد یا گزاره ی یکی ماشین است و علاوه بر آن از دو جمله ای که بشنود یا دو سوالی که از او بپرسند، ربط و بی ربط، ماشین جواب یکی از آن دو است.
+چه خبر؟ حالت چطور است؟
-والله! تا چه شود، بار باشد می بریم، نباشد می نشینیم (این جمله را در حالی می گوید که ماشین ندارد)
+ امروز خواهر و مادرت رفتند بازار فلان چیز را خریدند.
- میدانی؟! ماشین بودنی راحت هر روز می شود رفت و برگشت و خوش گذراند (یکی نیست به او بگوید که درست است که خانم ها عاشق بازار گردی و خرید هستند اما عشق هر روزی دلزدگی دارد)
+ حمام رفتنت یکی دو روزی دیر شده است ها!
- راستش!! قسمت شوفر این است که دیر به دیر حمام برود (آقا! تو شوفر نیستی که، بر فرض که شوفر بالقوه باشی، حمام، قسمت، قیافه ی من)
+ امروز کار و بار چطور بود؟ مغازه مشتری داشت؟
- نه بابا کدام مشتری!! الآن اگر ماشین داشتم کار پخش مواد غذایی انجام می دادم، خودم می رفتم سراغ مشتری.
این صحبت ها و مکالمه های رد و بدل شده همه سوای فحش و توهین هایی است که از فرط عصبانیت نثار کسانی می کند که باعث شدند ماشین را بفروشد. و البته جدای از خواب ها و رویاهایش که همگی با موضوع ماشین است: زنگ زد، بعد از سلام و احوالپرسی گفت: دیشب خواب دیدم من و مادر با وانت زدیم به دل جاده و با ماشین داریم می آییم خانه ی شما! و کمی بعد قطع کرد.
و باز هم جدای شب هایی که با فکر ماشین صبح می شود: خواهرش به او زنگ زده بود حالش را بپرسد، به او گفت: تا صبح نخوابیدم، داشتم تو جاده رانندگی می کردم. صورت خواهرش که از تعجب کش آمده بود را از پشت تلفن نمی توانست ببیند ولی از جمله ی او: وا! چه می گویی تو؟ آن را حدس زد و تصور کرد و در جواب گفت: تا صبح در رختخواب داشتم رانندگی می کردم.
تمام اینها یک طرف، ترانه هایش یک طرف دیگر: به جان تو! هر چه ترانه مناسب رانندگی است جمع کردم ریختم تو فلش، همه را هم حفظ کردم، یکی اش را گوش کن:
فراری مَ فراری مَ فراری، تا کی شب زنده داری
فراری مَ فراری مَ فراری، امان از دست آگاهی... .
با دیدنش تنها و تنها یاد پیام بازرگانی می افتم، البته با جواب ماشین:
+ سلام
- ماشین
+ جان؟
- ماشین
+ چی؟
-ماشین
+ کجا؟
- ماشین
نگاهش می کنم
- ماشین.
دیروز نگاهی به من انداخت و پرسید:
فردا که از خواب بیدار می شوی و چشم هایت را باز می کنی، اول چیزی که دوست داری ببینی چیست؟
من اگر این سوال را از او می پرسیدم حتما می گفت: نیسون (همان نیسان) آبی سپر استیل.
کمی فکر کردم و جواب دادم: مرگ.
یک لحظه آب و روغن غاطی کرد، پرسید: مرگ؟
گفتم: بله مرگ، خسته شدیم از این زندگی که همه اش باید دوید و به نتیجه ای نرسید.
دستش راستش را گذاشت جیب شلوارش و رفت، جلوبندی اش آمد پایین!!
پرسیدم: تو نمی خوای بمیری؟
گفت: نه بابا!
و من مطمئن بودم و هستم که هنگام جواب سوال من به ماشین فکر می کرد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۰۲
alef sin

