یکی بود...
یکی بود،
می خواهد باشد
اما
خس خس بلند نفس های آخرش به گوش می رسد،
و آخرش،
هیچ کس نبود... .
آب داشت،
اما تشنه ماند تا دیگری سیراب شود
نان داشت،
اما گرسنه ماند تا دیگری سیر شود
نفت داشت،
اما به دیگری داد تا چراغ خانه اش روشن باشد و خود در تاریکی به سر برد
و در آخر
هیچ چیز برایش نماند.
تنش زخمی شد،
زخم تیر و ترکش در بدنش جای سالم نگه نداشت،
زخمی رهایش کردند، تا دیگران بیایند و آهی بکشند و بروند،
دل شان سنگ تر از سنگ بود،
کرکس وار به لاشه ی زخمی طمع بستند... .
زخم های دیگرش را نشان داد،
نمک بر زخم هایش پاشیدند،
و بالای سرش گاه گریستند و گاه به ریشش خندیدند.
گریه کرد،
مدام به یادشان می آورد که چه فداکاری ها کرد،
برایش دستت زدند و کل کشیدند و آفرینش گفتند
و سر به زیر انداختند و راه خود را در پیش گرفتند.
زانو بر زمین زد،
سر در گریبان فرو برد و دو دست بر سر گذاشت
خشمگین و مستاصل،
همراه با گریه، غرّشی آرام کرد:
«لعنت به نمک نشناس، به آنکه نمک خورد و نمکدان را شکست»،
نشنیدند و یا پنبه در گوش شان کردند،
و گذشتند.
دست بلند کرد،
کمک خواست و فریاد زد:
« آنکه دستت می رسد، کاری بکن»،
فریادش در گلو خفه شد، و با سر زمین خورد.
دل از همه برید،
سوی چشمانش کم و کمتر می شد و دیدش تار شد،
یادش آمد
زندگی می کرد،
با عشقی که در رگ و پی اش جریان داشت،
یادش آمد
نفسش را بریدند،
و عشق جاری اش، بیایان نفرت شد.
زندگی اش به نقطه ی پایان رسید.