نمی دانی که ریشه کن کردن شرارت ها قبل از کاشتن بذر نیکی چه کار کُند و مأیوس کننده ای است.
در اینجا بچه ای داریم که تقریا مرا از پای درآورده است، ولی من به شکست در مقابل یک بچه ی پنج ساله تن در نخواهم داد.
او یک در میان یا چنان عبوس و منزوی می شود که حتی یک کلمه حرف نمی زند و یا دچار چنان طغیان تجاوز گرایانه ای از خشم می شود که هر چه سر راهش ببیند می شکند و از بین می برد. فقط سه ماه است که در اینجا است و در این مدت تقریبا همه ی خرت و پرت های این یتیمخانه را شکسته است. البته ضایعه ای برای هنر نبوده.
حدود یک ماه قبل از اینکه من بیایم، یک روز از غیبت پیشخدمت که به سرسرا رفته بوده تا زنگ ناهار را بزند، استفاده کرده و  رومیزی را از روی میز غذای کارمندان کشیده.
چند لحظه قبل از آن سوپ را کشیده بودند!
خودت می توانی کثافت کاری را مجسم کنی!
خانم لی پت به خاطر این کار، پسرک را تا سر حد مرگ کتک زده، ولی حتی کشتن هم نمی توانسته خوی او را که همانطور دست نخورده به من به ارث رسیده متعادل کند.
پدرش ایتالیایی و مادرش ایرلندی بوده. این پسر موهای قرمز و کک و مک را از کانتی کورک دارد و صاحب زیبا ترین چشم های قهوه ای است که تا به حال ناپل بیرون داده. بعد از چاقو خوردن پدرش در یک دعوا و مردن مادرش بر اثر الکلیسم، این کوچولوی بی پناه تصادفا به ما سپرده شد. من مشکوکم که به دارالایتام کاتولیک ها تعلق داشته باشد، زیرا رفتارهایش... خدای من! ای خدای مهربان! همان است که انتظار داری؛ لگد می زند، گاز می گیرد و فحش می دهد!
من اسمش را انگولکچی گذاشته ام.
دیروز او را در حالی که می لولید و جیغ می کشید به دفتر من آوردند. متهم بود که یک دختر کوچولو را کتک زده و عروسکش را قاپیده.
دوشیزه اسنیت او را روی یک صندلی مقابل من محکم انداخت و ولش کرد تا آرام بگیرد. من مشغول نوشتن بودم.
ناگهان از صدای سقوط شدیدی از جا پریدم. پسرک آن گلدان سبز بزرگ را از روی طاقچه ی پنجره انداخته و پانصد تکه کرده بود. من چنان شتابزده از جا جستم که شیشه ی جوهر روی زمین ولو شد و موقعی که انگولکچی فاجعه ی دومی را دید، غرش خشم آگینش متوقف شد و سرش را پایین انداخت و قاه قاه خندید. این بچه شیطان صفت است!
تصمیم گرفتم برای اصلاح شخصیت او رفتار تازه ای در پیش بگیرم که تصور می کنم در زندگی کوتاه و سراسر آوارگی اش هیچ وقت نظیر آن را از کسی ندیده باشد. می خواهم ببینم که از تشویق و تحسین و محبت چه کاری ساخته است؟ بنابراین به جای آنکه به خاطر گلدان تنبیهش کنم، وانمود کردم که حادثه ای اتفاقی بوده است. او را بوسیدم و گفتم که مبادا احساس ناراحتی کند.  اما باید از دلم می پرسیدی!
این رفتار چنان ضربه ای به او زد که آرام گرفت. نفسش را در سینه حبس کرد و در تمام مدتی که اشک هایش را پاک می کردم و لکه ی جوهر را می زدودم، به من زل زد.
در حال حاضر این بچه بزرگترین مشکلی است که یتیم خانه با آن رو به رواست. او به حد اعلای بردباری و مراقبت محبت آمیز فردی احتیاج دارد؛ کاری که از دست یک پدر و مادر با کفایت و تعدادی خواهر و برادر و یک مادربزرگ بر می آید. ولی من نمی توانم قبل از این که بر بد زبانی او و میل درونی اش به خرابکاری غلبه پیدا کنم، او را به خانواده ای محترم بسپارم.
او را از بچه های دیگر جدا کردم و در تمام روز در اتاق خودم نگهداشتم.
جین! تمام اوبژدار(اشیای هنری) خراب شدنی را از جا برداشت و در ارتفاع امنی گذاشت. خوشبختانه پسرک عاشق نقاشی است. دو ساعت روی قالی نشست و سر خودش را با مدادهای رنگی گرم کرد. توجهی که من به قایق قرمز و سبزش با بیرق زرد آویخته از دکل آن نشان دادم به حدی برایش غیر منتظره بود که با ناشیگری تمام خوش اخلاق شد. تا آن موقع نتوانسته بودم کلمه ای حرف از دهانش بیرون بکشم.
بعد از ظهر دکتر مک ری آمد و از قایقش تعریف کرد.
انگولکچی از غرور آفرینش به خود می بالید. سپس به عنوان جایزه برای اینکه پسر کوچولوی خوبی بوده، دکتر او را با اتومبیل خود برای دیدن یک مریض روستایی برد.
ساعت پنج، دکتر غمگین تر و عاقل تر انگولکچی را به آغل برگرداند. او در یک ملک روستایی آرام جوجه ها را سنگ زده، چهارچوب محکمی را خرد کرده و گربه ی خانگی را از دمش گرفته و در هوا چرخانده بود. سپس وقتی که کدبانوی پیر و مهربان خانه سعی کرده بود ترحم او را نسبت به گربه ی فلک زده جلب کند، به او گفته بود که برود گم بشود!

 

دشمن عزیز، صص 105-108
جین وبستر
مترجم: سوسن اردکانی(شاهین)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۸ ، ۰۲:۳۰
alef sin

شبه داستان زکات خونین در سه فصل و به صورت فایل PDF

فصل اول این شبه داستان در هفت قسمت تقدیم شد.

دو فصل دیگر به فصل اول اضافه شده است.

دریافت

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۴۷
alef sin